پیش از خواندن
نوشتهٔ ماه قبل گفتگوهایی از جمله دربارهٔ تداعی اصطلاح «بقا» برانگیخت. بهرغم تُنِ منفی این اصطلاح میان انقلابیون دهههای چهل و پنجاه و هواداران آنها، «بقا» در نوشتهٔ من کلمهای است که رابطهٔ میان نویسنده و متن و خواننده را در شرایط اختناق تعریف میکند. بدون تلاش برای «بقا»، اثری از خردهفرهنگ سکولار روشنفکری و مبارزاتی پس از انقلاب نمیماند. «بقا» در این سلسلهنوشتهها، نه بهمعنای ماندن و نوشتن به هر شکلی و به هر قیمتی، که بهمعنای حراست از هر چیزی در سنت سکولار غیرحکومتی داستاننویسی ایران است که خواننده و نویسنده را از گفتمان اسلامی حکومتی مسلط دور نگه میدارد. داستاننویسان فهمیده بودند حکومت اسلامی میخواهد تکنیکهای مدرن روایت را به نفع حکایتهای مذهبی و افسانههای عوام پس بزند، پس در اولین گام بر جنبههای تکنیکی داستان تأکید کردند و خوانندهها هم — در حد توانشان — با آنها راه آمدند. از این نظر شاید میتوانستم بهجایش «تداوم» بگذارم یا کمی سختتر «انگیزش به زندگی» که هیچ کدام به اختصار و ایجاز «بقا» نیستند و رابطهٔ نویسنده و خواننده را هم نشان نمیدهند.
درگفتگویی که با ناصر زراعتی داشتم، و پیش از او از کسان دیگر و و در نوشتههای همهٔ آنهایی که با هوشنگ گلشیری مراودهٔ ادبی داشتند آمده است که گلشیری نقش رهبری نداشت و نمیخواست داشته باشد، فقط چهرهٔ شاخص نویسندگانی بود که نمیخواستند میدان روایت و داستاننویسی را خالی کنند. هر یک از این نویسندگان بهشکلی متفاوت از دیگری مینوشتند و هیچ یک مرجعیتی برای دیگری قائل نبود. تنها کاری که گلشیری با سماجت از آنها میخواست مرزبندی با رئالیسم نوع محمود دولت آبادی و احمد محمود بود. پس آنچه در دههٔ شصت اتفاق افتاد حاصل تلاشهای جمعی نویسندگانی بود که نمیخواستند به جهل و خرافه از یک طرف و رئالیسم سادهساز از سوی دیگر تسلیم شوند و در این مسیر، گلشیری چهرهٔ جاافتادهای بود که از یاری خودداری نمیکرد.
میخواستم مقالهٔ این ماه را با داستان کوتاه «بر ما چه رفته است باربد؟» شروع کنم که بعداً فکر کردم درست نیست. از باربد گلشیری و ناصر زراعتی از تاریخ انتشار (و نه نگارش آن) پرسیدم. این داستان را اولین بار انتشارات آرش سوئد سال ۱۳۶۸ و در مجموعهٔ داستان پنج گنج منتشر کرده است. مطمئنم تا پایان دههٔ شصت، اگر هیچ نبوده باشد، عدهٔ بسیار کمی در ایران آن را خوانده بودند. خودم میانههای دههٔ هفتاد به دستم رسید. به این نتیجه رسیدم که با نوشتن از آن هنگامی که از داستاننویسی دههٔ شصت میگویم، به زمانپریشی دامن میزنم و تاریخ واقعی خوانده شدن آن در ایران را نادیده میگیرم. درستتر آن دیدم که مطلب امروز را با «فتحنامهٔ مغان» شروع کنم که اولین بار سال ۶۰ در کارگاه قصه، دفتر اول، بههمت ناصر زراعتی منتشر شد.
