نیم‌فاصله
نجمه موسوی پیمبری

فراموشی

خودش بود. خودِ الهه بود که روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشسته بود. الههٔ سی سال پیش. همان وقت که با او همکلاس بود. با همان موهای آشفته که همیشه نیمی از صورتش را می‌پوشاند. عینکی به چشمش بود با قابِ سیاه که چشم‌هایش را درشت‌تر نشان می‌داد. عینکش نیمهٔ دیگر صورتش را می‌پوشاند. لب‌های سرخ و چانهٔ گردش وقتی برای حل مسئله پای تخته‌سیاه می‌رفت هم‌چنان در خاطر عاطفه مانده بود. شنیده بود هر کسی هفت همزاد در دنیا دارد اما نمی‌دانست آیا همزادها هم‌چنان جوان می‌مانند یا آن‌ها هم پیر می‌شوند.

هرچه فکر کرد فامیلی الهه یادش نیامد. هر وقت میگرن داشت کلمه‌ها را گُم می‌کرد. جملات در ذهنش قاطی می‌شدند، بخصوص وقتی فرانسه حرف می‌زد.

«راستی فامیلی‌اش چی بود؟. الههٔ چی؟» یادش نمی‌آمد.

از ایستگاه دور شد. یاد الهه او را با خود به سال اول ریاضی-فیزیک برد. یاد شهلا افتاد. فامیلی او را نیز را به یاد نمی‌آورد. هر چند وقت یک‌بار، یاد شهلا می‌افتاد، هربار سعی می‌کرد نام خانوادگی‌اش را به یاد بیاورد، موفق نمی‌شد. مطمئن بود با «ش» شروع می‌شد اما همین که می‌خواست خود را غافلگیر کند و یک فامیلی با شین را به یاد بیاورد، بی‌اختیار نام فامیلیِ شهلایی که در پاریس می‌شناخت، به خاطرش می‌آمد. این شهلا آن یکی را پس می‌زد اگرچه با آن شهلا خیلی نزدیک‌تر بود.

بارها موقع ناهار با هم تاکسی گرفته بودند و به خانهٔ آن‌ها در عباس‌آباد رفته بودند. نمی‌دانست الان اسم عباس‌آباد چیست ولی حدس می‌زد باید نام شهیدی یا امامی را بر آن گذاشته باشند. هر بار که به خانهٔ شهلا می‌رفتند خدمتکار با خوشرویی در را به روی‌شان باز می‌کرد و بلافاصله به آشپزخانه می‌رفت تا میز غذا را آماده کند. می‌دانست آن‌ها وقت زیادی ندارند و باید ساعت دو در دبیرستان باشند. شهلا عاشق پسر همسایهٔ دیوار به دیوارشان بود و عاطفه بارها آهنگ «دیوار» گوگوش را خانهٔ آنها شنیده بود. با این‌که به گوگوش علاقهٔ خاصی نداشت، برای همدلی با شهلا به این آهنگ گوش می‌کرد. آن وقت نمی‌دانست سال‌ها بعد، در تبعید، این آهنگ را بارها به یاد شهلا زیر لب زمزمه خواهد کرد.

به خاطر میگرنی که ساعت چهار صبح از خواب بیدارش کرده بود، داشت پیش از وقت از اداره به خانه برمی‌گشت.

روز اول هفته بود. دوشنبه‌ها از هر فرانسوی بپرسند حالش چطور است، جواب می‌دهد: «مثل دوشنبه»، یعنی که زیاد سرِ حال نیست. برای عاطفه این دوشنبه از اولین ساعات بد شروع شده بود. تمام شب خواب دیده بود با ساندرین همکارش عشقبازی می‌کند. وقتی ساعت چهار صبح از شدت سردرد از خواب بیدار شد کمی به گرایش‌های جنسی خودش شک کرد.

در تاریکی دنبال ساعت گشت و چون کنار متکا دستش به آن نخورد تلوتلوخوران به حمام رفت با این فکر که حتماً دیشب موقع دوش گرفتن ساعت‌اش را آنجا گذاشته است. ساعت را در حمام پیدا نکرد. به آشپزخانه رفت تا از روی ساعتِ فر آشپزی بفهمد چه وقت است.

اغلب، نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شد و اولین کارش نگاه کردن به ساعت بود. اگر یک ساعتی به بیدارشدن و رفتن به اداره مانده بود، می‌دانست بی‌فایده است سعی کند دوباره بخوابد. در آن صورت در رختخواب می‌ماند و کارهای روزانه را مرور می‌کرد، اما اگر دو سه ساعتی مانده بود سعی می‌کرد با خواندن چند صفحه کتاب، خود را خسته کند و دوباره یکی دو ساعتی بخوابد.

