بهاره: (از روی دفترچهای میخواند.)
از ازدحام شهر
به کوچه گریختم
از وهم کوچه به خانه
که پوشیده بود از گرد و خاکِ خلوت و سکوت
در گوشه و کنار اتاقها بیم و هراس لانه کرده بود
به پشت بام گریختم
روز رفته بود
در سطح ساکت و سرد و سربی آسمان
خطی ز خاکستر
که باد شبانهاش میروفت
شهابی گذشته بود…
سکوت میکند و در انتظار میماند.
کریم: از کجا میدونی؟
بهاره: چی رو از کجا میدونم؟
کریم: که «شهابی گذشته بود…»
بهاره: همه میدونن.
کریم: تو فکر میکنی همه میدونن؟
بهاره: نمیدونن؟
کریم: سوآل منو با یه سوآل جواب میدی؟
بهاره: خودتون بهام یاد دادین. وقتی که جواب یه سوآل رو نمیدونم.
کریم: مهم نیس. مهم نیس که همه میدونن یا نمیدونن. همین قدر که تو یکی میدونی برای من کافییه.
بهاره: باز هم دارم. میخواین براتون بخونم؟
کریم: چی شده که تو از مدرسه نرسیده، اومدهی برای من شعر میخونی؟
بهاره: مادر گفت بیام یه سلامی به شما بدم. گفت اگه چای میل دارین براتون بیاره.
کریم: نگفت بیای شعر بخونی که صدای تلفنکردنش رو نشنوم؟
بهاره: مگه میشنوین؟
کریم: از ظهر تا حالا پشت تلفنه.
بهاره: دلش نمیخواست شما بدونین.
کریم: چرا نمیخواست من بدونم؟
بهاره: نمیخواد شما نگران بشین.
کریم: مادرت تو رو فرستاده که مواظب من باشی؟
بهاره: نه… فقط گفت شما از این -- از این چیزهائی که من مینویسم بدتون نمیآد.
کریم: معلومه که بدم نمیآد. ولی به مادرت بگو که نگران من نباشه.
بهاره: شما نگران نیستین؟
کریم: چرا این سوآلو میکنی؟
بهاره: اگه نمیخواین جواب ندین.
کریم: از مادرت چیزی شنیدهی؟
بهاره: نه.
کریم: از پدرت؟
بهاره: نه.
کریم: از خود من؟
بهاره: اصلاً.
کریم: خودت این طور فکر میکنی؟
بهاره: ببخشین.
کریم: چی رو ببخشم؟
بهاره: که این حرفو زدم.
کریم: این حرف… یا این فکر؟
بهاره: هر دوش.
کریم: تو این قدر باهوش هستی که حرفی نزنی. تو فقط فکر کردی. برای قکر کردن هم کسی عذرخواعی نمیکنه. به مادرت بگو نگران نباشه. بابات حتما یه جائی رفته که به تلفن دسترسی نداره. به مادرت بگو من چند دقیقه دیگه میآم با هم حرف میرنیم…
بهاره، سربه زیر، برمیگردد و از او دور میشود.
کریم: بهاره… (بهاره میایستد و به سوی او برمیگردد.) هیچ وقت فکر کردهی که تو این دنیا بجز خط و خاک و خاکستر و شهابی که گذشته و رفته، خبرهای دیگهای هم هس؟
بهاره اندک زمانی به حرف او فکر میکند، بعد به او نزدیک میشود، صورتش را پیش میبرد، گونۀ کریم را میبوسد و به سرعت از او دور میشود.
کریم مدتی به جائی که بهاره رفته است، خیره میماند…
صدای بهار: (شوقزده و بیقرار، از جائی دور و نامعلوم ) آهای…مادر… پدر… کجائین؟… بچهها اومدن — «جوونهاتون» اومدن. نمیخواین بیاین پائین؟… مادر… پدر… کجائین پس؟… پسرهاتون اومدن، مادر…دیگه منتظر چی هستین؟… جلوی زندان که نیومدین استقبالشون. حالا هم نمیخواین بیاین پائین؟…