زاویه دید بیقدرتان
«داستان باید قبل از هر چیز داستان باشد» جملهای است از هوشنگ گلشیری که رضا فرخفال به من یادآوری کرد. از نظر فرخفال، مبنای هر دوگانهای در مرام ادبی گلشیری همین بود. اما داستان چگونه داستان میشود؟ با دقت در ساختار داستان، انتخاب زاویه دید، شخصیتپردازی، و زمان و مکان داستانی. از نگاه من اینها برای نوشتن یک داستان خوب کافیاند اما برای نوشتن یک داستان ماندنی، خواندنی، و تاثیرگذارْ دیدگاه نویسنده بسیار مهم است؛ داستانی که نقطهٔ ایستادن نویسنده را مشخص میکند معمولاً موفقتر از داستانی است که بهوسواسْ عناصر داستانی را به کار میبرد. ساختار داستان، زاویه دید و شخصیتپردازی سه بحث کلیدی در داستاننویسی پس از سال ۶۰ بودند. گلشیری، که از سالها پیش دلمشغول این عناصر داستانی بود، با داستاننویسان جوانی همکلام شد که همین دغدغهها را داشتند. نه گلشیری و نه آن داستاننویسان غافل از فضای سنگین و سیاه سرکوبی که پیش میآمد نبودند. پس انگار در توافقی پنهانی، قرار گذاشتند داستانهایی بنویسند از نظر فرم قابل قبول که بازنمای بیقدرتانی باشد که مقهور انقلاب شدهاند: نوشتن داستان غیرسیاسی، بازنمودی ادبی، که تجربهٔ زیستهٔ خواننده را غنیتر میکند. آنچه هشت داستان را هشت داستان کرد، دیدگاههای نویسندگانش بود بهعلاوهٔ تاکید بر نوآوری در عناصر داستانی بهعلاوهٔ خوانندگانی که تشنهْ منتظر ایستاده بودند تا تصویری از خودشان ببینند. خوانندهها، داستاننویسان را اگرنه یک مبارز سیاسی، دستکم چیزی بین یک مبارز و یک «چهرهپرداز روزگار» میدیدند. برای نویسندگانی که سعید سلطانپورشان تیرباران شده بود و ساعدی و خویی و یلفانیشان به تبعید رفته بودند و خودشان روزهای سختی از سر میگذراندند، بازگشت به سیاست دشوار بود. نویسندگان آن زمان و در کنارشان گلشیری، رمز بقا را این چنین دریافتند: دوری از سیاست عریان و بازآفرینی صرف واقعیت، جستجوی زبانهای تازه و شریک کردن خوانندهای که آماده بود در دنیای داستانیشان پابهپایشان بیاید.
خوانندگان، آن همه آدم پای کار که انقلاب کرده و پشتش ایستاده بودند و از همان سال ۵۸ اعدام و زندان و تبعید و افسردگی خود و دوستانشان را دیده بودند، جایی نمیتوانستند بروند و دلخوشیشان داستانهایی بود که گوشههایی از زندگیشان را نشان میداد. در شهرهایشان بودند در خانههایشان و در مدرسههایشان و محل کارشان. اگر بحثهای دیگر معنا نداشت، بحث دربارهٔ داستان همیشه داغ بود. ادبیات را هیچوقت کنار نگذاشته بودند و حالا برمیگشتند طرف شعر و داستان تا مفری برای زندگی بیابند. پس قضیه منحصر به تکنیک داستان نویسی نویسندگان و حتی جسارت در گشودن میدانهای جدید نبود، خوانندگان هم بودند که حرف را در هوا میقاپیدند. داستان فقط داستان نبود، برای خوانندگان میدان مواجهه با خود و مبارزه با فراموشی هم بود. من هم از همان مردم بودم. شب نوروز سال ۶۳ داشت سپیده میزد که کلیدر را تمام کردم. «فتحنامهٔ مغان» قبلش و هشت داستان هم همان سال درآمده بود و من، یک جوان ۱۸ ساله، همه را خوانده بودم. در هر داستانی، تکهای از خودم را یافتم و با هر خواندنی، کنار دیگری نشستم و او را هم دریافتم.