بعد از خوردن دو قرص سردرد، خواب‌آلود به رختخواب برگشت و وقتی دستش را دراز کرد تا یکی از کتاب‌های پاتختی را بردارد دستش به ساعت مچی‌اش خورد. لبخند خواب آلوده‌ای زد و صفحه صد و بیست و پنج کتاب را باز کرد.

کتاب را به سفارش کتابفروش محل خریده بود. سیلویان که می‌دانست به موضوعاتی چون «هویت» علاقه دارد آخرین کتاب «لیونل تروییو» نویسندهٔ اهل هاییتی را به او توصیه کرده بود و از عاطفه — که به نام کلودین می‌شناخت — خواسته بود بعد از مطالعهٔ آن، با هم صحبتی داشته باشند چون نظر عاطفه (کلودین) به عنوان یک تبعیدی برایش مهم بود.

تازه خوابش برده بود که ساعتِ تلفنِ دستی‌اش زنگ زد. با سردرد از خواب پرید. امیدوار بود بعد از گرفتن دوش و خوردن یک قهوه، حالش کمی بهتر شود. وقتی از آسانسور اداره که از پارکینگ به طبقهٔ چهارم می‌رفت بیرون آمد در جواب «Bonjour, comment ça va?‎»‏1ی سرایدار لبخند همیشگی را حفظ کرد و گفت: «Merci, et vous?‎»‏2

می‌دانست وقتی فرانسوی‌ها از حال کسی می‌پرسند منتظر نیستند از احوال واقعی‌اش خبردار شوند و نمی‌خواهند بدانند که آن روز از شدت سردرد نمی‌تواند سرش را روی شانه‌اش تحمل کند و یا این‌که از شدت درد چشم‌هایش دارند از حدقه در می‌آیند. البته عاطفه برای فهم این‌که احوال‌پرسی یک نوع فرمول ادب است و نه چیز دیگر ده-دوازده سالی وقت صرف کرده بود، اما از آن‌جا که سرایدار زنِ کنجکاوی بود و از هر فرصتی برای گپ‌زدن با کارمندها استفاده می‌کرد رو به کلودین گفت: «Vous avez l'air fatigué!‎»‏3

می‌دانست هر وقت میگرن‌اش می‌گیرد درد در چشم‌ها و صورتش دیده می‌شود به همین دلیل اضافه کرد: «C'est normal on est lundi.‎»‏4 و برای اطمینان گفت که بعد از خوردن یک قهوه و جلسهٔ اکیپ حالش بهتر خواهد شد.

قهوه‌ای‌که فابین درست کرد به اندازهٔ کافی قوی نبود و جلسهٔ هفتگی با اکیپ‌اش و بحث بر سر بودجهٔ سال جاری هر یک، علتی بر فشار درد هر چه بیشتر در چشم‌ها و مخچه‌اش شدند. کم‌کم نگاه‌کردن به صفحهٔ کامپیوتر و حتا نفس کشیدن به اعمالی خارج از توانش تبدیل شدند. درد هر لحظه شدیدتر می‌شد. مرخصی نوشت و پیش از آن‌که دچار تهوع شود به سمتِ خانه حرکت کرد.

در کلاس همه دوست داشتند با شهلا دوست بشوند، زیبا بود و مغرور. از آن دخترانی که هر جا باشند عده‌ای پشت سر آن‌ها راه می‌افتند و بی‌آن‌که کوششی کنند، سردسته می‌شوند. در آن سنین این ویژگی‌ها برای عاطفه که خودش خجالتی بود جاذبهٔ خاصی داشت. شهلا بر خلافِ ظاهرِ زیبایش خودخواه نبود و عاطفه غرورش را دوست داشت. دور و بر شهلا همیشه چند نفری می‌پلکیدند، عاطفه نمی‌دانست با او در مورد چه موضوعی می‌تواند حرف بزند، به همین دلیل هیچ وقت به او نزدیک نشده بود. بیشتر وقتش با اردلان می‌گذشت. او کتاب‌های برادرش را به عاطفه قرض می‌داد. برادرش تازه از زندان بیرون آمده بود و اردلان مرتب به عاطفه سفارش می‌کرد با کسی در این زمینه حرف نزند. «راستی اسم کوچک اردلان چی بود؟»

یادش نمی‌آمد. فقط یادش بود که کتاب «عقیل، عقیل» را اردلان به او داده بود.

به شهلا مثل یک گل زیبا و یا یک منظره از دور نگاه می‌کرد. کنار مانده بود، به همین دلیل شهلا به سمت او آمده بود و به قول خودش با او دوست «جون‌جونی» شده بود. شهلا را همهٔ کلاس دوست داشتند اما مورد نفرت دبیرِ ادبیات بود.

