آقای نویسنده فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره نگاهی به بیرون میاندازد. چشماندازش بُسفر است یا میدان تکسیم، نمیدانیم. فقط میدانیم که اهل ترکیه است!
تصمیم میگیرد تا عصر که با کارگردان قرار دارد به بازبینی رمانش بپردازد. خوب میداند که رمان جدیدش همچون شانزده اثر پیشین پرطرفدار و پرفروش خواهد شد. میداند که سال بعد هم مخاطبانش جلو غرفهٔ ناشرش صف میکشند. صفی طویل که انتهایش پیدا نیست. باز هم امضاء کتاب و عکسهای نمایشگاهی. باز هم گفتوگو و جلسات نقد و چه بسا باز هم جوایز ادبی. بله، نویسندهٔ ما شخصیت مهم و معروفی است.
چشمش به درختی میافتد و یادش میآید که باید به کارگردان بگوید صحنهٔ بریدن درخت آنقدرها که باید تاثیرگذار نیست. اما با چه زبانی بگوید که به کارگردان مغرور برنخورد؟ همه میدانند آقای نویسنده چهقدر کمرو و محجوب است. او حتی به چشمان همصحبتش نگاه نمیکند. هر که او را از نزدیک دیده میگوید بسیار متین و سربهزیر است.
در اتاق قدم میزند و فکر میکند که به کارگردان چه بگوید؟ شاید کافی باشد تاکید کند که وقتی درخت به زمین میافتد تماشاچی باید سنگینی غم را حس کند، چون راوی بعد از سرنگونشدن درخت میگوید: «انگار نه درخت، که پدرم به زمین افتاده بود. دلم آتش گرفت.» پس کارگردان باید آتش دل قهرمان داستان را نشان دهد. این دومین فیلمی است که با اقتباس از رمانهای آقای نویسنده ساخته میشود. اولی خوب و موفق بود. دومی باید بهتر باشد. باید تعارف را کنار بگذارد و محکم و صریح حرف بزند. دفتر یادداشتش را باز میکند و مینویسد: «اهمیت لحظهٔ سقوط درخت.»
با صدای زنگ تلفن گوشی را برمیدارد. دوستش بدون سلاموعلیک میگوید: «خبر رو دیدی؟»
لبخندزنان میگوید: «کدوم خبر؟ اینجا ترکیهس و هر روز صد تا خبر هست، برادر من!»
«پس ندیدی… یه توئیت… یعنی یه نفر… بذار برات بفرستم خودت ببینی… بعداً حرف میزنیم.»
دنگدنگ… لینکی برایش فرستاده شده. توئیتی با همان هشتگ معروف «me too» ولی اینبار اسم خودش را میبیند. باورش نمیشود. یک آن حس میکند گرگور سامساست و ناگهان به حشره بدل شده است. اصلاً این خانم کیست که به او تهمت آزار جنسی زده؟ اسمش آشنا نیست. خدا میداند باز بخیلان و دشمنان چه پاپوشی برایش دوختهاند.
انگار بمبی پر از اسم او در فضای مجازی منفجر شده است. کامنتها را میخواند. قهوه توی دهانش ماسیده و طعم زهر میدهد. میخواهد بلند شود و آبی به صورتش بزند، اما نمیتواند. اسم او و هشتگ… چرا مردم به حرف آدمی با هویت جعلی چنین به جوشوخروش افتادهاند؟… هشتگ… کامنت… هشتگ… کامنت…
بله، بله… خانمها آنقدر حساسند که اگر دو بار به خانمی اصرار کنی با ماشینت او را به مقصدش برسانی یا حتی زیباییاش را تحسین کنی هیچ بعید نیست متهمت کند به آزار جنسی! آقای نویسنده فکر میکند بهتر است با همین دیدگاه چند خطی توئیت کند بلکه دست از سرش بردارند.
وقتی او سرگرم نوشتن است، اهالی ادبیات و کتابخوانها چند گروه شدهاند و از پشت سنگرهای مجازیشان برای همدیگر شاخوشانه میکشند. گروهی میگویند: «تهمت است. باور نکنید. حتی تصورش هم محال است. او را چه به این حرفها!» گروه دیگر میگویند: «آدم زنده وکیل و وصی نمیخواهد. ساکت شوید و از متجاوز دفاع نکنید. باید به سزای اعمالش برسد.» گروه سوم هم که سعی میکنند فضا را آرام کنند، میگویند: «بس کنید! زود قضاوت نکنید. بگذارید خودش حرف بزند. مملکت قانون دارد. اگر خطایی کرده باشد بیشک مجازات میشود.»
و حالا آقای نویسنده متن توئیتش را نوشته است. جملهای دوپهلو و ابهامآلود که امید دارد نجاتش دهد: «اگر ناخواسته با حرف یا رفتارم کسی را رنجانده یا آزار دادهام عذرخواهی میکنم!»
اما نوشتهٔ نویسنده هیزمی است که به دست خود در آتش میاندازد و آن را شعلهورتر میکند. حالا دیگر هیچکدام از طرفدارانش وکالت او را نمیپذیرند. کسی که عذرخواهی کرده حتماً مجرم است. حالا دو گروه ماندهاند و قیلوقالی پایانناپذیر. یک گروه میگویند: «کتابهایش را نخرید. پولریختن در جیب چنین آدمی یعنی نمکپاشیدن به زخم زخمخوردگان. آثارش را تحریم و خودش را فراموش کنید تا روزی که قانون به حسابش برسد.» گروه دیگر میگویند: «شخصیت و رفتار نویسنده هیچ ربطی به آثارش ندارد. گناه او چیزی از ارزش کارهایش کم نمیکند. زندگی خصوصی نویسنده به ما مربوط نیست.»