گلشیری «فتحنامه» را در آستانهٔ سرکوبی بزرگ (پاییز ۱۳۵۹ که حکومت برای تسخیر همهچیز خیز برداشته بود) نوشت و در جمع ادبی کانون نویسندگان ایران خواند. داستان در بحبوحهٔ سرکوبی بزرگ سال ۱۳۶۰ با پنج هزار تیراژ منتشر و بهسرعت نایاب شد. در این داستان، گلشیری بر فاصلهاش از رئالیسم متداول تأکید کرد و از حال و آیندهٔ مردمی که انقلاب کرده بودند داستانی پرداخت. راوی «فتحنامه» اولشخص جمع است. «ما»ی راوی مبهوت و متحیر از غیرمنتظره بودن همه چیز: چه میخواستیم، چه کردیم، چه شد؛ او به واقعیت کریه موجود تسلیم میشود.
آن روزها «فتحنامه» عصبانیام کرد از بار تزویری که روی شانههای «ما» گذاشته بود. خودم را برات میدیدم. برات کسی بود که به خودش و به وجدانش پشت نمیکرد و به هیچ کس باج نمیداد. برات و صدوق تنها کسانی بودند در داستان که به جامهٔ «ما» درنیامده بودند. اما داستان در کلْ اعلام جرم علیه جَوّزدگی ماها بود با پایانی ناامیدکننده؛ نقطهٔ شروع نوعی از داستاننویسی که در نوشتهٔ پیشین آن را رئالیسم توصیفی نامیدم. رئالیسمی که قرار بود سندهایی داستانی بسازد برای اکنونیان و آیندگان، شهادتی از آنچه بر آن نسل و نسلهای بعد نازل شد. این شهادت باید با دغدغهٔ کاربست درست عناصر داستانی از سوی نویسنده همراه اما تا حد ممکن از چالش با قدرت سیاسی خالی میشد. راه چارهْ خیلی وقتها پنهان کردن فاعل یا پیچیده کردن آن بود؛ کاری که در سخن و نگارش فارسی از نظر دستور زبان موجه است. اما خوشبختانه بازخوانی متن در پیشزمینهٔ قدرت سیاسی مسلط کار خوانندگان بود؛ نویسنده آنها را در متن خود محدود میکرد اما آنها بودند که متن را تا جایی که میتوانستند باز میکردند و به دلخواه خود میخواندند.
رئالیسم توصیفی «فتحنامهٔ مغان»
«فتحنامه» با حملهٔ «ما» به سینماها و بانکها شروع میشود و تا چند صفحه مانده به آخر، لیست بالابلندی است از هر ظلم غیرسیاسی که در یک سال و نیم اول بعد از انقلاب اتفاق افتاده بدون نامبردن از فاعل: حد زدن به اتهام شرابخواری و سنگسار و حجاب پوشاندن به زنان و اعدام دستهجمعی و فردی. همیشه فاعل نامعلوم است: «میخواستند کسی را حد بزنند» کی میخواست؟ داستان نمیگوید. اینطور داستانی نوشته میشود که دل ما را خنک میکند اما نه در ترجمه به زبان خارجی جواب میدهد1 و نه نسلهای بعدی میفهمند مرجع بعضی از جملهها که بوده است. مثلاً اینجا فاعل «باز زد» و «باز زدند» را منِ خواننده میتوانم بفهمم مأموران جمهوری اسلامی هستند و حرف از حد شرعی است، اما کسی که آن روزها را ندیده، بدون پانویس و توضیحْ گیج میشود: «زنی بچهاش را سر دست بلند کرده بود. بچه شیرخواره بود، پستانک به دهن. نگاه میکرد و پستانکش را میمکید. باز زد. پسرکی به پای ما چسبیده بود. میخواست بیاید بالا. جا نبود. آوردیمش بالا. ده سالش هم نبود. لبش را میمکید و با آن دو چشم درشت سیاهش نگاه میکرد، خیره. باز زدند.»(۳۲۹)2 تعریضی است بر ما جَوزدگانی که بچههای کوچک را به تماشای حدزدن و اعدام در ملأ عام میبردیم.
