به نو کردنِ ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است.صنوبرها بهنجوا چیزی گفتند
و گزمگان بههیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.ماه
برنیامد.
شاملو در پای این شعر تاریخ زده است: ۹ آبان ۱۳۵۱. خبرهای آن روزها را از اول آبانماه مرور میکنیم. دربارۀ آسمان خبر کم نیست.
تسلیم شدن هواپیماربایان ترکیه: پایان ۴۰ ساعت وحشت و دلهره.
قطعِ بمبارانِ هواییِ هانوی در ویتنام (خوشبختانه! — البته معنایش این است که هواپیماها بمباران میکردند و حالا بمبارانِ هوایی قطع شده است.)
هواپیمارباییِ دیگری اینبار در مونیخ: ۱۵ ساعت وحشت و هراس در آسمان.
هواپیماهای اسرائیل حومۀ دمشق را بهشدت بمباران کردند…
و در همۀ این روزها، یک آگهی در صفحۀ اول روزنامۀ اطلاعات نظر آدمهایی را که سودای پرواز و سر ساییدن به آسمان آبی را در سر میپرورند به خود جلب میکند؛ جوانهایی که خوشبختی را در آسمان میجویند؛ عشقِ پروازها. فقط کافیست دیپلمه باشند، سالمتَن و سالمعقل باشند. بیایید ثبتنام بفرمایید خلبان شوید، آسمان مالِ شما!
پیام روشن است: اگر عشقِ آسمان و پرواز در سر داری، خودت پرواز کن! این هم بال، بالِ فلزی!
چند ماه به عقب برمیگردیم.
پنجشنبه ۴ خرداد: خبر اعدام حنیفنژاد و چهار نفر دیگر. آرمانخواهانی که بهنوبۀ خود سودای آسمان و پرواز در سر داشتند، اما بالاتر از دار نپریدند! عفوِ ملوکانه شامل حال چند نفری از آن گروه هم شد. اسدالله عَلَم در یادداشتهایش مینویسد که به شاهنشاه گفته است برای اولین بار درست تیتر زده روزنامۀ اطلاعات؛ اعدامها را گفته، عفو ملوکانه را هم گفته. اعدامها که البته اصولاً مهم نیست؛ عفو ملوکانه مهم است. اصولاً انگار آن پنج نفر اعدام شدند، تا رعایا از رأفتِ ملوکانه یعنی عفوِ دَه نفر اطلاع حاصل کنند. تحصیلِ حاصل است البته. مردم خود از رأفتهای ملوکانه باخبرند. همواره در انواعِ رأفتهای ملوکانه زیستهاند، و میزیند.
اما آسمانی که آن اعلانِ خجسته بشارتش را میداد خیلی هم بیخطر نبود. نیست.
۲۰ خرداد: جوانی از هواپیما به خارج پرت شد.
و دو روز بعد، اخباری دربارۀ هواپیماربایی، ماجرای قتل خلبان.
فردایش: انفجار بمب در هواپیما.
و باز دو روز بعدش: ۸۶ نفر کشته در سقوط هواپیمای عازم تهران.
دو روز بعدش: دنیا نگران اعتصاب ۵۰ هزار خلبان (البته ما نباید نگران میبودیم: هواپیمایی ملی ایران در اعتصاب شرکت نمیکند!) احتمالاً از بالا دستور رسیده بوده که به این جوجهخلبانهای وطنی بگویید اعتصابمِعتصاب موقوف! اگر حرفِ اعتصاب است، من خودم خلبانم به جای همه اعتصاب میکنم!
علتِ اعتصاب: ترس از هواپیماربایی. درخواست خلبانها از سازمان ملل این بود: برای جلوگیری از هواپیماربایی اقدام لازم را به عمل آورید!
دو روز بعد: هواپیماهایی که در تهران بر زمین نشسته بودند، به خاطر اعتصاب پرواز نکردند! امروز فرودگاه مهرآباد کاملاً خلوت بود! کنار همین خبر: در فجیعترین فاجعۀ هوایی انگلیس ۱۱۸ مسافر هواپیما هلاک شدند.
اما خبر مربوط به کبوتران در صفحۀ اول نیست. قانونِ تشدیدِ مجازاتِ کبوترپرانی، مصوب ۱۵ خرداد ۱۳۵۱:
به منظور تأمین حفاظت هواپیماها هرکس در شعاع چهل کیلومتری فرودگاهها و همچنین در مناطقی که از طرف وزارت جنگ ممنوعه اعلام گردد، مبادرت به کبوترپرانی نماید، به سه سال حبس محکوم خواهد شد.
تبصره: وزارت جنگ محل فرودگاهها و نقاط ممنوعه را وسیلۀ یکی از روزنامههای کثیرالانتشار به اطلاع عموم میرساند و پس از انقضاء پانزده روز از تاریخ انتشار آگهی اقدام به کبوترپرانی مستوجب مجازات مذکور در این قانون خواهد بود.
قانون فوق مشتمل بر یک ماده و یک تبصره پس از تصویب مجلس شورای ملی در جلسۀ روز سهشنبه ۱۲/۲/ ۱۳۵۱ در جلسۀ خردادماه هزاروسیصدو پنجاهویک شمسی به تصویب مجلس سنا رسید.
رئیس مجلس سنا — جعفر شریفامامی
معلوم است تا توانستهاند تعجیل کردهاند که قانون مربوطه بهموقع تصویب شود. هفده روز بعد، اول تیر میبود: موعد مسابقات کبوترپرانی!