هر چه فکر کرد یادش نیامد اسم دبیرِ ادبیاتِ آن سال چه بود. همه جزئیات آن زن در خاطر عاطفه چنان نقش بسته بود که انگار دیروز او را ترک کرده و نه سی سال پیش. اما هرچه کرد نام او را به خاطر نیاورد. موهای فرفری‌اش، که وقتی گرمش بود وز می‌کردند. پوستِ زرد رنگ و ماتش که در اثر کم‌خوابی، بعضی روزها به کهربایی می‌زد. چشم‌های پف‌کرده و کیسه‌های زیر چشمش. می‌گفتند قمار بازی می‌کند و شب‌ها را در کازینو می‌گذراند. روزی را که دبیر ادبیات وارد کلاس شد و بدون مکث از شهلا خواست بلند شود و انشایش را در مقابل دانش‌آموزان بخواند یادش می‌آمد. او که همه کارهایش را با طمأنینه انجام می‌داد، سرِ صبر بلند شد و با دفتر انشایش پای تخته رو به کلاس قرار گرفت. اما پیش از خواندن انشاء، دبیر ادبیات که با دیدن روپوش فوق‌العاده کوتاه شهلا بهانهٔ خوبی پیدا کرده بود تا بار دیگر او را تحقیر کند، با کینه نگاهی به او انداخت و گفت: اگر در خیابان خودکارت از دست‌ات بیفتد با این مینی‌ژوپی که پوشیدی چه می‌کنی؟ و شهلا در جواب گفت: به راهم ادامه می‌دهم. و همهٔ کلاس خندیدند. دبیر ادبیات، بهبهانی را که عادت داشت بلند بخندد، به تلافی از کلاس بیرون کرد.

عاطفه دوباره سعی کرد اسم کوچک بهبهانی را به یاد بیاورد اما موفق نشد. انگار سرش را در منگنه گذاشته بودند و هر لحظه بیشتر و بیشتر فشار می‌دادند. هم چنان که به خانه نزدیک می‌شد فکر کرد خوب است از یک نفر در ایران بخواهد به دبیرستان برود و از خانم… — هر کاری کرد اسم مدیر دبیرستان که دوست پدرش هم بود را به یاد نیاورد، — لیست شاگردان آن سال کلاس ریاضی- فیزیک را بگیرد. نمی‌دانست این کار در ایران عملی است یا نه. اما چه کسی می‌توانست این کار را انجام دهد؟ دیگر هیچ یک از خواهرها و برادرهایش در ایران نبودند. دیگر دوستی هم آن‌جا نداشت. اول باید اسم رییس دبیرستان را پیدا کند. پدرش هم که فوت کرده بود، وگرنه می‌توانست از او بپرسد. راستی چرا تا وقتی پدرش زنده بود این کار را نکرد؟ پدرش حتماً می‌توانست با زبان گرمی‌که داشت لیست شاگردان آن سال را از رییس دبیرستان که الان حتماً عوض شده، بگیرد. فکر کرد شاید بتواند از طریق اینترنت دوستان سابقش را پیدا کند، اما برای این‌کار باید اسم و فامیل آن‌ها یادش بیاید. نمی‌تواند با اسم شهلا، الهه و یا فامیل بهبهانی دنبال آن‌ها بگردد، در اینترنت باید دنبال چه اسمی بگردد؟ شهلا یا فرانسواز؟ الهه یا جِین؟ زهرا یا آندره‌آ؟

نمی‌دانست در حال حاضر دوستانش کجا زندگی می‌کنند. آیا اصلاً زنده هستند؟ با نام خودشان زندگی می‌کنند یا این‌که همکارانشان آن‌ها را به نام کلودین، فرانسواز و جین می‌شناسند؟ اگر آن‌ها هم روزی بخواهند دنبال عاطفه بگردند و او را از طریق فیس‌بوک و یا بلاگ پیدا کنند نمی‌توانند، چرا که دیگر «عاطفه» ای وجود نداشت. عاطفه به نام کلودین می‌نوشت. با نام کلودین کار می‌کرد. حتا روی پاکت نامه‌هایی که برای مادرش می‌فرستاد، می‌نوشت از طرف: Claudine Thomas.

در خاطراتش دنبال عاطفه گشت. پیدایش نکرد. عاطفه چنان دور رفته بود که دیگر او را به یاد نمی‌آورد.

با صدای بوق ماشین پشت سری تکانی خورد. نگاهی به آینه انداخت، چراغ راهنما سبز شده بود، چند دقیقه‌ای بیشتر با خانه فاصله نداشت.

پاریس

پانوشت

1

روز بخیر! چطورید؟

2

مرسی، شما خوبید؟

3

خسته به نظر می‌آئید.

4

طبیعیه. دوشنبه است دیگه.