پاراگراف
مژده الفت

تا اتفاق بعدی ورق بزن!

همه‌ی روز در آن خانه‌ی کمی بیش از اندازه ییلاقی، که تنها حالت جایی برای چرتی میان دو گردش یا هنگام رگباری را داشت، یکی از آن خانه‌هایی که هر اتاق‌شان به آلاچیقی می‌ماند و بر کاغذهای دیواری‌شان، در یکی گل‌های سرخ باغچه و در دیگری پرندگان نشسته بر درختان، آمده‌اند و با تو همدمی می‌کنند اما تنها تنها… چه کاغذهای دیواری قدیمی بود و هر گلش آن‌قدر دور از دیگری که اگر زنده بود می‌شد بچینی‌اش، و هر پرنده‌اش آن چنان که در قفس بگذاری و رامَش کنی، بی هیچ‌کدام از انبوه آرایه‌های اتاق‌های امروزی که بر آن‌ها زمینه‌ای نقره‌ای، همه‌ی درختان سیب نورماندی را نقش بسته به سبک ژاپنی می‌بینی که ساعت‌هایی را که در بستر می‌گذرانی می‌آشوبد…

آیا می‌پرسید «شش سطر، یا به عبارتی صد و بیست کلمه از گل و پرنده‌ی روی کاغذ دیواری گفتی که چه؟! چرا نمی‌روی سر اصل مطلب؟» حق دارید. اما لطفاً کمی صبر کنید!

ساعت و فصلی بود که شاید جنگل از هر زمانی چندین گونه‌تر می‌نماید. حتی در جاهای بازی که به فضایی پهناور می‌رسیدی، این‌جا و آن‌جا در برابر توده‌های تیره‌ی دوردست درختان بی‌برگ، یا هنوز با برگ‌های تابستانه، ردیف دوگانه‌ای از بلوط‌های نارنجی‌شده به تنها جایی از تابلویی تازه آغازیده می‌مانست که نقاش هنوز به جاهای دیگر دست‌نبرده آن‌جا را رنگ زده باشد،…آن‌سوتر، درختکی تنها، گوژ، کچل و کله‌شق، دسته زلف زشت سرخش را با باد تکان می‌داد…

حالا حتماً دیگر حسابی کلافه شده‌اید و می‌گویید «خب؟ گیریم که بلوط‌ها نارنجی شده بودند و نقاش چنین و چنان کرده بود و درختکی کچل هم آن وسط بود، بعدش چه؟»

راستش بعدش هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. تا چند صفحه بعد هنوز هم وصف درختان است و مخمل سبزی که تنه‌هایشان را در میان می‌گیرد و بعد هم شاخ و برگ کاج‌ها و اقاقیا و…

بله، مارسل پروست در کتاب «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» چنان سر صبر و بی‌شتاب به توصیف رنگ‌وبوی گل‌ها، بازی سایه‌ها، جزئیات چهره‌ی آدم‌ها و در و دیوار خانه‌ها می‌پردازد که گویی سر سوزنی نگران ملال مخاطبش نیست. اصلاً چرا باید نگران باشد؟ مگر نه این‌که می‌خواهد مخاطب را وارد دنیای آدم‌های داستانش کند؟ خب، آدم‌ها که در خلاء زندگی نمی‌کنند. لابد خانه‌ای دارند رو به جنگل مه‌گرفته یا کنار دریای نیلگون. شاید در خیابانی شلوغ یا کوچه‌ای آرام زندگی می‌کنند. و این‌ها جزئی از زندگی و دنیای آدم‌هاست. پس چرا نویسنده باید قید چنین جملاتی را بزند؟ چون مخاطب بی‌حوصله است و فقط منتظر اتفاق؟ چون باید هر چه زودتر گره‌افکنی کند تا ذهن مخاطب درگیر داستان شود و کمی بعد گره‌گشایی کند تا مخاطب فکر نکند نویسنده سر کارش گذاشته است؟ چرا توصیف ایستا یعنی حاشیه‌رفتن بی‌معنا و غیرضروری؟

همه می‌دانیم کم نیستند کتابخوانانی که تا به توصیف فضاها و مکان‌ها می‌رسند دچار ملال می‌شوند و خمیازه‌کشان پاراگراف را رد می‌کنند. ورق می‌زنند و منتظرند نویسنده برود سر «اصل مطلب». اما آخر این اصل مطلب چیست؟ چرا وصف مخمل سرخ نیمکت درشکه و آینه‌ی روی دیوار کسل‌کننده است؟ چرا بوی علف و روغن جلای پنجره‌های چوبی ملال‌آور است؟ چرا پیوسته در جستجوی اتفاقیم؟

