دور از مادر
نسیم خاکسار

نجواهای راویانی که فاجعه را زیسته‌اند

نقد و نگاهی بر نمایشنامۀ «بهار هر سال…» اثر محسن یلفانی، نشر ناکجا، پاریس، ۲۰۱۹

«بهار هرسال…» نمایشنامه است. نمایشنامه را باید در صحنه دید. نمایش در صحنه هستی واقعی متن را نشان می‌دهد. متن به تنهایی و روی کاغذ نمی‌تواند تمامی آن چه را که با کمک کارگردان و در بازی و حرکت بازیگران به نمایش درمی‌آید برابرت بگذارد. اجرای نمایش از متن، نگاه کردن به آن از فاصله و زندگی بخشیدن به آن است. نمایش به هنگام اجرا، زوایا و اعمالی را که در کلمات متن پنهان و بی‌حرکت مانده به حرکت درمی‌آورد و پدیدار می‌کند. با ملاحظه این نظر و حدی از آگاهی که از خواندن آن حاصل‌ام شده به خوانش متن می‌روم.


نمایشنامه‌ی «بهار هر سال…» روایت ماجراهایی است که پیش و پس از انقلاب ۵۷ بر کریم بهزادی و فرزندانش رفته است. دقیق‌تر، روایت زندگی کریم بهزادی، پسران، دختر، عروس و نوه‌اش است در این دو دورۀ زمانی. از این هم دقیق‌تر، روایت کریم بهزادی و خانواده و خویشان و دوستانش‌اش است.

با تاکید روی هرکدام از این گزاره‌ها لایه‌ی تازه‌ای در نمایش باز می‌شود. کریم بهزادی از فعالان با سابقۀ جبهه ملی است. با این که پسرانش: بهروز، بهزاد، بهمن و دخترش، بهار در مبارزۀ سیاسی هرکدام به راهی متفاوت از هم می‌روند، او همچنان به آرمان جبهه ملی وفادار مانده و راه آن را دنبال می کند. به پیروی از زندگی سیاسی اوست که فرزندانش به مبارزه کشیده شده‌اند. در زمان شاه، نخست، بهروز و بهزاد در پیوند با جنبش مبارزه مسلحانه یا جنبش نوین به زندان می‌افتند، بعد بهمن. مبارزۀ آن‌ها در دوره‌ای است که فعالیت‌های جبهه ملی ممنوع شده و حکومت شاه حتی تحمل فعالیت‌های سیاسی و مسالمت جویانۀ مهندس بازرگان را هم نمی‌پذیرد. بهروز و بهزاد در زندان محکوم به اعدام می‌شوند اما با پا درمیانی سرهنگ امیر هوشنگ کیانی که همسرش از دوستان طاهره، همسر کریم بهزادی است، راهی برای نجات یکی‌شان باز می‌شود. قرعه برای اعدام به نام بهزاد می‌افتد. بهروز چون فرزند بزرگ خانواده است با یک درجه عفو به حبس طولانی مدت محکوم می‌شود و بهزاد را تیرباران می‌کنند. مرگ بهزاد، بیست و سه چهار ساله و بدینگونه، وقتی بهروز از چگونگی این گزینش با خبر شده، زندگی او را در خواب و بیداری به کابوسی تبدیل می‌کند. در جایی از نمایشنامه به نقل از جواد، شوهر خالۀ بهروز، می‌آید «این جوون هیچ وقت، هیچ وقت هیچ وقت یادش نرفت که چه جور برادرش رو از تو بغلش بیرون کشیدن و بردن گذاشتن پای دیوار. می‌گه همین که خودش برادرش رو کشیده بود تو- چه می‌دونم، گروه‌شون، سازمان‌شون- همین راحتش نمی‌ذاشت.» (ص. ۱۸)

بهروز در زندان برای بیرون آمدن از این حس رنج آور و یافتن آرامشی موقتی به ترجمه روی می آورد. مدتی بعد از اعدام بهزاد، بهمن، کوچکترین پسر کریم، نیز به جنبش مسلحانه می‌پیوندد. او هم دستگیر می‌شود و هم بند می‌شود با برادر بزرگش بهروز. دو برادر در زندان‌اند که در اثر حرکت‌های وسیع اعتراضی مردم علیه حکومت شاه و در زمان دولت شاپور بختیار درهای زندان باز می‌شود. بهروز و بهمن در آغوش خانواده و مردم آزاد می‌شوند. با آزاد شدن آن‌ها از زندان و پیروزی انقلاب و بعد سلطه‌ی حکومت روحانیان نوبت به بهار می‌رسد که به مبارزه سیاسی بپیوندد. در جریان مبارزه سازمان‌های سیاسی چپ با نظام جدید برای تحقق آزادی و عدالت در جامعه، نخست بهار و بعد بهمن دستگیر و اعدام می‌شوند. هرکدام به دو شاخه سیاسی متفاوت از هم به سازمان چند شقه شده فدایی وصل بودند. کانون جاذبه‌ی فرزندان کریم به مبارزه، اعدام شدن بهزاد بیست سه چهارساله است. هرکدام ازفرزندان کریم به شیوه‌ای به بهزاد و خاطره‌هایی که از او دارند وصل می شوند و یا به سمتش رانده می‌شوند. در جایی از نمایش به نقل از زهرا، خاله فرزندان کریم می‌آید، «وقتی بهزاد رفت… یعنی وقتی اون بچه رو بردن اون جور… بیست و سه چارسالش بیشتر نبود- آدم باورش نمیشه- ولی ما نفهمیدیم! می‌فهمین چه می‌گم؟ ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاده. نفهمیدیم چه بلایی سرمون اومده. نفهمیدیم یعنی چی اعدام یه بچه بیست و سه چارساله. نه این که فقط خود من- من خاله‌ش بودم. خودم بچه خورد داشتم. خود آقای بهزادی هم همین طور. می‌خوام بگم خود طاهره خدابیامرز هم همین طور. هیچی کدوم، هیچ کدوم نفهمیدیم.» (ص. ۱۱۳)