عدهای به زندگی نه چندان درخشان بعضی نویسندگان اشاره میکنند و معتقدند اگر قرار باشد زندگی نویسنده بشود معیار خواندن و نخواندن آثارش، باید کتابهای بسیاری از نویسندگان را کنار گذاشت، حتی داستایوفسکی!
متوسلشدن طرفدارانش به نظریهٔ مرگ مؤلف هم دردی را دوا نمیکند، چون منتقدانش معتقدند آقای نویسنده خود کمر به قتل خود بسته و نظریهٔ رولان بارت هیچ ربطی به خودکشی مؤلف ندارد!
بحث و جدل مجازی و حقیقی پایان نمیگیرد. نویسندهها هم برای همکارشان گارد گرفتهاند. هنوز روز به پایان نرسیده مردم به جان ناشر افتادهاند که: «چرا سکوت کردهاید و واکنش نشان نمیدهید؟ نکند میخواهید باز هم کتابهای این آدم را چاپ کنید!» ناشر رسماً اعلام میکند: «از حساسیت موضوع کاملاً آگاهیم و آن را بررسی میکنیم. به زودی تصمیم خود را به مخاطبان عزیز اعلام خواهیم کرد.»
به زودی، یعنی حتی خیلی زودتر از تصور آقای نویسنده! روز بعد که ناشر اعلام میکند همکاریاش با نویسنده به پایان رسیده است و قراردادهای او لغو خواهد شد، گروهی تقدیرش میکنند و گروه دیگر معتقدند تصمیم عجولانهٔ ناشر پشیمانی به بار خواهد آورد.
هنوز بحث بر سر تصمیم ناشر تمام نشده که خبر میرسد نویسنده باید جوایزش را پس بدهد. او حتی یادگارهای افتخارآمیزش را هم از دست خواهد داد.
نویسنده اما، هنوز به فراموشکاری آدمها امیدوار است. حس میکند دیر یا زود جوشوخروشها آرام میگیرد و آبها از آسیاب میافتد. کافیست کمی صبور باشد. دهها بار شاهد بوده که مردم امروز «مرگ بر» میگویند و فردا «زنده باد» یا برعکس! در چنین دنیای بیحسابوکتابی خطاکاران نباید زود ناامید شوند و خود را شکستخورده بدانند. چه بسیار جنایتها، ترورها، اعدامها و کودکآزاریها که از یاد نرفته است. آدمها امروز برای حوادث اشک میریزند و برای عاملان جنایات مشت گره میکنند، اما فردا اشکها خشک میشود و مشتها باز. پس باید صبر کرد.
گیریم که آدمها فراموشکار نباشند، گیریم که بخواهند به خاطر بسپارند، اما آخر مگر ذهن این بندگان خدا چهقدر گنجایش دارد؟ آدم در این سرزمین، منطقه، دنیای بلاخیز غصهٔ کدام مصیبت را بخورد و کنار کدام رنجدیده بایستد؟ مادامی که هر روز دردی میآید و جای درد پیشین مینشیند، گاهی اتفاقات نه از سر بیخیالی که ناخواسته فراموش میشوند. این رسم زندگی است. خصوصاً در خاورمیانه که فراموشی تنها راه زندهماندن است.
با این همه تو مثبتنگر باش آقای نویسنده! از کجا معلوم این هیاهو شهرتت را بیشتر نکند؟! گاهی تکذیب هم به اندازهٔ تایید شهرت میآورد. شاید باور نکنی، اما داشتهایم هنرمندی که همچون تو به آزار جنسی متهم شد، اما نه تنها به فلاکت و ذلت نیفتاد که تابلویش را هم به ده برابر قیمت فروخت! میبینی؟ زندگی پر از شگفتی است. خدا را چه دیدی شاید حتی روزی ذکر جمیلت در افواه بیفتد و رقعهٔ منشآتت را چون کاغذ زر ببرند! شاید با صبر بتوانی ز غوره حلوا سازی و کام خودت را شیرین کنی. اصلاً نترس. تو که نویسندهٔ معترض به سیاستهای دولت نیستی که حکم صد سال زندان برایت صادر شود!
اما انگار دردت را پایانی نیست و باز هم برایت خطونشان کشیدهاند. کارگردان میگوید از ساخت فیلم منصرف شده است. همان فیلمی که اقتباسی بود از کتاب تو. همان که خیال داشتی دربارهٔ یک صحنهاش با کارگردان حرف بزنی. آن هم خیلی صریح و محکم! حیف که کارگردان پیشدستی کرد و صریح و محکم گفت قید فیلم را زده است.
حیف، صدحیف آقای نویسنده! دیگر نمیتوانی به کارگردان بگویی صحنهٔ به زمینافتادن درخت به ضرب تبر چهقدر برایت مهم است. چون باید به درمان درد ضربهای فکر کنی که خودت به درخت پرشاخوبرگ شهرت و اعتبارت زدهای!
آیا درخت زندگی ادبی تو باز هم سرسبز میشود و میوه میدهد یا میخشکد، میپوسد و آرامآرام خاک میشود؟ هیچکس نمیداند!