۷.
طبقهٔ دومِ خانه که با طرحِ ابتکاری بابا ساخته شد، «بالا» بالاتر رفت و با آن سالنِ دراز که یک دیوارش پوشیده از قفسههای پُر از کتاب بود، یک دیوارش نوارهای موسیقی و یک دیوارش نقاشیها و خطهای قابشده، رؤیاییتر هم شد. راهِ زیادی از طبقهٔ پایین تا بالا نبود، اما آن بالا جهانی دیگر بود. نزدیک، اما دور و دستنیافتنی. تهِ این سالنِ بزرگ، صندوقچهای بود پُر از عکس. عکسهایی که با دقت در آلبومها چیده شده بود. اگر بگویم همین صندوقچهٔ اسرارآمیز پس از کشف و کاوش، الگوی مقدسی شد در خیال و واقعیتِ زندگیِ من و حتا تا امروز هم عمر کرده است، گزافه نگفتهام. عکسهایی از زمانِ نبودنِ من: بچههایی که مؤدب کنارِ هم صف کشیدهاند و برای دوربین لبخند میزنند و معلمشان هم آن آخر ایستاده است؛ هنرپیشههایی با صورتهای ساختهشده روی صحنهٔ تئاتر و پدر من که هر بار به شکلی درآمده و فیگورِ خندهداری گرفته است؛ دوستهای وفادار که همهجا با هماند، کنارِ رودخانه، توی بیشهها، در راهِ سفر، دوُرِهَمنشینیهای خانگی؛ مراسم و مجالسِ عمومی و پدر که با کت و شلوار و کراواتِ مرتب سخنرانی میکند؛ آدمهای بزرگ و مشهور؛ آدمهایی بیرونآمده از روزنامهها و مجلهها؛ آدمها و فضاهایی که زمانی آرزوی من شدند. افتخاری بود برای منِ نوجوان که میدیدم پدرِ خوشتیپِ من در این عکسها با موها و ریشِ بلند و شلوارِ چسبانِ پاچهگشاد (مُد آن روزها) و عینکِ آفتابی و پیپ، یا هنرپیشه است، یا سخنرانی میکند یا با او مصاحبه میکنند و یا بینِ چند تا خانمِ خوشگل ایستاده و دارد غَشغَش میخندد.
و عکسهایی هم از زمانهای بودنِ من که بودم اما از آن خاطرهای ندارم: از روزِ زاده شدن و از آغوشِ مادر در دستهای پدر آرام گرفتن؛ از خوابی آرام در پشهبند تا بیداری در آفتابِ داغِ تابستان؛ از کنارِ بخاری در شبی زمستانی تا کورهراهی در جنگلی پُردرخت با کلاغهای سیاه؛ از فولکسِ ایستاده میانِ راه و چایآتیشی و شعلههای بلندِ آتش؛ از کودکیِ سیاهسفید تا کودکیِ رنگارنگ.
۸.
قبل از اینکه «دُرنا»ی حالا سیزده سالهام به دنیا بیاید و وقتی هنوز جنینی بود در حالِ کامل شدن، برایش نوشتم که دلِ خوشی از پدر شدن ندارم که دلایلش بماند برای وقتی که به دنیای ما آمدی و بزرگتر شدی. حالا هم که بزرگتر شده، راستش را بخواهید قصد ندارم برایش توضیح دهم که چرا الگوی مرسومِ پدری هنوز هم برایم ناخوشایندست. الگویی که خواهناخواه بر زندگیِ فرزند فرمانروایی میکند و او را به پذیرشِ قالبهای دربسته وامیدارد. الگویی شبیهساز که توانِ پذیرشِ تفاوتها، رنگهای دیگر و آشوبها را ندارد. حمایتکننده است و مقتدر، اما به دلیل همین حمایت و قدرت، انتظار تبعیت و سرسپردگی دارد. سیستمی است که هویت و معنای خود را از بازتولیدِ معناهای تثبیتشده کسب میکند و غیره و غیره. به زندگیِ خودم در ارتباط با پدر که نگاه میکنم، میبینم البته که همین الگوی جانسختِ تاریخی و فرهنگی حاکم بوده، اما چیزهایی هم داشته است برایم که دیر به دست میآید و در جامعهٔ استبدادزدهٔ ما کمیاب است. مثلاً احترام به حریمِ شخصیِ آدمها را من عملاً از پدر و رفتارش آموختم. یاد ندارم هیچ زمانی، از وقتی که دارای چیزهای شخصی شدم، چه در متنِ رابطهٔ پدر- پسری و چه در حاشیهٔ آن، کنجکاویِ بیموردی کرده باشد و چیزی را کاویده باشد. از جیبهای لباسم گرفته تا آن کمدِ فلزیِ اسرارآمیز. یا دفترهای یادداشت روزانه که مدتهاست نمینویسم. حریمِ شخصی، حتا اگر این شخص فرزند باشد، چنان برای او مقدس بود که او را از نزدیک شدن به آن هم وامیداشت. بماند که این در جامعه و فرهنگِ ما که از فردیت میترسد، به معنای بیاعتنایی و نامهربانیست. اما جالب است که اگرچه از وقتی چشم و گوشم در حال باز شدن بود، به حریمِ شخصیام وارد نشد، اما حضورِ پُررنگش همیشه و همهجا بود و همچون سایهای دنبالم میآمد، حتا در خلوت و در همان حریمِ شخصی.
