آقای قاف سرگردان به تابلوها نگاه کرد، گیج شد. باید سرعتش را بسیار کم میکرد تا بتواند بفهمد پارکینگ کدام طرف است. ترمز کرد. ماشین عقبی از پشت کوبید بهش. سرش به جلو و عقب پرتاب شد و محکم خورد به تکیهگاه بالای صندلی. چند دقیقه حیران به جلو زل زد. در آینه نگاه کرد. پیرمردی پشت تاکسی. احتمالاً او هم برای فهمیدن جهت تابلوها چنان بهشان چشم دوخته بوده که نفهمیده فاصلهاش با ماشین جلویی کم شده است. هر دو پیاده شدند. رانندۀ تاکسی دو دستی تو سرش کوبید و گفت: «ای بدبختی هی!» و نگاهی به لهشدگی عقب ماشین آقای قاف انداخت. چیزی نمانده بود گریه کند. آقای قاف به ساعت مچیاش نگاه کرد، یک ساعت وقت داشت. اگر به پلیس زنگ میزدند انقدر دیر میشد که باید قید سوسی جان را میزد. به رانندۀ تاکسی گفت: «بابا جان حواست کجاست؟» راننده نگاهی به سبیلهای تابیدۀ آقای قاف انداخت، به سر و وضعش، به دستمال گردن ابریشمیاش. از بوی ادکلنش میشد حدس زد که آدم حسابی است. پیری از آن راننده تاکسیهای دنیادیده و آدمشناس بود که در یک نگاه صفحات وجنات آدمها را مُهر میکنند و متراژ شیلان هرکس دستشان است. زود فهمید که باید درِ پرروگری را تخته کند و راه صحرای کربلا بگیرد و ننۀ غریبش را صدا بزند. پتیارهبازیاش جواب داد و آقای قاف بیخیالِ گرفتن خسارت شد. اما راننده که تا بنِ دندان عقل او را هم شمرده بود آنقدر شعلۀ ابتهال را بالا کشید که آقای قاف عاصی شد و طاقتش طاق. آخرسر چکی هم به او داد تا ساکت شود و به رفتن رضایت دهد. بعد از رفتنش آقای قاف ماند با گردنی دردناک و ماشینی که صندوقش چنان قر شده بودکه دیگر هیچ چمدانی در آن جا نمیشد. با همۀ اینها خوشحال بود که از شر عز و چز پیری خلاص شده است و با خودش گفت که ماشین را هم میدهد یک جایی یک هفتهای درستش میکنند و تمام. به طرف پارکینگ رفت و ماشین را پارک کرد و با آسانسور رفت طبقۀ همکف. آنجا جلوی شیشهها روی نیمکتی ولو شد. نیم ساعت تا نشستن هواپیما مانده بود. سبیلش را میان دو انگشت تابی داد و دستی به موهایش برد و دستمال گردنش را کمی مرتب کرد. از فکر تصادف و مویههای راننده بیرون آمد و داشت در تخیلات عاشقانهاش با سوسی لب شیرین میکرد که یکهو با صدای سنجی از جا پرید. گردنش تیر کشید. پشت سرش را نگاه کرد و دید پنج شش جوان سیاهپوش وسط سالن بر طبل و سنج و دهل میکوبند و مویه میکنند. باورش نمیشد. اینجا؟ در فرودگاه؟ چرا؟ آه از نهادش برآمد. کاش تا نیم ساعت دیگر تمام شود. اما تازه شروع شده بود. الآن باید چه خاکی بر سرش میکرد؟ به سوسی چه توضیحی میداد؟ بعد از سه سال راضیاش کرده بود که به ایران بیاید. کلی از ذهنش سمزدایی کرده بود که ایران آنطورها هم که میگویند ماتمکده نشده است. به خودش نفرینی فرستاد و یاد همان ضربالمثل همیشگیاش افتاد و زیرلبی گفت: «اگر یک قضیب از آسمان بیفتد صاف به ماتحت ما فرو میرود!» از این همه شبِ خدا باید همین امشب که کل زندگی عاطفیاش به آن بستگی داشت این شکلی میشد؟ چشم چپش شروع کرد به پریدن. ناخودآگاه بلند شد و جایی دیگر کمی دورتر از آن طبالها نشست. فکر کرد که بهتر است یک داستان جذاب برای توجیه حضور این نقارهچیها در سالن فرودگاه سرهم کند. داستانی که به ایران کهن وصل شود. داستانی که هر چه باشد به جز گریه و زاری برای روایتهای دینی. اما انگار مغزش زیر فشار اضطراب قفل شده بود. گردنش هم درد میکرد. به زور سرش را برگرداند سمت شیشهها و دید که عدهای دارند میآیند. یکهو دلهرهاش گرفت. با سوسی قرار گذاشته بود که کاغذ قرمزی دست بگیرد و با سفید رویش بنویسد سوسی. ای داد! دسته گل را در صندوق ماشین جا گذاشته بود و دیگر فرصتی هم نداشت که برود بیاوردش. به خودش دلداری داد که فرقی ندارد، دم ماشین گل را به او میدهد. چشم به شیشه دوخت. میان جمعیت متوجه زنی شد که ایستاده بود و چمدانش را گذاشته بود زمین و داشت جیبش را میگشت. زن کاغذ قرمزی بیرون کشید. کم مانده بود قلب آقای قاف از سینه بیرون بپرد. سوسی به همان زیبایی عکسهایش بود؛ با آرامش خاصی کاغذ را بالا سرش گرفت. آقای قاف سفیدترین «susi» جهان را روی کاغذ دید و با عجله خود را دم خروجی رساند. یک دستش را برای او تکان میداد و دست دیگرش را گذاشته بود روی گردنش. بلند صدا زد: «سوسی! سوسی!» اما صدایش قاطی هیاهوی جمعیت و صدای سنج و طبل و ضجهمویه گم میشد. خودش را با ضربها هماهنگ کرد تا میان ضربهها داد بزند: «سوسی؛ (دنگ دنگ)! سوسی؛ (دنگ دنگ)!» سوسی شنید و خندۀ بزرگی تمام صورتش را پر کرد. کاغذ را با همان متانت تا کرد و در جیب چمدان گذاشت و با عجله دستۀ چمدان را گرفت و کشید و آمد دم خروجی و خودش را انداخت تو بغل آقای قاف. اما با صدای طبل یکهو پرید بیرون و سرش را بالا آورد و با تعجب زل زد به دستۀ مراسم و پرسید: «چه خبره؟» آقای قاف که داستانی آماده نکرده بود فیالبداهه گفت:
- «اِ… این… برای پروازه»
- «پرواز؟»
- «آره، یه جور مراسم پروازه.»
