همان اوایل بود که کتابفروشی را باز کرده بودم. مراسمِ گُشایش با مِهرِ دوستان بود و نوشیدنِ جُرعهای شراب و چای و قهوه و خوردنِ شیرینی و… گُلهایِ زیبایی که میآوردند و تبریکاتِ دوستانه و صمیمانه و آرزویِ موفقیّت و غیره…
یک از دوستان (این از مواردِ معدودی است که اشکالی ندارد اسم ببرم!) اکبر آقا همان اوایل، آمد که:
- ببین!… مَبادا به کسی پول قرض بِدی ها.
گفتم: «ندارم که قرض بدم. اگه داشتم، شاید تو رودروایسّی گیر میکردم و میدادم، ولی خوشبختانه ندارم. همین چل هزار کرونی هم که از دوستی قرض کردهم برایِ راهاندازی اینجا، تموم شد رفت پیِ کارش.»
اکبر آقا گفت: «تو این راسّه، هسّن کِسایی که ممکنه بیان، یه بهونهای بیارَن و قرض بخوان ازَت… نَده!»
از آنجا که این اکبرآقایِ ما هم خردمند است، هم باتجربه و هم محبّتی بیشائبه به من دارد، نصیحت و سفارشش را با گوشِ جان شنیدم و گفتم: «چَشم!»
گفت: «وَگرنه باید بدویی دنبالش. آخرشَم بدهکار میشی و پشیمون. از من گفتن… یادت نَره.»
باز گفتم: «چَشم!»
وارد میشود. سلامعلیک و مصافحه و تبریکاتِ صمیمانه و اظهارِ شرمندگی از اینکه گرفتاریهایِ کار و زندگی اجازه نداده و متأسفانه نتوانسته روزِ افتتاح بیاید، هرچند دستهگُلِ بزرگی هم گرفته بوده به همین منظور و…
در چنین مواردی، مشخص است که باید گفت: «شما خودتان گُلید!»
آرزویِ توفیق و سپاس از خدماتِ فرهنگی و افتخارکردن و قِسعَلیهذا… سپس، آهی از تَه دل:
- واقعاً که… یه چیزایی میگن این ملّت…
میگویم: «چی مثلاً؟»
(بعدهاست که در چنین مواردی، دیگر نمیپرسم چه گفتهاند و چه میگویند این «ملّت»!… میگویم: «بذار بگن. مهم نیست. حرف بادِ هواست. حرفِ مفت هم که دیگه نه خُنّاقه که بیخِ گلو رو بگیره، نه مالیات داره، نه خرج!»)
بهتأسف، سری تکان میدهد:
- نه. اصلاً وِلِش کن. بگذریم.
میگویم: «خُب، بگو حالا. تو که گفتی، کامل بگو.»
باز، سر تکانی میخورَد بهتأسف:
- آخه اینَم شد حرف؟ طرف اومده میگه: «اینجا رو رژیم راه انداخته واسهِ فُلانی. قول هم دادهن بهش که تا یه سالِ دیگه، بکننش پونصد متر!»
میگویم: «عَجَب!… کی هست حالا این طرفِ مُطلعِ شما؟»
میگوید: «بمانَد… متأسفانه نمیتونم بگم… یعنی بهره نگم… من که میدونم مُزخرف میگه.»
میگویم: «خُب… اگه بهقولِ این طرف، رژیم چنین کاری کرده باشه و بکنه، خوبه که… بَده؟… وانگهی، شب دراز است و قَلَندر بیدار… صبر میکنیم… چشم بههم بزنی، یک سال گذشته… ببینیم اینجا میشه پونصد متر؟… واقعاً دَمِ چنین رژیمی گرم که میاد کتابفروشی پونصدمتری راه میندازه میده دستِ کسی مثلِ من!»
میگوید: «مرگِ تو زدم تو پوزش!»
میخواهم بگویم: «مرگِ خودت!» میخندم فقط.
- بیخیال. بذار بگن. شما خودت رو واسهِ این حرفها ناراحت نکن اصلاً…
بعد، متوّجه نمیشوم چه میگوید و چه زمینهای میچیند که من صادقانه و روشن، ماجرا را برایش تعریف میکنم:
وقتی تصمیم گرفتم این کتابفروشی را راه بیندازم، به دو سه بانک مراجعه کردیم برایِ گرفتنِ وام. با اینکه همسرم شغلِ ثابت دارد، هیچکدام از بانکها با پرداخت حتا پنجاههزار کرون وام هم موافقت نکرد. از یکی دو دوست هم که تقاضا کردیم اگر میشود وامی بگیرند از یکی از بانکها بهاسمِ خودشان تا من قسطهایش را بپردازم، بهانه آوردند که رویِ «طناب»شان اَرزَن پهن کردهاند! (حکایتش را همه میدانند. یکی میرود از همسایه طنابی قرض بگیرد. طرف میگوید: «متأسفم. روش اَرزَن پهن کردهیم خُشک بشه!») تا آنکه یک شب، دوستی زحمتکش، ساده و شریف که همسرش دوستِ صمیمیِ همسرم است، آمدند خانۀ ما. «چه خبر؟» و «چه میکنید؟» و از این حرفها… وقتی ماجرایِ وام ندادنِ بانکها را تعریف کردیم، زن و شوهر نگاهی انداختند بههم. بعد، یادم نیست دوستمان بود یا همسرش که گفت: «چقدر حالا لازم دارید؟»
وقتی گفتم: «چِل پنجاه هزار تا.»، گفتند: «همین؟!»