آیا واقعاً این کبوترها بودند که هواپیماها را میسقوطاندند؟ دوسه سال پیش از آن استاد محمدجعفر محجوب در مقالهای تحقیقی و دلکش با نام «یادداشتهایی دربارۀ کبوتر و کبوتربازی» در سبب چرایی تحقیقش به ممنوعیت پروازِ کبوتران اشاره میکند و بهگلایه اِنقُلتهایی هم میآورد. نقل کامل اشارت استاد خالی از فایده نیست:
چندی پیش مقامات انتظامی کبوتربازی را در تهران ممنوع کردند و شهربانی و ژاندارمری از کبوتربازان التزام گرفتند که از پرواز دادن و هوا کردن کبوتران خویش در آسمان پایتخت بپرهیزند. علت این تصمیم آن بوده است که پرواز کبوتران در آسمان تهران در امر پرواز هواپیماهای جت اختلال پدید میآورد. این هواپیماها با سرعتی بسیار زیاد و گاه بیش از سرعت صوت پرواز میکنند و در نتیجه، داشتن چنین سرعتی به چشم دیده نمیشود. در عین حال، به علت همین سرعت فراوان، کبوترانی که در آسمان به معلق زدن و جلوهگری مشغولاند، نمیتوانند از برخورد با این پرندۀ غولپیکر سریع بپرهیزند و بدنِ لطیفِ آنان گاه به درون محفظۀ احتراق موتور کشیده میشود و گاه به بال یا بدنۀ هواپیما برخورد میکند. مرگ کبوتر در هنگام برخورد با هواپیما آنیست. اما، در نتیجۀ سرعت فوقالعادۀ هواپیما، فشار این برخورد به حدیست که گوشت لطیف و استخوان نازک کبوتر ممکن است بدنۀ هواپیما را سوراخ کند یا به بالها و خاصّه سکّان آن آسیب جدی برساند، یا در صورتی که به درون موتور کشیده شود، موجبات سقوط حتمی هواپیما را فرتهم آورد. و در نتیجۀ این گونه نگرانیها، نخستبار پرواز کبوتران در اطراف فرودگاه مهرآباد ممنوع شد و سپس بهکلی از فعالیت عشقبازان و پرواز دادن کبوتران در آسمان شهر ممانعت شد. گو اینکه این اقدام فقط موجب پیشگیریِ نیمی از اختلالهاست و کبوترانِ وحشی (چاهی) با بالهای کبودِ خویش، خیلخیل در آسمانِ تهران و بیابانهای اطراف آن در پروازند (نزدیکِ ابادی کبوتران در ارتفاعهای بالاتر و دور از تیررس تفنگ شکارچیان میپرند و در بیابانهای دوردست از ارتفاع خویش میکاهند) و همان نگرانی که از پرواز کبوتران اهلی وجود دارد، در مورد پرواز این مرغان نیز صدق میکند. از این گذشته مرغان دیگر، گنجشکها، سارها، زاغان و مرغهای شکاری و دانهخوارِ دیگر نیز ممکن است موجب دردسر خلبانان هواپیماهای جت شوند و حوادثی به وجود آورند…
اخبار آن سال و یکیدو سالِ پیش و پسش را که مرور میکنیم، سخن از تصرف آسمان با بالهای فلزی بشرساخته بسیار است. در این سالِ بهخصوص، سالِ ۵۱، از لولۀ کُلتها روی شقیقۀ خلبانها به قصد هواپیماربایی هم به اندازۀ بمبارانهای هوایی حرف و حدیثهایی بر سر زبانهاست. هیچگاه علت سقوطِ گهگاهی هواپیماها برخورد کبوترِ «طوقی» یا «سیندُمسیاه»ِ تقی زاغول، ساکن نازیآباد، یا کبوترِ «چِشچِغِر» و، چه میدانم، کبوترِ «کَلدُمسبز»ِ ناصر هپروت، ساکن کوچۀ گمرک، سرِ تونحموم، اعلام نمیشود. شواهد حاکیست که انسان است آنکه آسمان را برای خود و پرندگان ناامن کرده است، نه آنکه پرندگان آسمان را برای انسان ناامن کرده باشند.
موضوع انگار چیز دیگریست. آن آگهیِ روزنامۀ اطلاعات، وسط معرکۀ بمبارانهای هوایی و هواپیماربایی، به ما میگوید: عشقِ آسمان و پرواز وقتی مُجاز است که شخص سرش را بیندازد پایین مثل بچۀ آدم درسش را بخواند خلبان بشود؛ نه که «از بوم تا شوم تو پشتبوم پلاس باشد». یا که یابوی قهرمانبازی برش دارد و دماغش را تو هر «سولاخی» بکند، برود با یکعده دیوانۀ آرمانخواه تو خانۀ تیمی نقشۀ ترکاندن ماشین یک آمریکایی بدبخت را بکشد و سرآخر سرش برود بالای دار، معلق بین زمین و آسمان، عینهو همان تقی هپروت، که گردنشکسته همیشۀ خدا چشمش به آسمان است که «کَلدُمسبز»ش یک معلقی بزند کِیفش کوک شود، یا «خالقرمز»ش «توپسَبُک» برود نقطه شود تو آسمان، که پوز آن طوقیِ دیوانۀ تقی زاغولِ بیهمهچیز را بزند!