سوسی راضی نشده و منتظر بقیۀ جمله مانده بود. حالا باید چه میگفت؟ در دلش گفت: «قرمساقها!» ادامه داد: «آره، از این مراسمهای باستانی که برای پروازها میگرفتهاند» آخرین کلمه که از دهانش پرید فهمید که چه گافی داده است. آخر کی در دوران باستان پرواز میکرده؟ در همان چند صدم ثانیه آرزو کرد که کاش سوسی گافش را نگیرد و از این مهلکه دربیاید. اما کلاً بختش امشب بساط کونمرزی افکنده بود و مجالش نمیداد. سوسی گفت: «دستم انداختی؟ دوران باستان؟» کاش سوسی هم مثل بقیۀ زنها بود و اینطور یقۀ همه چیز را نمیچسبید. گفت: «بریم بیرون برات میگم. اینجا خیلی سر و صدا زیاده، حرف زدن سخته.» با خودش فکر کرد که چرا باید در دیدار اول و در آغوش زنی که سه سال منتظر دیدنش بوده به فکر پیدا کردن ربط مراسم باستانی و پرواز باشد؟ باز در دلش گفت: «قرمساقها!» حالا تا رسیدن به آسانسور و پارکینگ کمی وقت داشت که چیزی پیدا کند و این سوراخ را درز بگیرد. در آسانسور از سکوت و لبخند سوسی استفاده کرد و سعی کرد چیزی بگوید تا فضا عوض شود. گفت: «خیلی از عکسها و فیلمهات خوشگلتری!» سوسی خوشخوشانش شد و لبخندش بازتر شد و خودش را به او چسباند. در پارکینگ وقتی رسیدند دم ماشین تازه یادش آمد که تصادف کرده و چمدان در صندوق جا نمیشود. (لعنت!) در صندوق را باز کرد. خوشبختانه گلها سالم مانده بود، بیرونشان آورد و داد به سوسی. انقدر خوشحال شد که دیگر آقای قاف مطمئن شد مشکل پرواز باستانی حل شده است. با رضایت دستش را برد به در صندوق که ببنددش و چمدان را یک جوری در صندلی عقب جا بدهد اما در صندوق بسته نمیشد. هر کاری کرد بسته نشد که نشد. آخرسر رهایش کرد و رفت سراغ چمدان و روی صندلی عقب زورچپانش کرد. بعد هم به سوسی که چشمهایش چهارتا شده بود و دسته گل را به خودش چسبانده و سیخ و متعجب ایستاده بود توضیح داد که چطور تصادف کرده است. بعد هم درِ سمت کمکراننده را باز کرد و او را نشاند و در را بست و آمد نشست پشت فرمان. وقتی راه افتادند سوسی پرسید: «در صندوق همینطور باز میمونه؟» و او هم با سر جواب داد که بله. سوسی هیچی نگفت. اما معلوم بود که این وضعیت برایش بسیار غیرعادیست چون هی برمیگشت و با نگرانی عقب را نگاه میکرد. رسیدند پشت اولین چراغ و آقای قاف رویش را کرد به سوسی و لبخندزنان فکر کرد فرصت مناسبیست که دستش را بگیرد اما او گلها را چنان محکم و دودستی گرفته بود که گرفتن دستش مثل گذشتن از زیر چنگ سربروس بود! نگاهی به عقب کرد و دید همه جا چنان تا خفتان پر است که جایی نیست تا گل را بیندازد و از شرش خلاص شود. سوسی گفت: «خب، نگفتی، اون مراسم پرواز چی بود؟» ای داد! انگار قرار نبود سر سالم از این قضیه به در ببرد. باز هم در دل گفت: «قرمساقها!» «خب، هیچی، یک آیین باستانی بوده که دعا میکردند روزی بتوانند پرواز کنند، (قرمساقها!)… اِ… البته اصلش از آدم و حوا میآید… میگویند آنها میتوانستند پرواز کنند اما بالهایشان در سقوط سوخته است. حالا هر سال در فرودگاه این مراسم را میگیرند و دعا میکنند که هیچ هواپیمایی مثل آنها بالهایش نسوزد.» لبخند رضایت و نگاه درخشان سوسی از پشت سرخسهای سبز و گلهای رز، نشان میداد که قائله ختم به خیر شده است. به خرسندی گفت: «جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست.» و پیروزمندانه دلش غنج رفت از شبی که پیش رو داشت.