پاراگراف
مژده الفت

پرنده‌ای به نام مترجم

همه می‌دانیم که مترجم باید به زبان مبدا و مقصد مسلط باشد، تاریخ ادبیات و آثار ادبی حوزه‌ی کارش را بشناسد و… این‌ها شرط لازم است، اما کافی نیست، چون مترجم در عین حال باید حواسش باشد که هیچ‌وقت دست از دعا برندارد!

فرض کنید من قصد دارم آثار دوره‌ی خاصی از ادبیات ترکیه را بررسی و ترجمه کنم. مثلاً دوره‌ی تنظیمات یا جمهوریت. یا تصمیم گرفته‌ام آثار نویسنده‌ی پیش‌کسوتی را به فارسی برگردانم که می‌دانم نویسندگان معاصر ترکیه از او تاثیر بسیار گرفته‌اند. بی‌شک پیش از هر اقدامی باید دعا کنم نویسندگان آن آثار موقعیت‌های ناجور خلق نکرده باشند و قهرمانان داستان‌ها سنگین و رنگین باشند.

در حین مطالعه تا به صحنه‌ای می‌رسم که زن و مردی در اتاقی تاریک یا حتی نیمه‌تاریک نشسته‌اند دعا می‌کنم فوراً یکی از راه برسد، چراغ اتاق را روشن کند و حتی اگر کار مهمی ندارد خودش هم کنارشان بنشیند تا خطر ایجاد موقعیت نامناسب کم‌تر شود. از تمام صحنه‌هایی که آدم‌ها در حالت افقی هستند وحشت دارم(مگر این‌که طرف جان به جان‌آفرین تسلیم کرده باشد) و دعا می‌کنم پسربچه‌ی تخسی سنگی به طرف پنجره‌ی اتاق پرتاب کند، شیشه بشکند تا آدم‌های افقی فوراً از جا بپرند و عمودی شوند. چون وجود چنین صحنه‌ای در داستان از صحنه‌ی حمله‌ی گرگ‌های گرسنه هم ترسناک‌تر است.

اما با تمام دعاهایم خوب می‌دانم بسیار بعید است که حرفی از عشق و روابط زن و مرد در کتاب‌ها نباشد و محال است همه‌ی شخصیت‌های داستانی به عشق افلاطونی بسنده کنند یا مثل بازیگران سریال‌های صداوسیما با دو فرسخ فاصله بایستند، چشم به گل‌های قالی بدوزند و مثل عروسک کوکی حرف‌های بی‌بو و بی‌خاصیت بزنند.

آخر گناه مترجم چیست که کاراکترهای داستانی کشورهای دیگر گاهی هم‌چون انسان‌های واقعی روابط آتشینی دارند که نامش گرده‌افشانی نیست؟

گاهی نیمی از کتاب به خیر و خوشی می‌گذرد. اما درست وقتی نفس راحتی می‌کشم و فکر می‌کنم اوضاع روبه‌راه است و هیچ خطری اخلاقیات را تهدید نمی‌کند سر و کله‌ی کاراکتری پیدا می‌شود که تمام معادلات را به هم می‌ریزد.

در مواقعی که فضاسازی و شخصیت‌پردازی چندان مسئله‌دار نیست دلم را خوش می‌کنم که اگر حکم مجازات آدم‌های داستان صادر شود، ناشر در حد توانش می‌کوشد برای قهرمانان داستان عفو یا تخفیف مجازات درخواست کند تا بندگان خدا بتوانند به حیاتشان ادامه دهند. اما اگر مطمئن باشم بعد از دریافت حکم ناچار خواهم شد بخشی از زندگی آن‌ها را قیچی کنم و دور بیندازم، چاره‌ای ندارم جز پایین‌کشیدن فتیله‌ی احساسات شخصیت‌های بی‌ملاحظه.

گاه پیش می‌آید جمله‌ای را جوری بنویسم که هم باشد و هم نباشد! مثلاً اگر نویسنده نوشته باشد: «دگمه‌های لباس زن باز بود.» با خودم می‌گویم: «اگر به‌جای دگمه‌ها بنویسم دگمه، شاید به خیر بگذرد.» و بعد خودم را دلداری می‌دهم که مخاطب باهوش است و با توجه به موقعیت و اتفاقات بعدی حتماً می‌فهمد که «دگمه‌ها» باز بوده، نه فقط «یک دگمه»!

گاهی هم ناچار می‌شوم دانش آناتومی را نادیده بگیرم و برای نجات کاراکترها از قطع عضو، جای اعضای بدنشان را عوض کنم. مثلاً اگر سری روی سینه‌ای گذاشته شده، می‌نویسم سر روی شانه بوده است. یا اگر مردی حین گفت‌وگو دستش را روی ران زن گذاشته باشد فکر می‌کنم اشکالی ندارد اگر بنویسم دست مرد روی پای زن بوده، چون احتمالاً همه با یک تصویرسازی ساده می‌فهمند که آدم‌ها معمولاً دستشان را روی ساق پای کسی نمی‌گذارند. وانگهی اساساً لزومی نداشته نویسنده این‌قدر آناتومی را جدی بگیرد. اتاق تشریح دانشکده‌ی پزشکی که نیست نویسنده‌ی عزیز، رمان است!