و این بود که شاعر نوشت: داسی سرد بر آسمان گذشت/ که پروازِ کبوتر ممنوع است؛ و محقق طعنه زد که اگر کبوترِ اهلی خطرناک است، کبوتر وحشی که خطرناکتر است! و بهکنایه گفت ما آسمان را برای گوشتِ لطیف کبوتران ناامن کردهایم، یا کبوتران آسمان را برای بالهای فلزی ما خطرناک کردهاند؟
اما داستانِ کبوتر و کبوتربازی نقلِ یک تاریخ مطلب است. دیرینهاش، راه و رسمش، پروازش در سطرهای ادبِ فارسی، اصطلاحات کلیاش، اصطلاحات جوجهکشیاش، نامهای انواع کبوتر، مسابقاتش، قوانینش. و این پرسش اصلی: چرا کبوتر اینقدر برای کبوترباز جاذبه دارد؟ عشق به کبوتر چهجور عشقیست که به کبوترباز میگویند عشقباز؟
اگر عاشقِ یک صورت واقعیِ انسانی باشی و او هم عاشقِ تو باشد، به تو میگویند «عاشق»، به او هم میگویند «عاشق». او برای تو معشوق است و تو برای او معشوقی و هردو برای خودتان عاشقید. در عشق «اظهار» شرط است. اویی که تو عاشقش هستی، خودش عاشقِ توست چون او هم زبان دارد و میگوید که عاشق است. اما عشق به کبوتر یکطرفهست انگار. تو عاشقی و او معشوق است، اما نمیشود دانست که آیا او نیز عاشق است و تو هم معشوق، یا نه. از این منظر اگر نگاه کنیم، کبوتر به حدِ عروسکی فروکاسته میشود، چون حیوان است و حیوان را تمدنِ ما چیزی فرض کرده است در حد عضله، اگر میتوانسته از گردهاش کار بکشد، و در حدِ عروسک، اگر میتوانسته تربیتش کند که کاری طُرفه انجام بدهد. حیوان، خالیست، و حیوانِ خالی به حیثِ اینکه فاقد روحانیت است و فاقد نطق است، نمیتواند عاشقی کند. حیوانِ ناطق ماییم، نطق صفتِ ماست؛ ما؛ اشرفِ مخلوقات! اما آیا بهواقع چنین است؟
کبوترباز از کجا عشق کبوتر را به خودش، به بام و گنجهاش، میفهمد؟
دو مقوله را باید از هم جدا کنیم؛ نخست، مقولۀ کبوتر به عنوان یک جانور، با این شکل و شمایل طبیعی و جسمانی که میشناسیم و برایش وظایفی تعریف کردهایم. — پارهای از این وظایف ملموس و مادیاند، پارهای هم خیالیاند، صُوَرِ خیال و نمادند.
دوم، مقولۀ کبوتربازی، به عنوانِ یک خردهفرهنگ، یک سرگرمیِ عاشقانه.
برای کبوتر به عنوانِ یک جانور عمدتاً دو خویشکاریِ مادی و ملموس تعریف شده است. نخست نامهرسانی، و دوم کوددِهی. دقیقاً نمیدانیم که کارکرد نامهرسانیِ کبوتران از چه زمان در ایران شناخته بوده است. نظامی گنجوی از کبوتر با تعبیرِ «مرغِ نامهبَر» یاد میکند:
در دِزی چون حصار پیوندند
نامهای بر کبوتری بندندتا بَرَد نامه را کبوترِ شاد
برِ آنکس که او رسد فریاد[…]
نامه بر مرغِ نامهبَر بستم
کو رساند به شاه، من رَستم
نامهرسانی وظیفۀ خطیریست. کبوتری میتواند چنین وظیفۀ خطیری را به انجام برساند که به قصدِ این کار آموخته شود. لابد زحمت فراوان هم داشته است کبوتری را نامهرسانی آموختن، و لابد کبوتری که چنین وظیفۀ خطیری را به انجام میرسانده، برای صاحبش عزیز بوده است، علیالخصوص اگر نامهرسانِ عشق بوده باشد. بوی یار میداده حکماً کبوتری که نامه به یار رسانده و نامه از او بازآورده. یا نامهرسانِ سلطان و خلیفه برای امیرلشگر… اما فقط این نیست؛ کبوتر فقط عطف به بوی یار عزیز نبوده، و نیز نهفقط بدین سبب که زمانِ درازی صَرفِ آموختنش شده است و بدینسان ارزشی مادی، به میزانِ زر و سیم، بر او بار شده است.
سعدی میگوید:
ای بادِ بوستان، مگرت نافه در میان
وی مرغِ آشنا، مگرت نامه در پَر است؟
درست؛ نامه در پر دارد و نامۀ معشوق و بوی او را میآورد. اما کبوتر به خودی خود هم عزیز بوده است. مرغِ نامهبَرِ لطیفچهرِ سپیدبالِ نحیفاستخوان همواره در معرضِ صید بوده است. در میانۀ راهی طولانی، مینشسته بر لبِ بامی که دمی بیاساید، ناغافل به چنگ کسی میافتاده. قطعاً اسبابِ دردسر بوده اگر صیاد نامه را از پرِ کبوتر برمیگرفته و میخوانده. اما نشانهای داریم، که انگار خودِ جان کبوتر هم مهم بوده؛ حتا شاید مهمتر از نامه و نامهبَری، مهمتر از وظیفهاش.
بر پای کبوترانِ نامهرسان، قدری زرِ ناب میبستند که اگر گیرِ صیادی افتاد، زر را بردارد و کبوتر را آزاد کند. یعنی که سَربَهای کبوترانِ گرانبها به پایشان بسته بوده همیشه. اینکه کبوتر نامه را نتوانسته برساند یا بازآورد، قطعاً دلشورهآور بوده است، اما از آن دلشورهآورتر این بوده که صیاد نامه را از پَرِ او برگیرد و بخواند و کبوتر را نیز هلاک کند. صیاد اگر عاقل میبوده، نامه را برمیداشته و حالا هر کاری که میتوانسته با آن میکرده، بعد سربها را هم برمیداشته و کبوتر را میگذاشته برود، بدین امید که باز روزی خسته بر بامِ او نشیند و زرِ نابی نصیبش شود.
مقصود اینکه میان انسان و جانورِ اهلیشده یکجور پیمانِ دوستی برقرار میشود. اینجا تأکید بر عملِ «اهلیکردن» است. اهلیکردن فقط این نیست که جانوری رام شود که سواری دهد، یا گاوآهن بر گرده کشد، یا شیرت دهد، یا نامهات را به یار و امیرلشگر در میدان جنگ رساند. جانورِ اهلیشده، عضوی از خانهسراست. ابوابجمعیِ قشون است. جنون نیست احوال مشحسن در داستانِ «گاو» غلامحسین ساعدی که دست در گردنِ گاوِ مرده انداخته بود و فریاد میزد «من گاوِ مَش حسنم!». گاهی میانِ حیوان و صاحبش صحبت از عشق است. در مورد کبوتر که انسان برایش مضامینِ بلندی مانند «پیامآور صلح» و «شهادت» در راه آرمانی بلند را برساخته است، این عشق دستکم در صُوَرِ خیالِ ایرانیان و حافظۀ زبان فارسی از هر حیوانِ دیگری مکررتر است؛ مکررتر از گاو که شیر میدهد، و گوسفند که پشم.