بله، من هم می‌دانم اساتید داستان‌نویسی همیشه به داستان‌نویسان تازه‌کار می‌گویند باید مخاطب را مشتاق ادامه‌ی داستان نگه داشت. باید روایت جوری پیش برود که خواننده کنجکاوانه بپرسد «بعدش چه می‌شود؟» اما مگر فقط «بعد» مهم است؟ یا بهتر است بپرسم چرا «حال» به اندازه‌ی «بعد» مهم نیست؟ چرا سخت است که دقایقی بی‌خیال اتفاقات هیجان‌انگیز شویم و ببینیم گل‌های کاغذ دیواری اتاق راوی چه شکلی‌اند یا آن درختک تنها و کله‌شق با زلفش چه می‌کند؟ چرا از وصف بازی رنگ‌ها بر دیوار روبه‌روی تخت‌خواب راوی خسته می‌شویم و ورق می‌زنیم؟ چرا اهمیتی به درختان سپیدار و رقص سبکبالانه‌ی برگ‌هایشان نمی‌دهیم؟ چرا چند سطری که پروست درباره‌ی ماهی‌های غوطه‌ور در پرتوی آفتاب یا پرواز مرغان دریایی نوشته جالب نیست؟ چرا علاقه‌ای نداریم به تجسم نور روی دیوار که به‌زعم نویسنده به پر طاووس می‌ماند؟

اگر از من بپرسید می‌گویم شاید چون ما همان آدم‌های عجولی هستیم که تا کسی دهان باز می‌کند تا ماجرایی را برایمان بگوید منتظریم «اصل حرفش» را بزند و خلاص‌مان کند. حتی گاه چنان بی‌تابیم که اگر آب‌وتابی به حکایتش بدهد تا جذاب‌ترش کند، می‌گوییم: «خب، این‌ها را رها کن و بگو آخرش چه شد؟» شاید ما همان آدم‌هایی هستیم که در طول سفر مدام می‌پرسیم: «کی می‌رسیم؟» و احتمالاً به همین خاطر است که معمولاً فکر نمی‌کنیم شاید حواشی مطلبی از اصلش جالب‌تر باشد و مسیر سفری جذاب‌تر از مقصد.

حرف من بر سر اصول داستان‌نویسی نیست. البته که نویسندگان بزرگ بهتر می‌دانند چه و چه‌طور باید گفت که مخاطب دچار ملال نشود. حرفم این است که چرا حتی در این روزگار پر از اتفاق هنوز هم دنبال اتفاق و هیجانیم و از خواندن کتابی که به آرامی پیش می‌رود لذت نمی‌بریم؟ کتابی که نویسنده‌اش هم‌چون نقاشی چیره‌دست خطوط چهره‌ی کاراکترهایش و فضای اطرافشان را رسم می‌کند و حتی ظرافت فنجان چای را هم نادیده نمی‌گیرد؟

آیا در گذشته، نویسنده‌ها باحوصله‌تر می‌نوشتند و خوانندگان صبورتر بودند؟ آیا شتاب و ماجراجویی کم‌تر بود؟ آیا آدم‌ها از تصور و تجسم یک اتاق، تابلو نقاشی، کوه‌ها و امواج دریا همان‌قدر لذت می‌بردند که از اتفاقات؟ چرا دوره‌ی رمان‌های پر از توصیف گذشته است؟ چرا اندکند نویسندگانی که ‌بی‌دغدغه‌ی اطناب و ایجاز داستان می‌نویسند؟

هدف از این نوشته نه قضاوت است و نه تایید و نه تکذیب… تنها طرح سوال است و بس.

پرسش این است که آیا سطرها، پاراگراف‌ها و صفحاتی که بی هیچ اتفاق و ماجرایی می‌گذرند واقعاً ملال‌آورند؟ اگر این‌طور است، چرا؟ چرا کلماتی که نویسنده به کار برده تا عطر قهوه را حس کنیم، درخشش مهتاب را ببینیم، بوی خزه در مشام‌مان بپیچد، حوصله‌سربرند و اتفاقات پی‌درپی و نفس‌گیر جالب؟

و سوال آخر این‌که چرا خواندن کتاب «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» سخت است؟ حتی برای بسیاری از کتابخوانان حرفه‌ای… همین!