نگاهی دیگر به تبعید
چه زود سیوچند سال گذشت.
امروز بیش از سی سال از روزی میگذرد که مأمور وزارت کشور، مرا برای مصاحبه در دفتری بدون پنجره با دیوارهایی پوشیده از موکت در زیرزمین وزارتخانه خواست تا در قبال پاسخ به این سؤال که چه احساسی به فرانسه دارم ملیت فرانسوی به من بدهد.
آن روز، پنجشش سالی از فرارم از ایران و ورودم به فرانسه میگذشت.
(ادامه…)فراموشی
خودش بود. خودِ الهه بود که روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشسته بود. الههٔ سی سال پیش. همان وقت که با او همکلاس بود. با همان موهای آشفته که همیشه نیمی از صورتش را میپوشاند. عینکی به چشمش بود با قابِ سیاه که چشمهایش را درشتتر نشان میداد. عینکش نیمهٔ دیگر صورتش را میپوشاند. لبهای سرخ و چانهٔ گردش وقتی برای حل مسئله پای تختهسیاه میرفت همچنان در خاطر عاطفه مانده بود.
(ادامه…)اشباح خیابانی
ژی. ام. ژ. لو کلِزیو
باب ۶ — ساعت ۱۶:۴۵
در کنج همیشگیاش نشسته و به دیوار تکیه داده است. اولین کسی است که امشب میبینم. یعنی اول از همه او را میبینم. آن قدر در این ساعت روز رفت و آمد زیاد است که ناچارم از میان جنگلی از پاها دنبال او بگردم، یا طناب جسمهای چسبیده به هم را پاره کنم. چشمهایم را که باز میکنم انگار میان رفتوآمد آدمها تاب میخورم. مثل تکانهای دل به همزنِ پنکه و حلقهای آهنین مرا در خود میفشارد.
(ادامه…)نیمفاصله
وقتی دوستانِ دستاندرکارِ راه اندازیِ سایتِ «بارو» لطف کرده و از من نیز دعوت کردند از این ایده بسیار استقبال کردم.
گفتند باید نام ستونم را انتخاب کنم. بعد از توضیحات شفاهی متوجه شدم که هر یک از میهمانان ستونی در اختیار خواهد داشت تا نوشتههایش را در آن نشر دهد. اما قبل از هر مطلبی بایستی نامی برای ستونم انتخاب میکردم و به دوستان میدادم.
(ادامه…)