کبوتر به مضمونِ عشق مربوط است. تاریخچۀ تحولِ مضمونیِ کبوتر از نامهرسانی تا کبوتربازی، تاریخچۀ چرایی و چگونگیِ وظیفهزدایی از کبوتر و منحصرکردنِ هستیِ او به «عشق» است. زمینههای عینیت یافتن چنین دگرگشتی اما در نمادپردازی و مضمونپردازی کبوتر در فرهنگ ایرانی، بهویژه در ادب فارسی چیده، شده است. اما پیش از آنکه شمهای از این مضمونپردازیها را بازگوییم، خوب است به میانپردهای یکسره متفاوت بپردازیم.
از نامهبَری تا کبوتربازی یک میانپرده هم داریم. کبوتر در این میانپرده یکسره وجهی مادی دارد. اما در همین وجهِ مادی هم مسببِ شکلگیریِ یک عنصرِ فرهنگی و هنریست. وجهِ کوددِهی کبوتر سببِ ابداعِ گونهای سازۀ خاص در معماری ایرانی بوده است. باور بر این بوده است که فضلۀ کبوتر کودی عالی برای کشاورزیست. از این رو در بیابانهای اطراف شهرها برجهایی مدور احداث میکردهاند که کل بدنۀ داخلی آن خانهخانه بوده است و کبوتران در این خانهها لانه میکردهاند و آنجا میبودهاند و میزیستهاند و فضله میانداختهاند و صاحب برج هرازچندی فضلهها را جمع میکرده است و به بهایی گزاف میفروخته است به کشاورزان.
از این برجها هنوز در ایران هست و کبوتران در آنها لانه میکنند هنوز. نمونههاش را میتوان در اصفهان و یزد دید. نمای بیرونیِ برج کبوتران به برجمقبرهها شبیه است. اگر درِ برج باز باشد و بتوانید واردش شوید با صحنۀ غریبی مواجه میشوید. صدها لانۀ مشبک ردیف به ردیف کنار هم جای گرفتهاند. اگر بختیار باشید، جهیدن یا نشستن کبوتری را در لانهای خواهید دید. کفِ برج، پر است از پرهای سپید و تکپرهای اخرایی و کبودِ کبوتران. اگر مقصود از ساختن این بنا را ندانید، شاید فکر کنید که این یکجور گنجه است، یا حتا یکجور «صَعلهیی»، یعنی دُکّانِ کبوترفروشی، از نوع کهنش. اما دُکّانِ کبوترفروشی را که در حاشیۀ آبادی بنا نمیکنند.
کبوترِ «برج کبوتران» کارکردی کاملاً مادی دارد. برجدار به طمعِ سود برج را بنا میکند، اما بنای برج فرمی هنریست، و گویای یک سنت فرهنگیِ روستایی و یکجانشینی در پارهای از نواحیِ ایران. اینکه دقیقاً از چه زمان ساختنِ این بناها در ایران معمول شده است، معلوم نیست. برخی قدمت آن را به ۱۲۰۰ سال پیش میرسانند. نمیتوان این تخمین را رد یا قبول کرد. دربارۀ این سازههای جالب توجه سخن بسیار است. در یکی از مستندترین توصیفاتِ برج کبوتران یا کبوترخانه، ژان شاردَن، جهانگردی که در عصر صفوی از ایران دیدن کرده است، ضمن تأیید اینکه برج کبوتران را برای کودگیری بنا میکردهاند، کارکردِ دیگری نیز برای آن برشمرده است: استفاده از گوشتِ کبوتران. پر هم بیراه نیست. در نَفَحاتالانسِ جامی میخوانیم:
حضرت خواجه مرا فرمود که: به فلان کبوترخان رو و کبوتربچهای چند بیاور! چون کبوتربچگان میآوردم، مرا خاطر به آن میل کرد که یک کبوتربچه زنده نگاه داشتم و به حضور خواجه نیاوردم. چون کبوتربچگان را پختند و بر حاضران قسمت کردند، مرا نداند و گفتند: فلان کس نصیبِ خود زنده گرفته است.
در بندِ بعدی که شمّهای خواهید شنید از نازکخیالیهای ادبی و عرفانی دربابِ کبوتر، کبوترخوریِ خواجه بهاءالدین نقشبند و یارانش را که ذکرش رفت، در خاطر آورید!
کبوتر در ذهنیتِ ایرانیان واجد سه مفهوم و مضمون کلیِ کمابیش همبسته است: عشق، صید، رهایی. وجهی از مضمونِ عشق را در کارکردِ نامهرسانی و ارتباطدهندگیِ کبوتر ملاحظه کردیم. وجهِ دیگرش با مضمونِ صید همبسته است. باور بر این است که عاشق، معشوق را «صید» میکند. کبوتر در این میان چونان صیدِ باز و شهباز و شاهین و عقاب مصور شده است.
سعدی میگوید:
هوشِ خردمند را، عشق به تاراج برد
من نشنیدم که باز، صیدِ کبوتر شود
و حافظ میگوید:
مرغِ دل باز هوادارِ کمانابروییست
ای کبوتر نگران باش، که شاهین آمد
و از مولاناست:
هر بستهای که باشد، امروز برگشاید
دل در مراد پیچد، چون باز در کبوتر
مضمون باز و کبوتر ریشه در پرورش بازِ شکاری دارد. بازها را میپروردند تا به شکار روند. یک نوع تفریح بوده است، تفریحِ ازمابهتران. در مراحل مختلفِ شکارآموختن به باز، کبوتر طعمه بوده است و پس از آنکه باز آموختۀ شکار شد، پروازش میدادند تا در آسمان کبوتر شکار کند. این رسم با جزئیات در بازنامهها توصیف شده است. یکی از بهترین توصیفاتش در بازنامهی احمد نسوی مربوط به سدۀ هفتم هجری قمری ملاحظه میشود.