گفتم: «همین!»
گفتند: «بیشتر نمیخواید؟»
گفتم: «نه.»
همان وقت، دستهچک از جیب بیرون آورده شد و چکی امضاء شد:
- چقدر بنویسم؟ پنجاه هزار تا خوبه؟
گفتم: «ممنون. همون چل هزار کرون کافیه.»
-
تعارف نکنید ها…
-
نه. ممنون.
مبلغِ چهل هزار کرون رویِ چک نوشته شد و:
- مُبارک باشه!
گفتم: «پس اجازه بدید من یه رسید بنویسم. بفرمایید تا کِی و چطور باید برگردونیم؟»
این جملهها را هر دو تکّهتکّه گفتند:
- هر وقت داشتید… هر جور خواستید… فعلاً ما نیازی نداریم… این پول تو بانک خوابیده… حالا چه بهتر که کارِ شما رو راه میندازه… اصلاً چرا از اوّل به ما نگفتید؟… تعارف دارید با ما؟… رسید هم لازم نیست…
گفتم: «نهخیر. من این رسید رو برایِ خودم مینویسم که بدونم و یادم باشه. وگرنه، من اگه سرم رو بذارم زمین، گمان نکنم چیزی باقی بمونه که زن و بچۀ من بتونن پول شما رو برگردونن!»
خندیدیم. خندیدند.
رویِ یک برگ کاغذ نوشتم:
«مبلغِ چهل هزار کرونِ سوئد از دوستِ عزیز آقایِ […] بهعنوانِ قرضُالحَسَنه دریافت کردم که تا شش ماهِ دیگر بازپرداخت خواهد شد.»
بعد، نام و نامِ خانوادگیام را زیرش نوشتم و امضاء کردم و تاریخ گذاشتم.
هر دو گفتند: «هیچ عجلهای نیست. شش ماه بعد هم نشد، نشد.»
خوشبختانه، پس از شش ماه، توانستیم وامِ این دوستان بامحبّت را کامل بپردازیم.
میگوید: «بابا دَمشون گرم! عجب آدمایِ خوبی پیدا میشَن هنوز تو این دنیا…»
میگویم: «بله. خوشبختانه، تنها چیزی که ما کم نداریم تو زندگی، همین دوستانِ خوبه!»
کمی از اینطرف و آنطرف میگوییم و میشنویم. خداحافظی میکند، میرود تا هفتۀ بعد که…
نزدیکِ ظهر است. وارد میشود: کیفِ سامسونت در دست، کُتشلوارِ اسپُرتِ خَردَلیرنگ با آسترِ براقِ همرنگ. (از اینها که آستینِ کُت را یک لا بالا میزنند. نمیدانم چون کُت بلند است یا مُدلش این است؟…) کراواتِ سبزِ مغزپستهای، پیراهنِ زردِ قناری، جلیقۀ صنایعدستی: بُتهجِقّه… بویِ تُندِ اُدکُلُن… سبیلِ باریکِ رنگشده…
حال… احوال… دست دادن… روبوسی…
- داشتم رَد میشدم، گفتم سلامی بکنم. خوبی؟ چطور میگذره؟
میگویم: «بد نیست. میگذره. شما چی؟»
لب میگَزَد. آهی مُلایم میکشد. سری تکان میدهد:
- یه موقعیّته… حیفه… ولی…
کنجکاو میشوم: «موقعیت؟… خِیره…»
نگاهی بهظاهر مهربان، صمیمانه، دوستانه، مُشفقانه…
- خیر بودنش که خیره البته، امّا… میگم… داری یه پنجاه هزار تا بِدی به من… یه معاملهس… دو ماه دیگه، شصت تا برمیگردونم. ده تا سود…
میگویم: «پنجاه هزار کرون؟!»
تکانِ سر بهتأیید…
میگویم: «متأسفانه، نه. تعریف کردم که بَرات. اینجا رو هم که راه انداختم، قرض کردم.»
دستِ دیگرش را که آزاد است در فضا حرکتی میدهد، انگار بخواهد مگسی را بپرانَد:
- راست میگی. حواسم نیس. گفتی…
اندکی در بَحرِ تفکر فُرومیرود: لبها کمی جمع میشوند، چشمها کمی بسته، چین میافتد وسطِ پیشانی… ناگهان:
- بریم بیرون یه سیگاری بکشیم.
میرویم بیرون، در پیادهروِ جلوِ کتابفروشی، میایستیم. پاکتِ مالبورولایت را از جیبِ کُت درمیآوَرَد، بهتعارف میگیرد طرفم.
میگویم: «ممنون. من ازین هُمافیلتردارها میکشم.»