بعد از اعدام بهار و بهمن در حکومت جمهوری اسلامی و مرگ طاهره همسرِ کریم، برای کریم تنها بهروز می‌ماند و آذر و بهاره، همسر و دخترِ بهروز. بهروز که پدر را تنها و داغدار می‌بیند مصمم می‌شود به هیچ سازمان و نهادی سیاسی نپیوندد و تنها به همان کار ترجمه آثار ادبی بپردازد. اما این گردباد سیاه برخاسته از اعماق ارتجاع دین که خود را تنها حاکم بر سرنوشت مردم می‌داند او را هم در امان نمی‌گذارد و آخرین فرزند کریم را که چهره‌ای چون سیاوش و ایرج در داستان‌های شاهنامه دارد، به قتل می‌رساند.

رویدادهای تلخ و تراژیک زندگی خانواده کریم در متن خانواده بزرگ او محدود نمی‌ماند، بلکه خویشان، دوستان و آشنایان دور و نزدیک او را هم دربرمی‌گیرد. از همین زاویه تاریخ زندگی کریم و خانواده اش، تاریخ یک ملت می‌شود. در نمایشنامه حضور فعال کریم در جبهه ملی جنبه‌ای نمادین برای ایجاد این نظرپیدا می‌کند. جبهه‌ای که در مبارزه پیگیرش علیه استبداد و دفاع از آزادی و استقلال ایران مطالبات عمومی اقشار و طبقات و صنف‌های مردم ایران را در نظر دارد. دوستی طاهره و رضوان، همسر سرهنگ امیر هوشنگ کیانی و نوع ارتباط این دو خانواده برای کمک به یکدیگر در وقتهای ضروری نمود و نمادهایی از گستردگی پیوندهای این خانواده است.


پرده اول نمایشنامه با صحنه‌ی دورهم نشستن چهار نفر، مجتبی، فرامرز، صابر و جواد، در یک پارک آغاز می‌شود

فرامرز و مجتبی و صابر از دوستان قدیم کریم‌اند و جواد، از خویشان نزدیک او. از گفتگوهایشان با هم چنین برمی‌آید که این چهارنفر در جمع بزرگتری که کریم را نیز شامل می‌شده، به عادت در این پارک گرد هم می‌آمدند و ساعاتی را در گفتگو با هم سر می‌کردند. کریم غایب است در این جمع. او حضور جسمی در جمع ندارد، اما تمام حرف‌ها، آه ناله‌ها و شکوه و شکایت‌ها از بیدادهای این جهان و آن چه که بر آن‌ها رفته و می‌رود، به کریم و فرزندان کریم برمی‌گردد.

حضور گاه گاهی این جمع چهارنفری در طی این نمایشنامه، پرده اول و دوم، چون راویانی که فاجعه را زیسته‌اند و هربار در گفتگوهایشان شمه‌ای از این روایت تلخ را بازگو می‌کنند، نقشی چون همسرایان در نمایشنامه‌های یونانی به آن‌ها می‌بخشد. همسرایانی که از درونِ صدا و روایت آن‌ها، آدم‌ها به روی صحنه می‌آیند تا به رویداد‌ها تجسم بخشند.