از خوشههای معنایی «صید و کبوتر»، خوشۀ پُربَسامدِ «کبوتر و بام» است که در خردهفرهنگ کبوتربازی وجهی عینی مییابد. معنایش در وجه ادبی و عرفانی این است که عاشق، کبوتر را به بامِ خود میکشد و صیدش میکند. این مضمون را در مبحثِ کبوتربازی بازمییابیم، ذیلِ مضمونِ «جَلد کردن، و جَلد شدن». از مولانا:
دل چو کبوتری اگر، میبپرد ز بامِ تو
هست خیالِ بامِ تو، قبلۀ جانْش در هوا
یا از همو:
چو پرید سوی بامَت، ز تنم کبوترِ دل
به فغان شدم چو بلبل، که کبوترم نیامد
و میگوید:
آن کبوتر را که بام آموختهست
تو مخوان، میرانْش کان پر دوختهست
بام در فرازی دیگر از مضمونپردازیهای ادب فارسی همشأنِ مضمونِ «حرم» میشود. همۀ ما تصویرِ مکرری از کبوترانِ پَرّان گرد گنبد و گلدستههای بُقاع متبرکه در ذهن داریم. از صائب تبریزیست:
ز زلف او دل عشاق را محابا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
یا از مولانا:
گفت از این تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانکه رفیقِ امن شد، جانِ کبوترِ حرم
حرم و بام که صیدگاهِ کبوتر است، مأمنِ امنِ جانور تصویر میشود. البته اینجا کبوتر در نسبتِ گوینده با خودش، از معشوقی به عاشقی معنا دگر میکند. از خاقانیست:
من چون کبوتری بهوفا طوقدارِ او
او کعبۀ من و، حرم از من دریغ داشت
و باز از همو:
آسمان در حرمِ کعبه کبوتروار است
که ز امنش به درِ کعبه مُسمّا بینند
کبوتر در شعر معاصر با مضمون آزادی و آسمان و آشتی و شهادت درمیآمیزد. ردش را در شعر بسیاری از شاعران معاصر میتوان گرفت. از ملکالشعرای بهار:
فنای جنگ خواهم از خدا که شد،
بقای خلق بسته در فنای اوزهی کبوترِ سپیدِ آشتی!
که دل بَرَد سرودِ جانفزای او
و از احمد شاملو:
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی.
و از فریدون مشیری:
تو، آسمانِ آبی و آرام و روشنی
من، چون کبوتری که پَرَم در هوای تو
مضمونِ آزادی و رهایی برای کبوتر وجهی انتزاعیتر دارد. روح به کبوتری تشبیه میشود که چون اجل فرامیرسد، از تختهبندِ تن پر میکشد، چنانکه سهراب سپهری میگوید:
مرگ پایانِ کبوتر نیست
و همین مضمونِ بسیار چکیده و مشهورِ سپهری، در فیلمهایی با موضوع جنگ، در نمادهای مربوط به شهادت و ایثار، در نقاشیهای دیواریِ گرامیداشتِ شهدا و عباراتِ شعارگونه یا عرفانی یا رمانتیکی که آن تصاویر را توضیح میدهند، و در شعر طیفی از شاعران پس از انقلاب ۵۷ که به مضامین جنگ و شهادت پرداختهاند، به اشکالِ مختلف مکرر شده است. سبکبالانه و تسلیمِ مطلق به سوی خطر شتافتن، معصومیت، نورانیت، و از این دست مضامین، در سطرها و انگارهها و تصاویر، مصورّند به انگارۀ کبوتر.
کوتاه سخن اینکه، کبوتر خواه در قالبِ مضمونِ صید، خواه در قالبِ مضمونِ عشق، و خواه در قالبِ مضمونِ مضمونِ آزادی و رهایی و صلح و آشتی (چه به معنای حماسی و چه به معنای عرفانی) بسیار بیش از یک جانور است. کبوتر شکلی از سلوک است، یک مفهوم است، با شبکۀ معناها و نمادهایی انتزاعیِ خاص خودش. و همین کیفیتِ انتزاعیست که بر هستیِ کبوتر چونان موجودی طبیعی و مادی و عینی بار میشود و آن را ورای عینیتش، حتا برای کبوتربازانی که شاید به باریکبینیهای عرفانی توجهی ندارد، موضوع عشق میکند. نازکخیالیها دربارۀ مضمون کبوتر در برخی ابیات بیدل دهلوی سر به قاف میساید. نمیتوان این نازکخیالیها را با کبوتربازی همشأن کرد، درست، اما دنیای پرسودا و رازآمیز کبوتربازی چونان یک خردهفرهنگ از مجموعِ این نازکخیالیها مایه میگیرد. بیتِ بیدل حدِ نهاییِ انتزاعِ کبوتر است؛ انتزاعی که صورتِ عینی و عوامانهاش در خردهفرهنگِ کبوتربازی به گونۀ دیگری رخ نشان میدهد. بیدل:
به پرواز آنقدر مایل نشد عنقای رنگِ من
که شاهینِ کبوترخانۀ افلاک میگردم!
شاهینِ کبوترخانۀ افلاک؛ به معماوارههای عُرَفا میماند.