-
اِ… از کجا اُوُردی؟… چه جالب!… هنوز هس از اینا؟
-
دوستی از ایران اومده بود. سوغات اُوُرده… وَردار.
-
نه… من عادت ندارم… فقط همین مالبورو لایت…
مشغول میشویم به دود کردنِ سیگار و تماشایِ اتومبیلها که تَکوتوک میگذرند از خیابان و عابرها و…
ناگهان، انگار یادِ چیزی افتاده باشد:
-
میگم… چطوره ازین دوستت… که گفتی وضعشون خوبه… ازین بگیری.
-
کی؟ چی؟
میگوید: «همین پنجاه تومن دیگه…»
-
پنجاه تومن؟!
-
پنجاه هزار کرون…
-
آها…
تازه متوجهِ منظورش میشوم. میگویم: «ولی آخه این فقط به من قرض میده.»
دستی که سیگارِ روشن لایِ دو انگشتِ آن است، باز انگار مگسی را در فضا میپرانَد:
- میدونم. تو بگیر ازش. بگو واسهِ خودت میخوای. دوماهه هم پَسش
- میدی. دو ماه بعد، من شصت تومن میدم بهت. پنجاه تایِ اون رو پَس میدی، ده تا هم میذاری تو جیبِ خودت… بَده؟
لبخندزنان، نگاهش میکنم:
- نه. چرا بد باشه؟ خیلی هم خوبه. من در عرضِ دو ماه، اینقدر کتاب نمیتونم بفروشم، چه برسه به سودش…
شادمان، آغوش میگشاید، انگار بخواهد بغلم کند:
-
خُب، پس حَلّه…
-
اما یه اشکالی این وسط هست…
با حالتی سراسیمه، خیره میشود به من:
-
چه اشکالی؟
-
خُب… من نمیتونم به این دوستم دروغ بگم.
-
دروغ چرا؟ کودوم دروغ؟ شما پنجاه تا ازش قرض میگیری. دو ماه بعدَم پَسش میدی. این که میگی داره… این وسط، هم کارِ من راه میاُفته، هم یه چیزی گیرِ تو اومده… بَده؟
میگویم: «نه. خیلی هم خوبه. ولی…»
با شتاب میپَرَد تویِ حرفم:
-
ولی چی؟
-
ولی… اگه یه زمانی این دوستم بفهمه، خوب نیست.
-
بفهمه؟ از کجا بفهمه؟ چه جوری بفهمه؟ این یه موضوعه فقط بینِ من و تو. کسِ دیگهای خبر نداره.
چند لحظه نگاهش میکنم. لبخندی میزنم:
- اومدیم و من این کارو کردم. یه مدّت بعد، شما از من… سرِ یه قضیه… حالا هرچی… پیش میاد دیگه… نمیاد؟… دلخور شدی… نمیری بگی بهش؟
یک گام میرود عقب. نگاهِ شماتتباری به سر تا پایم میاندازد:
- من؟!… اولندش، امکان نداره ازَت دلخور بشم. مگه میشه از تو نازنین دلخور شد؟ (لبخندی بهظاهر پُر از مِهر و شفقت بر لبش مینشیند.) دومندش، به جانِ عزیزِ بچّههام، نَع… به جانِ خودت، اگه من بگم… تازه، من که این بابا رو نمیشناسم.
میگویم: «نه. معذرت میخوام. من نمیتونم دروغ بگم.»
-
باز میگه دروغ… بابا جان! کودوم دروغ؟ دروغی در کار نیس.
-
اجازه بده، حالا هرچی… ببین، این دوست به من اعتماد داره. حرفِ من رو قبول داره و میدونه من بهش دروغ نمیگم. بههمین خاطر هم هست که اگه ازش بخوام، بهم قرض میده و رسید هم حتا نمیخواد… حالا بهفرضِ محال که متوّجه نشه، من خودم که میدونم. خودم که متوّجه میشم؟… ها؟
آهی عمیق، از تَهِ دل میکشد و با تأنی، سر تکان میدهد. انگار به حقیقتی مهم و البته کمی تلخ پی برده است:
- آره. حق با توئه. راس میگی.
سیگارهامان به تَه رسیده. تَهسیگارها را خاموش میکنیم. میخواهم برگردم تویِ کتابفروشی که میگوید:
- حالا من چیکار کنم؟
نگاهش میکنم. نگاهم میکند:
- حیفه به جانِ تو… یه ماشینه… اوکازیون… باید تا بعدازظهر جورش کنم.
از سرِ شیطنت میگویم: «چرا نمیری از فلانی بگیری؟» («فلانی» یکی از هموطنانِ مشهور و مُتَمَکّنِ شهر است که فرشفروشی دارد.)
دستی را که دیگر سیگار لایِ دو انگشتِ آن نیست، میزند رویِ دستِ دیگر که دستۀ سامسونِت را همچنان گرفته:
- اَ… راست میگی آ… چطور به فکرم نرسیده بود؟
از همانجا خداحافظی میکند، سریع… بدونِ دست دادن و روبوسیِ مُصرّانۀ همیشگی، تیز، میرود.