داستان از این توصیفها زیاد دارد و جاهایی هم حسابی دلخنککن است مثلاً وقتی انقلاب را با دلبههمخوردگی یکی میکند: «دلمان انقلاب میشود. همانطور که دایی بچهها میگفت، انگار امعاء و احشاءمان داشت میآمد بالا، توی حلقمان». (۳۲۸) اما «فتحنامه» داستانِ داستان نمیشود تا صفحههای آخر، جایی که راوی تمام اطلاعاتی را که میخواسته بدهد، داده است. کسی به راوی تلفن میکند تا خبر مشروبها را بدهد. اینجاست که گلشیری محدودیتی را که خود برای داستانش مقرر کرده نقض میکند. راوی داستان از «ما» به من برمیگردد. دو صفحهای روایتِ «گفتم» و «گفت» است تا دوباره راوی «ما» بر داستان سوار شود. چند صفحهٔ آخر است که به داستانِ داستان میرسیم: سفر مردم به سودای مِی. همانها که پای بساط حد زدن برات به تماشا و تشویق ایستاده بودند، در سفری آیینی تک به تک راه میافتند تا بطریهای دفنشدهٔ مشروب را پیدا کنند و دوباره «ما» میشوند. مردمْ مست از می و سرمست صدای اکبرآقای پنجه هستند و با هم دم گرفتهاند که فاعلان بینام در جملههای بیفاعل «دیگر رسیده بودند… هوایی تیر میانداختند… کسی آیهای خواند، بهلغت فصیح عربی.» (۳۳۵) ما خوانندگان تضاد میان سرخوشی و سرکوبی همگانی را خوب میفهمیم اما باز هم انگار منتظر سرپیچی خودمان از ظلم تحمیلی هستیم، منتظر «ما»یی عاصی که ظاهر نمیشود.
آیا پاییز ۵۹ نوشتن داستانی با مضمون گردن نهادن به شکستْ نشان از نگاهی درست به روند وقایع داشت یا زاویهای انحرافی باز میکرد؟ بیشتر خوانندگانِ گلشیری که آمُختهٔ تفسیر و تحلیل سیاسی و طبقاتی بودند، سنت سرکوبی اسلامی را که او برملا میکرد گذرا و حتی نامربوط میدانستند. اما گذر سالیان نشان داد که این ستمها روبنایی یا قابلاغماض نبودند و دستکم گرفتن آنها طول عمرشان را تا به حال تضمین کرده است. گروهی هم کار گلشیری را یک طبعآزمایی در فرم میدانستند و سرمشق نهچندان خوبی برای جوانان تا بهنامِ گریز از سانسور در ابهام افراط کنند. معدودی هم بودند که «فتحنامه» را بهخاطر چندوجهی بودنش دوست میداشتند بیآنکه در بند معنای سیاسی یا اجتماعی آن باشند. برای من، تداعی این شبانهٔ احمد شاملو بود: در مردگانِ خویش/ نظر میبندیم/ با طرحِ خندهیی/ و نوبتِ خود را انتظار میکشیم/ بیهیچ خندهیی:
یکیمان را دراز کردند. دوتایی پاهایش را گرفتند و دو تا دو دستش را. پارچهای سیاه روی سرش انداختند، دامن پارچه را جمع کردند و در دهانش چپاندند، و زدند. صدایی نمیآمد، از هیچ کس. بعد دیگر آنها هم نشستند بر خاک، حلقهزده به گرد ما بر مرز روشنایی چراغهای ما، چپیه بر سر و صورت بسته. فقط چشمهاشان را میدیدیم. و ما، همهٔ ما، پشت به ستارههای قدیمی، هنوز قدیمی، تا دو چپیه به سر دو پایمان را بگیرند پا دراز کردیم، و دراز به دراز، فروتن و خاکی، دراز کشیدیم و تا نوبتمان، نوبت حد اسلامیمان برسد، گلوی بطری به دهان گرفتیم و آخرین قطرههای آن تلخوش امالخبائثی را به لب مکیدیم و بعد مست سر و صورت بر خاک گذاشتیم، بر خاک سرد و شبنمنشستهٔ اجدادی، و منتظر ماندیم. (۳۳۵)
حالا که برمیگردیم به سال ۵۹ و از پس سالها تجربهْ «فتحنامه» را دوباره میخوانیم، آن را متنی ریزبین و پیشگویانه مییابیم نه قائم به ذات که متکی به تجربههای زندهٔ ایرانیان بعد از انقلاب. بدون آن تجربهها، داستان نیاز به دهها پانویس دارد.