در متون منثور، نظیر کلیله و دمنه و حمزهنامه، کبوتر عمدتاً با انسان مُشتَبَه میشود. یعنی یک داستان حِکمی به وجهی انسانی برای کبوتری رخ میدهد. در این گونه داستانها بر مضامین عمدۀ کبوتر که در شعر پرداخته شده است، چیزی افزوده نمیشود. آن کبوتری که در صُورِ خیالی ما نقش بسته و خردهفرهنگِ کبوتربازی را نیز اشباع کرده است، کبوترِ شعرا و عرفاست، برآمده از مضامینی چنین، که شاه نعمتالله ولی میپرورد:
دل همچو کبوتر است و شاهد، باز است
تا ظن نبری که شیخ، شاهدباز استبر شاهد اگر ز روی معنی نگری
بر تو درِ حق زِ روی شاهد، باز است
در قالبِ شعر عرفانیست که مضمون کبوتر به وجهی انتزاعی با مضامین و مفاهیم وحدت و آزادی و استخلاص همشأن میشود. از عطار است:
خاکِ تنِ تو شود همه ذره
هر ذره کبوترِ هوا گردد
و باز از هموست:
ای بس که فلک در صفِ انجم گردد
تا یک مردم، تمامِ مردم گرددجانِ تو کبوتریست، پرّیده ز عرش
هرگاه که هادی نشود، گم گردد
و پس، با این مقدار و میزان از صُورِ خیالی که در ادب فارسی بر «کبوتر» بار شده است، پیداست که ممنوعیتِ پرواز کبوتران فقط کبوتربازان را نمیآشوبد، شعرا و قهرمانانشان را نیز برمیآشوبد و کبوتری که میباید صید شود تا ناموسِ عشق شود، تو گویی به صیدِ غیر درآمده، به صیدِ قانون، و میباید خلاص شود از بند. و اینجاست که کبوتر به مضمون آزادی پیوند میخورد.
اما، ممنوعیت پرواز کبوتران در شهرها به دوران سلطنت پهلوی منحصر نیست. ابن کثیر از ممنوعیت کبوترپرانی و کبوتربازی در سدههای قدیمتر سخن گفته است. سبب این بود که کبوتربازان مزاحم ناموس مردم تلقی میشدند. روایاتی از این دست ممنوعیتها مربوط به دوران خلیفۀ عباسی، المقتدی، نقل شده است. آنچه در دوران سلطنت پهلوی اسباب پیوند خوردنِ مضامین عشق و صید با مضمون آزادی و رهایی شده است، صرفاً مسألۀ ممنوعیت نیست؛ دعوتِ ضمنیِ آن ممنوعیت، و در باغِ سبزی که در صورتِ فرمانبرداری از اوامرِ حکومتی بر فرمانبرداران نشان میدهد، غرورشکن است. و بعد، این معنی، از منعِ پرواز کبوتران سرایت میکند به منعِ سخن گفتن، منعِ نوشتن، منعِ نفس کشیدنِ آدمیان، منعِ آزادی.
انسانِ سدۀ بیستمی منع و ممنوعیت را برنمیتابد، خواه کبوتربازِ عشقبازِ عمدتاً نافرهیخته باشد، خواه چریکِ آرمانخواه، خواه شاعرِ مضمونپرداز و خواه محققِ مفهومپرداز. این منع با تصورات پاستورال ضدِ مدرنیته و مدرنیزاسیون نیز درمیآمیزد و مهابتِ انقیاد دوچندان میشود: جسمِ فلزیِ پرنده، میشود قُطاعالطریقِ آزادی، ابزاری تلقی میشود در دستِ حاکمان. ممنوعیتِ پروازِ کبوتران، اینهَمان میشود با ممنوعیتِ نفس کشیدنِ آدمیان. شاعران که خود دیرزمانی مضمونِ صید و باز و بام و حرم کوک میکردند و خود یا صید بودند یا صیاد، اکنون قانون را صیدگاه، زندان را دامگاه، و دار و بیخِ دیوارِ تیرباران را شکارگاه مییافتند.
کبوتربازی عبارت است از جوجهکشی، اهلی کردن، و نگهداریِ کبوتران، به قصد تفریح یا از سرِ دلبستگی به کبوتر. دربارۀ اینکه رسمِ کبوتربازی از چه زمان در ایران باب شده است، نمیتوان بهقطعیت چیزی گفت. عبارت «کبوتربازی» در شعر فارسی آمده است. مهستی گنجهای در سدۀ ششم میگوید:
مِضراب ز زلف و نِی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازیدلها چو کبوترند در سینه تَپان
تا تو نی وصل در کدام اندازی
اما به نظر نمیرسد که آنچه در شعر فارسی کبوتربازی خوانده شده است، عیناً شباهت داشته باشد با رسمی که از حدود دویست سال پیش رونق دارد. محتمل است که آنچه در زمانهای قدیم کبوتربازی خوانده میشده، از یک زمانی به بعد از رونق افتاده باشد، و بعد در اواسطِ عصرِ قاجاریان رسمِ کبوتربازی به گونهای که امروزه میشناسیم رونق گرفته باشد. عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من اشاره میکند که رسم «کفتربازی» خاص اعیان بوده است. اینکه در اوانِ رواج رسوم و مُدها ابتدا اعیان و اشراف بدان مبادرت ورزند و آن رسم و مُد دیری بعد به میانِ مردمِ کوچه و بازار راه یابد، رویّۀ مرسوم بوده است. ناصرالدین شاه بیش از هزار کبوتر داشته و کبوترانش را در دوشانتپه نگاه میداشته است. بامداری (بومداری) در دستگاهِ ناصرالدینشاه شغلِ نگاهداریِ کبوترانِ شاه بوده است.
در کتابِ رجالِ عصر ناصری، نوشتۀ دوستعلیخان معیرالممالک نام شماری از مشاهیر و اشراف کبوترباز به میان آمده است. مشهورترین نام، ملکالشعرای بهار است. معیرالممالک از کبوتربازی به نام علی حاجحسنآقا یاد میکند که دیوانۀ کبوتربازی بود و خبرۀ کار، و چند خانه و دُکّان را به پای این عشق از کف داده بود و چون داشت به مرضِ استسقا میمرد، خواسته بود که بسترِ مرگش را ببرند در پشتبام کنار گنجۀ کبوتران پهن کنند تا یکدَم از آنها دور نماند، و سرانجام هم همانجا کنار کبوترانش درگذشت!