یلفانی در نمایشنامه‌هایی که از اوخوانده ام که این جا تاکیدم روی همین نمایشنامه و نمایشنامه‌ی «قوی‌تر از شب» است، نویسنده‌ای است اخلاق گرا. اخلاق گرا، به همان معنایی که آلبرکامو در رمان طاعون و نمایشنامه عادل‌ها در شخصیت‌هایی چون دکتر ریو و ژان ترو ( طاعون) و ایوان کالیاف( عادل‌ها) در تلاش برای تجسم آن است. یلفانی در این جهان نابسامان که انسان‌ها را در موقعیت‌هایی بس دشوار گذاشته که احتمال ویرانی و اضمحلال ارزش‌های اخلاقی در وجود آن‌ها کم و بیش به امری مقدر تبدیل شده، برجنبه‌های مقاومت وجود آن ها در برابر این ویرانی تکیه می‌کند. همین‌ها محور تراژدی شخصیت‌های اوست. در قوی‌تر از شب، «امید» این نقش را به عهده می‌گیرد و در این جا «بهروز». بهروز از همان شفقتی در وجود برخوردار است که امید. بهروز بعد از مرگ برادران و خواهرش در فکر اندوه و تنهایی پدر است، امید در فکرحفظ و نجات چند تنی از یارانش که در خانه‌ای تیمی هردم احتمال دستگیری و کشته شدن‌شان می‌رود. آن‌ها برای اثبات این ارزش‌های انسانی جانی آماده برای فدا شدن دارند. بهروز در این نمایشنامه گوهرِ آرمان‌های شریفِ پنهان در وجود همه شخصیت‌های این نمایشنامه می‌شود. برای همین وقتی غیبت او از خانه طولانی می‌شود و همسر و دخترش و کریم کم کم دچار نگرانی می‌شوند همه خویشان و دوستان این خانواده برای یافتن او به تکاپو می‌افتند.

کار و زندگی بهروز نماد آخرین تیر ترکش این خانواده بزرگ در پشتیبانی از نوعی مبارزه مدنی در جامعه‌ای است اسیر استبداد سیاسی و مذهبی که به سنگ می‌خورد. یلفانی با بهره گیری از مبارزه شاعران و نویسندگان درایران و کشته شدن مظلومانه محمد مختاری و پوینده و احمد میرعلایی در جریانی به نام قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای، مرگ بهروز را می‌سازد.

با مرگ بهروز، زنجیره‌ی کشته شدن فرزندان کریم به دست دو حکومت استبدادی به پایان خود می‌رسد. یلفانی با درکی که از کلیت مبارزه مردمی ما در طول تاریخ‌مان دارد، همه فرزندان کریم را زیر چتری برافراشته از یک نگاه مهربان می‌گیرد تا وجود کسی در این میانه زخم نخورد، تا بگوید همه این‌ها که در راه آزادی و عدالت جان باختند فرزندان این آب و خاک‌اند. آب و خاکی که یلفانی بطور عمیقی به آن مهر می‌ورزد.

بعد از کشته شدن بهروز به دست ماموران حکومت، خویشکاری او را برای نگهداری از پدر و تیمارداری از او که در اندوه عمیق از دست دادن فرزندانش، بیشتر وقت‌ها در عزلت روز و شب طی می‌کند، آذر و دخترش بهاره به عهده می‌گیرند. آذر با این که امکان ترک ایران را دارد و شغل دانشگاهی‌اش در فرانسه همچنان برای او محفوظ است ترجیح می‌دهد در کنار پدر بماند. یلفانی در وجود او و بهاره، به همه آن‌هایی که در وطن مانده‌اند و در همین کارهای به ظاهر ساده تیماردار میهن زخمی و سوگوارند حرمت می‌گذارد.

همسرایان که در طول این نمایشنامه با آن‌ها همراه بوده‌ایم، در صفحه‌های نزدیک به پایان کتاب، شعری از بهاره، دختر بهروز و آذر را زمزمه می‌کنند که برای پدر بزرگش می‌خواند: در ذهن هر مسافر خسته/ تشخیص مبدأ و مقصد/ بیهوده می نمود/. و بعد بحثی اندک میان‌شان درمی‌گیرد که «محال» شنیده بودند یا «بیهوده» و آن وقت در فکر کردن به دورهمی‌هایی که هر بهار با هم داشتند، صابر می‌گوید: خاطرم هس اون اوائل، آقا جواد یه فلاسک چای هم می‌آوردن. جواد هم در می‌آید که بد هم نبود. می‌چسبید. به خصوص اوایل بهار. نسیم عصر که می‌اومد، شاخه‌ها که جوونه می‌زدن… ولی… (ص. ۱۱۵)


با این حرف و نظرها، آیا مائیم باز، با زنان و مردانی سال و ماه بر آن‌ها گـذشته و داغدار، با یک فلاسک چای، نشسته در سایه درختی یا بر نیمکتی در پارک که از روزها و سالهای تلخ رفته با هم می‌گویند، یا با امیدی در دل از رسیدن بهاری در آینده که شاید آن شاخه نازکِ‌تر در زمزمه همین شعرهایی که برای پدر بزرگش می‌خواند، از نو کاری کند؟

با پرسش‌هایی از این دست در ذهن ما، نمایشنامه در نجواهای آرام آرام آن‌ها که دیگر شنیده نمی‌شود پایان پیدا می‌کند. در واقع روایت‌ها سپرده می‌شوند به فضا که بمانند، چون «تنها صداست که می‌ماند»1.

اوترخت. آوریل ۲۰۲۱

پانوشت

1

فروغ فرخزاد.