خوانندهٔ دیروز و خوانندهٔ امروز
«فتحنامه» همهٔ سرزنشهایی را که امروز به نسل انقلاب میشود کهنه کرده است. از جوزدگی و حمله به سینماها و عرقخور بودن حملهکنندگان به مشروبفروشیها تا تشویق ما برای حدزنندگانی که داشتند دوست خودِ «ما» را شلاق میزدند و سکوتمان در برابر هرچه آشکارا ظلم و ستم بود و سرانجام گردن نهادن خودمان به سکوت و انتظار کشیدن نوبت مجازاتمان. حالا همه به این سرکوبیهای بدوی و دخالت در سبک زندگیمان عادت کردهایم، چیزی که آن روزها تازه بود. خوانندهٔ امروز احتمالاً شگفتزده میشود که چطور گلشیری در سال ۵۹ گردن نهادن آن نسل انقلابی عاصی به تحجر قرون وسطایی را پیشگویی کرده است. برای آنها «فتحنامه» بهرغم نامش، حدیث حضیض و ذلت خودخواستهٔ نسل قبل است.
خوانندگان سال ۶۰ غرق درگیریهای پیرامون قدرت سیاسی — درگیریهایی که در این داستان فقط با کلماتی در حمایت از جو انقلابی و کمرنگ دیده میشوند — و آمادهٔ رزم بودند. بسیاری از آنها با سرکوبی قومی و طبقاتی و سیاسی که در سیاههٔ «فتحنامه» نبود میجنگیدند و تنها راه چاره را در پیروزی در نبرد بر سر قدرت سیاسی میدیدند. با جنگ در خیابان و کوچه و بازار نشان میدادند که تصویرِ گردنگذاران به ذلت در «فتحنامه» تصویر آنها نیست، اما غفلت از تسلطِ قدمبهقدمِ شرع تقصیر آنهاست.
در زمانهای که همهٔ عقبگردها و شکستها را به عواملی بیرون از خودمان نسبت میدادیم، «فتحنامهٔ مغان» یادآوریمان کرد که خودمان کوتاه آمدیم و جوگیر شدیم که لعنت بر خودمان باد. داستانْ فاعل ستم را پنهان میکرد و کاربست عملی نگاهِ طیفی و خاکستری بود که چهار سال بعد گلشیری در مقدمهٔ هشت داستان آورد. گلشیری اصرار داشت که تمرکز روایت نه بر کنش و واکنش با قدرت قاهر مسلط که بر روابط میان ما سرکوبشدگان باشد. نمیدانم، شاید هم بد نبود که مردمانِ ناامید از پیروزی بر حاکمیت شرع، برمیگشتند و به خودشان مینگریستند.
پانوشت
محمد رضا قانونپرور ترجمهٔ خوبی از این داستان در یک آنتولوژی به کوشش احمد کریمی حکاک و ناهید مظفری دارد که بدون توضیحات حاشیهای، برای خوانندهٔ انگلیسی زبان گنگ است. خواندن دقیق داستان در انگلیسی یکترم کامل دانشگاهی طول میکشد چون ارجاعات سطر به سطر آن نیاز به توضیح تاریخی، فرهنگی و مذهبی و منابع کمکی دارد.
Gahnoonparvar, M.R. "The Victory Chronicle of Magi" in Strange Times, My Dear, edited by Ahmad Karimi Hakkak and Nahid Mozaffari, New York: Arcade Publishing, 2006, p:11-36.
همهٔ اعداد داخل پرانتز شماره صفحههای نقل قول از نیمهٔ تاریک ماه
مجموعه داستانهای هوشنگ گلشیری است.
گلشیری، هوشنگ، نیمهٔ تاریک ماه، تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۰، ص ۳۳۵-۳۱۱.