عشقِ سوداییِ ملکالشعرای بهار به کبوترانش مشهور است. او در شعر زیبای «کبوترانِ من» از عشقش به کبوتران گفته است:
بیایید ای کبوترهای دلخواه
بدن کافورگون پاها چو شنگرفبپرّید از فرازِ بام و ناگاه
به گِردِ من فرود آیید چون برف
اما آنچه برای شاه و مشاهیر سرگرمیِ اصیل و موجهی به شمار میرفت، وقتی تودهگیر شد، رفتهرفته صورتی قبیح به خود گرفت. سبب یکی این بود که کبوتر خرج دارد و آدمی که دستش به دهانش نمیرسد، با خرج کردن برای کبوتران ناچار از شکم زن و بچهاش میباید بزند. دیگر اینکه نگهداریِ کبوتر در بام خانههای کوچکِ مردمِ کوچه و بازار که تنگِ هم چپیده بودند، اسباب مزاحمت برای همسایگان میشد. و سوم اینکه بنا بود ایران از دروازههای تمدن بگذرد و شرط گذشتن از دروازههای تمدن نظم اجتماعی بود که نیروی مولد را به حرکت درآورد. اگر کبوتربازی منحصر بود به اعیان و اشراف، چنین حرفهایی اصلاً پیش نمیآمد. اعیان و اشراف که قرار نیست نیروی مولد اجتماع باشند. کبوترباز اشرافی میتوانست مال به پای کبوتر بریزد و از شکمِ زن و بچهاش هم نزند، و خانهاش هم حکماً وسط باغی بود و به دیوارش به دیوار کسی تکیه نداشت. شاید اگر رسمِ کبوتربازی همانطور در انحصار اشراف میماند و تودهگیر هم نمیشد، زحمتِ نوشتنِ قانونِ منع و تشدید مجازات کبوترپرانی بر عهدۀ وکیلالدولههای مجلس شورای ملی و مجلس سِنا نمیافتاد! اما، خُب، هر تفریحی یک دورهای دارد.
کبوتربازی به تودهها تحویل داده شد و حتا اسمش صورتِ شفاهی به خود گرفت و شد کفتربازی. خردهفرهنگی شکل گرفت با زبانِ زرگری و رسم و رسوم و قواعد و قوانین خودش. البته بخشی از این واژگان از دورۀ اعیان و اشراف میآمد، اما هم لحن ادای واژگان و هم زیرمعناهای آن متفاوت بود. تجربهها روی هم انباشته شد و کفتربازی شد یک تخصص.
کفتربازان دو دسته کفتر میپرورند. کفترهای پروازی و کفترهایی که کارشان جوجهکشیست و خوابیدن روی تخمِ کبوترهای پروازی.
اصلِ اول این است که کبوتر جَلد باشد، یعنی طوری تربیت شود که پس از پرواز به بامِ خود برگردد. اصلاً کلِ داستان همین است. کبوتری که برود و برنگردد «غریبهرز» نام دارد. برخی کبوترها فقط گاهی بر بامِ دیگری مینشینند. به اینها میگویند «کفترِ هرز». لفظ «هرز» از تعصبی که در مقولۀ کفتربازی هست، حکایت دارد. البته کفترِ خودی «غریبهرز» و «کفترِ هرز» است. کفترِ دیگری، «غریب» است. طفلک بام گم کرده بوده و صید شده. اگر کفترِ «مُهر» هم باشد که دیگر نورِ علی نور است. کفترِ «مُهر» کفترِ بیعیب و ایراد است، مثلاً سفیدِ یکدست است. اگر هم حالا «مُهر» نباشد خیالی نیست؛ غنیمت که هست، حالا بگو «غلطدار» است، تو همۀ پرهای سفیدش چند خالِ قهوهای هم دارد.
هر کفتری برای خودش یک داستانی دارد، یک حالی دارد. کفترِ غریبی که تو جَلدش کردهای یک حالی، کفتری که خودت از بیضهگذاشتن باباش را دیدهای یک حالی. اول جوجه است، بعد «جوجهجیرجیر» که یعنی هنوز نشده «مُفلِق»، نشده کفتری که صدایش از جیرجیر بشود قیرقیر. فقط باید مواظب بود که کفتر «آفتابخورده» نشود. کفتر اگر زیادی کَتبسته بماند آفتابخورده میشود، که یعنی دیگر نمیتواند بپرد. مَلّق زدن کفتر جذاب است، اما بهقاعدهاش. بیقاعده باشد، کفتر «بازیدار» است، «مَلّقی»ست. کفترِ «ملّقی» را باید «کفتربند» کرد و نگذاشت زیادی مَلّق بزند چون توانش را از دست میدهد و نمیتواند دیر بپرد. دُمش را که بچینی درست میشود.
حسرت برای آن کفتریست که باخت برود، یعنی برود و دیگر برنگردد. کفتر نباید زیادی اوج بگیرد، اوجِ زیادی هم خسته میکند حیوان را. باید «توفاق»اش کرد، یعنی شهپرهاش را چید. ولی باید مواظب بود که «کَپکولی» نشود، یعنی شاهپرهای قُدامیاش را نچینی یکوقتی. کفتربازها برای چزاندنِ رقیب، کفترِ او را اگر جَلب کنند، «کپکولی»اش میکنند. یکی میگفت: «سوسکیِ اکبر رو گرفتم کپکولیش کردم سَرِش دادم واسه صاحابش خبر ببره.» «سوسکی» اسمِ یکجور کفتر است. «سَر دادن» یعنی پرواز دادن کبوتر. اگر دوازده تا کفتر را با هم سَر بدهی، میگویند «تیپ سر دادهای». مواظب باید بود که کفتر پس از پروازی طولانی یککاره ننشیند به آب خوردن. آب بخورد، دچارِ کتگرفتگی میشود و مدتی نمیتواند بپرد.
اینها البته اصطلاحات کفتربازی در تهران است. لابد در شهرهای دیگر الفاظ فرق میکنند. اما حال و هوا کمابیش همین است.
هفتادهشتاد نوع کفتر شمردهاند. رنگ بال و پر در نامگذاری دخیل است. چندتاییش را تا اینجا شنیدید. «شازده»، یکجور طوقیست که رنگِ بالش با رنگِ طوقش یکیست. طوقی عزیز است. اما در باورها نحس هم شمرده شده. نحسیاش را خواستید بدانید چهجوریست، یکبار دیگر فیلمِ طوقی علی حاتمی را ببینید.