۹.
چهارده سالهام. کلاس سوم راهنمایی. مجتمع آموزشیِ «صمد بهرنگی»ِ سابق و «بهشتی»ِ جدید. مدرسهای که زمانی که آمریکاییها کار یادمان میدادند راه افتاد. چند روزیست که به همراهِ دوتا از همکلاسیها، در راهروی درازِ طبقهٔ دوم، اوقاتِ اخراج از کلاس را سپری میکنیم. اگرچه در همین سال، مقام اول را در داستاننویسیِ مدارسِ استان و مقام دوم را در خوشنویسی آوردهام و حسابی لوس شدهام، اما به دلیلی «شرمآور» از کلاس اخراج شدهام که بماند حالا. اخراجی که بر شهرتم افزود! مدیرِ مدرسه نشان داد که برای او و دستگاهِ تحت فرمانش، رعایت آداب و دستوراتِ آموزشی، مهمتر از داستاننویسی و خوشنویسیست. یکی از این روزهای خوشِ اخراج از کلاس، یکدفعه دیدم پدر از پلهها بالا آمد. با آن کُلاهِ همرنگِ موهای سفید و سیاه و آن کیفِ سنگینی که همهجا همراهش بود. حسابی خودم را باخته بودم و پیش خودم گفتم حالا دیگر بعد از یک کتکِ مفصل، از خانه هم اخراج میشوم! بعدتر فهمیدم پدر سالها پیش در همین مدرسه ارج و قربی داشته و من بهطورکامل آبرویش را دور ریخته بودم. بعد که از دفترِ مدیرِ مدرسه بیرون آمد، راه را گُم کرده بود. در عین ناباوری دیدم که با خوشرویی با هر سه نفرمان که گوشهٔ راهرو کِز کرده بودیم، حال و احوالِ کوتاهی کرد و ما هم راه را نشانش دادیم و او رفت. بعدها فهمیدم در دفترِ مدیرِ مدرسه، بدون اینکه از ماها طرفداری کند، به روشِ آنها هم تاخته بود. من هیچوقت افتخارِ شاگردیاش را در مدرسه نداشتهام اما اینطور که بعدها فهمیدم ظاهراً با خیلی از قواعد و الگوهای آموزشی میانهای نداشته و اگرچه دست به زدنش خوب بوده، اما با بچهها رفیق هم بوده است. میتوانم بگویم بیش از آنکه برای من پدری کرده باشد، معلمی کرده است. اما به روشِ خودش. اصلاً چشم و گوشِ من و بعضی از شاگردهایش را همین معلمِ سختگیر باز کرده است.
۱۰.
دخترِ سیزده سالهام «درنا» تازه از مدرسه آمده. دوتایی نشستهایم پُشتِ میزِ ناهارخوری، پای پنجره. لُپهایش سُرخست و بستنی لیس میزند. کیفِ مدرسهاش کنارِ مبل جا مانده است. میگویم «دوباره که کیفَت را انداختی اینجا». میگوید «بَرَش میدارم. بستنیم را بخورم، بعد». میآیم حرفی بزنم، میگوید «بابا، من نمیدونم چرا از بچهمنفیهای کلاس خوشم میاد. خیلی باحالَن». به چرخشِ زبانش که خامهٔ بستنی را جمع میکند و میبَرَد توی دهان نگاه میکنم. «چهطوریَن که باحالَن؟». دورِ لبش سفید شده. «نمیدونم. باحالَن دیگه. خندهدارن. از هیچی نمیترسن انگار. کلی فحش بلدن». نمیدانم چهطور نگاهش کردم که گفت «خُب خندهداره فحشهاشون. بعدم، هرکدومشون یه کاری بلده. خودت مگه نمیگفتی هر کَسی باید یه هنری بلد باشه؟ اینا همهشون از دَم هنرمندن. یکیشون عالیه رقصش. خودِ خودِ «تیلور سوئیفت». یکیشون شعبدهبازه. یکیشون اَدا درمیاره شاهکار! اَدای خانوم «شقایق» (ناظم مدرسه) رو درمیاره، عینِ عینِ خودش». سرم را زیر میاندازم. «والا چی بگم». به این فکر میکنم که اگر پدر جای من بود جوابِ درنا را چه میداد و جوابِ این سرکشی و چموشیِ بچهمنفیهایی که چارچوبِ تنگِ مدرسه را تاب نمیآورند.