البته با تمام تعدیلات و تغییرات باز هم مراسم دعاخوانی‌ام ادامه دارد، چون در پایان کار هم باید دعا کنم ترجمه‌ام به دست کسی بیفتد که تیغ تیزش را چون جراحان ماهر آرام پیش می‌برد نه کسی که بویی از ظرافت نبرده و تیغه‌های بُرنده‌ی قیچی‌اش را چنان تندتند باز و بسته می‌کند که گویی سروکارش با گوسفند است و دارد پشم‌چینی می‌کند!

اما حکایت ترجمه‌ی کتاب از این هم پیچیده‌تر است. بارها ناچار شده‌ام اسم شخصیت‌های کتاب، اسم شهر یا محله‌ای را با افزودن یا کاستن «یک حرف» کمی تغییر دهم، چون آن اسم خاص در زبان فارسی قبیح است! پیش از بازکردن کتاب‌ها با تمام وجود دعا می‌کنم نویسنده اسامی بی‌دردسری برای قهرمانان داستانش انتخاب کرده باشد. بارها تصمیم گرفته‌ام فهرستی از اسامی ناجور آماده کنم و بفرستم برای انجمن نویسندگان ترکیه و بگویم شما را به خدا این نام‌های سخیف و حساسیت‌برانگیز را روی شخصیت‌های کتابتان نگذارید. چه خصومتی با این نگون‌بختان دارید که هم عرض خود می‌برید و هم زحمت ما می‌دارید؟ چه ضرورتی دارد قهرمان داستان را به فلان شهر یا بهمان منطقه‌ی استانبول بفرستید که اسم زیبایی ندارد؟ چرا باید در خیابانی برایش خانه بسازید که تلفظ نامش شرم‌آور است؟ بیایید و بی‌خیال قهوه‌خانه، کتابخانه، چایخانه‌، داروخانه و مسافرخانه‌های بعضی مناطق شهر بشوید و ما ایرانیان را گرفتار نکنید. (هنوز فهرست نام‌ها کامل نشده است. در آینده ارسال خواهم کرد.)

با تمام دعاها و تدابیرم همیشه سایه‌ی سنگین نگاهی را روی مانیتور حس می‌کنم. نگاه تیز آدمی که هر چه تایپ می‌کنم می‌خواند و نچ‌نچ‌کنان سر تکان می‌دهد. راستش گاهی حتی دستی غیر از دست‌های خودم روی صفحه‌کلید می‌بینم که می‌کوشد کلمات دلخواه خودش را تایپ کند و اگر زیاد سماجت کنم کارمان به زدوخورد می‌کشد.

این صحنه‌های غم‌انگیز که چیزی نیست. درد واقعی من کتابخانه‌ای پُر از کتاب‌های قرمز است. یعنی آثاری که می‌دانم ترجمه‌شان هیچ شانسی برای چاپ‌شدن ندارد. کتاب‌هایی که گرچه از نظر مخاطبان، منتقدان و پژوهشگران ادبی ترکیه ارزشمندند باید قیدشان را بزنم. کتاب‌های کلاسیکی که بارها موضوع پایان‌نامه‌های دانشجویان بوده‌اند، اما کارشان از ردکردن خطوط قرمز گذشته و سراپا قرمزند.

نویسنده‌ای ماه‌ها بافته و شکافته تا اثری خوش نقش‌ونگار خلق کند. اگر فقط چند نقطه یا فوقش چند رج قرمز در اثرش باشد می‌توان به ترفندی از نظرها پنهانش کرد. اما چه باید کرد با بافته‌ای که تار و پودش قرمز است؟ آخر مگر می‌شود کتابی را ترجمه کرد که پر است از صحنه‌های اروتیک و شرح جزئیات هم‌آغوشی و حتی عنوان یک فصلش «عشق‌بازی در دفتر کار» است؟!

احتمالاً می‌گویید البته که نه! ولی من با اطمینان به شما جواب می‌دهم این کتاب چاپ شده است و من نه در خواب، که در بیداری آن را پشت ویترین یا داخل قفسه‌ی تمام کتابفروشی‌ها دیده‌ام. درست است که ترجمه و چاپ این کتاب کار آسانی نیست، اما اگر مترجمش قهرمان پرش باشد می‌تواند با گام‌های بلند(و چه بسا با آفتاب‌بالانس و مهتاب‌بالانس) از روی صحنه‌ها و فصل‌های قرمز بپرد. آیا مخاطب به راحتی می‌فهمد که بخشی از بافته‌ی نویسنده با خونسردی شکافته شده است؟ متاسفانه خیر! چون خیلی زود شاهد چاپ‌های بعدی چنین کتاب‌هایی خواهیم بود.

جالب این‌که گاهی می‌بینم شیر بی‌یال و دُم و اشکمی که مترجم آفریده مُهر پرافتخار کپی‌رایت را هم بر پیشانی دارد! نویسنده و ناشر خارجی که ظاهراً به حقوق مادی‌شان رسیده و با افتخار اعلام کرده‌اند که کتاب به زبان شیرین فارسی ترجمه شده است هیچ خبر ندارند که مترجم حقوق معنوی‌شان را با سلاخی اثر پایمال کرده است و مخاطب ایرانی هم نمی‌داند آن‌چه خوانده فقط خلاصه‌ای بوده از کتاب نویسنده، به انتخاب مترجم!

بله. مسئله این است که مسئله یکی و دو تا نیست. بسیار چیزها مسئله است و هیچ‌کس مسئول مسئله‌ها نیست!