از اینجور اسمها، خلاصه، همه بامزه. یک فرهنگ لغت است خودش. یکیش خیلی جالب است: «پِرپِری»، که مادهکفتریست که پر و دمش را قیچی میکنند و میگذارند همینجوری روی بام برای خودش باشد تا نرها به هوای او به بام جلب شوند. بخشی از کارِ کفتربازی جلبِ کفتر غریب و… آخ نگو، چه حالی میدهد اگر کفتر رقیب جلب شود!
جوجهکشی داستانی طولانی دارد. یک دانش با همۀ مختصاتِ دانش. کفتربازهای حرفهای که ملقب میشوند به عشقباز، به اندازۀ یک دامپزشک در امر جوجهکشی و نگهداری و تربیتِ کفتر دانش دارند… ولی، خُب، این دانش کجا و دانشِ خلبانی کجا… دانشِ خوب آن است، نه این… این اسمش یلّلیتلّلیست!
همۀ این کارها را کفترباز میکند چون عاشقِ کفترهاش است. و چون عاشق است، سرشان هرچه دارد داو میگذارد که نشان دهد کفترهاش از کفترهای رقیب بهتر است.
تیرماه فصل مسابقات است. قوانینِ مسابقات سفت و سخت و دقیق است. هیچ راهِ دررویی هم ندارد. هیچکس اصلاً فکر نارو زدن به سرش نمیزند، نمیزند، چون هم سرافکندگیِ ابدی دارد، هم اصلاً شدنی نیست. سه تا داورِ خبره را نمیشود فریب داد. اصلِ مسابقه ساده است. فِری چِرکه کفترهاش را ساعتِ فلان در روزِ فلانِ سر میدهد. تعداد کفترها مشخص است. کفترهایی که باید سر داده شوند، علامتگذاری میشوند. کفترها میپرند و بعد از چند ساعت برمیگردند مینشینند. همه با هم نمینشینند. یکییکی. داور ساعت هر کدام را مینویسد. همه که نشستند، اعداد را جمع میزند و میانگین میگیرد. اِسی خمار روز بعدش به همین ترتیب کفترهاش را سر میدهد.
مسابقه قراردادی دارد که نعوذاً بالله قرآنِ خدا را بشود باطل کرد، آن را نمیشود. قرارداد که بسته شد، طرفین همانجا داو میگذارند. بعد از قرارداد اگر کسی جا بزند، رقیب برنده اعلام میشود. برنده شدن در مسابقات برای کفترباز جز داوی که میبرد (داوها معمولاً سنگین است؛ همین امروز در تهران صحبت از داوهای میلیاردیِ برخی سلبریتیهاست)، هم سری تو سرها درمیآورد. سری تو سرها درآوردن یعنی مفتخر شدن به لقب و صفتِ عشقباز. کفترباز تو خیال خودش و برای خودش عشقباز بود، اما باید همه میدانستند…
برگردیم به اولِ ماجرا؟ کفترباز از کجا میداند که کفترش عاشق است؟ عاشقی دقیقاً در این داستان یعنی چه؟ این را نمیشود توضیح داد. همۀ داستانش هم همین است؛ اینکه نمیتوان توضیح داد. کفترِ جَلد هم ممکن است هرز شود. اما وقتی میبینی کفتربازی با همان کفتری که ممکن است هرز شود، حرف میزند، بهنجوا، سرش را میبوسد، یک حالِ غریبی بهت دست میدهد. این حال را از دیدنِ عاشقهای افلاطونی هم که معشوق بهشان نظری ندارد، دریافت میکنی. یا از صوفیِ تنهایی که فقط خودش آن صدایی را میشنود که میشنود و در بیابان دنبالِ رام کردن شیران است و الفاظی هذیانی از زبانش لب میریزد و لبریخته که میشود، نامش میشود شطح. زبانِ این عالمِ سودازده، زبانِ رمز و اشارت است. زبانِ آهن نیست. زبانِ زل زدن به پروازِ نقطهای سفید است در آسمانِ آبی. زبانِ کَندن از زمین و از صدای بقوبقوی کفترها کشفِ رمز کردن…
امروزه روز این زبان کمتر شنیده میشود. اما هست. خانههای یکطبقه را در کوچه پس کوچههای نازیآباد کوفتهاند و جاش یک چیزی ساختهاند چند طبفه. نمیشود رو پشتبام گنجه عَلَم کرد. اما از آن تکوتوک خانههایی که هنوز یکطبقهاند و در هر حال بامشان مشاع نیست، هنوز صدای بقوبقو میآید.
چند روز پیش یک ویدئو از مردی جافتاده در فضای مجازی پخش شد. مردِ آپارتماننشین، چون نمیتوانست تو پشتبام مشاع کفتر نگه دارد، داروندارش را که یک ماشین پراید لَکَنته بود کرده بود گنجه. همۀ کابین و صندوقِ عقبِ ماشینش پر از کفتر بود. نگفت چهجوری سر میدهدشان. کفتر باید بپرد. نپرد که کفتر نیست، طوطیِ قفسیست. فکر کن اگر برود به حاشیۀ شهر و سر بدهد کفترهاش را، جَلدِ کجا خواهند بود و کجا خواهند نشست؟ جَلدِ پراید؟ شگفتآور است…
غولِ شهر، سرانجام، به نامِ مدرنیزاسیون بر کفتربازی چیره شد. نمیدانم قانونِ ۱۵ خرداد ۱۳۵۱ امروزه محلی از اِعراب دارد یا نه. کمتر پیش میآید تیپی از کبوترها را بالای سرت در آسمان ببینی. اما اخبار مسابقات کفتربازی گهگاه شنیده میشود. شهر، کفترها را از بامهایش راند سرانجام… اگر هم باشد یا در ویلاهای سوپرلوکس ازمابهتران است، یا آن پایینپایینهای شهر…