پاداش سنمّار به معنای پاداش کار نیک، یا در واقع مکافات کار نیک، اصطلاحی است برگرفته از ماجرای سنمّار (یا سمنّار) معمار شوربختی که کاخی زیبا به نام خورنق برای نعمان پادشاه حیره ساخت و پادشاه سنگدل اگرچه نخست سنمار را پاداشی دور از انتظار داد، اما بعد به فرمان او سنمّار را از بام کاخی که ساخته و پرداخته بود فروانداختند.
نظامی این داستان را همچون داستانی در داستان یا به اصطلاح داستان دخیل (embedded story) در روایت اصلی زندگی بهرام در هفت پیکر به زیبایی به شعر درآورده است. آوردن داستانهای دخیل یکی از عرف های داستان سرایی از نوع نظامی است به قصد تعلیق در سیر رودادهای اصلی و تعمیم و گسترش مضمون اصلی گفتمانی که در داستان پایه طرح شده است. پایان بندی این داستان اما هم در روایات تاریخی آن و هم در روایت نظامی از نگاه امروزی ما چندان باور پذیر نمینماید. در هردو روایت میخوانیم که پادشاه دیری نگذشت که پس از کشتن سنمّار کاخ و هرچه را داشت رها کرد و سر به بیابان گذاشت. می کوشیم که در اینجا پایان این داستان را بازنویسی کنیم.
نخست توصیفی را از نظامی بخوانیم درباره زیبایی کاخ خورنق:
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پروازقطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیالمانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آبآفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حورچون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
یکی از قدرتهای نظامی توصیفات روشن وعینی اوست (نیما ازین کیفیت زبان شعری نظامی تاثیر گرفته بود). از نگاهی امروزین، این توصیفات عینی که در قالب گاه استعارات مجرد بیان میشوند در خدمت ترسیم فضای داستانی قرار میگیرند، اگرچه میدانیم فضای سازی آن هم با جزییات مشخص یکی از ویژگیهای داستان سرایی مدرن است. در اینجا می بینیم که مثلا از مصالح به کار رفته در این بنا نیز نام میبرد: ترکیبی از سریشم وشیر!..اندودی بر ای روکاری دیوارهای کاخ چنانکه آینه وار در برابر گردش خورشید در هرساعت روز به رنگی در میآمدند:
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیردر شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگیافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردیصبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوشکافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زردچون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفیدبا هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
داستان ازین قرار است که آنگاه که بهرام پسر یزدگرد پادشاه ساسانی به دنیا آمد منجمان پادشاه را هشدار میدهند که برای حفظ جان پسر باید او جایی دور از پایتخت بزرگ شود و پرورش یابد. جایی که پارسیان در آن نباشند. پادشاه فرزند خود بهرام را به سرزمین عرب و نزد نعمان میفرستد. نعمان برای آسایش شاهزاده ایرانی برآن میشود که کاخی در خور برای او بسازد و برای این کار به دنبال معماری میگردد تا اینکه به او خبر میدهند:
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد مومچابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمناردستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیدهکرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمامرومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه اوگرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست[…]
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناریکس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از روم*
می بینیم که سمنّار یا سنمّار رومی (رم شرقی، بیزانس) و در روایت نظامی هم نه تنها معمار که نقاشی چیره دستی نیز بوده است. سنمّار در پنج سال کاخ را میسازد که بدان خورنق نام مینهند.
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاهکارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
در اینجا چند اشاره تاریخی بایسته است. اگرچه در روایت نظامی سخن از یمن میرود، اما نعمان درواقع یکی از پادشاهان خاندان لخمی بود که بر سرزمین حیره در میان رودان (در نزدیکی بابل کهن) حکمفرمایی میکردند نعمان بن منذر آخرین پادشاه لخمی به دست خسرو پرویز از پا درآمد. او همان پادشاهی است که خاقانی در قصیده ایوان مداین از سرانجام کارش چنین یاد میکند :
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
پادشاهی حیره یکی از پادشاهی های دست نشانده امپراتوری ساسانی به شمار می رفت و درطول سالیان نقش دیوار یا منطقهٔ حایلی را درغرب ایرانشهر دربرابر هجوم اقوام عرب صحاری حجاز و یمن بازی میکرد. برانداختن خاندان لخمی (حدود ۶۰۲ م.) به دست خسرو پرویز را به گمان اینکه نعمان با روم مسیحی سرو سری پیدا کرده، مورخان از اشتباهاتی دانسته اند که راه را برای هجوم اعراب مسلمان به سرزمین ایران گشود.
درباره واژه خورنق نیز باید توضیحی بدهیم. این واژهیی فارسی است و در اوستا به صورت هُوَرنَه آمده به معنای جایی خوب و خواستنی. خورنق را پادشاهان ایرانی در جاهای خوش و آب و هوا و در شکارگاه های خود میساختند. بهرام نوجوان نیز بعد از شکار به تماشای صورتهای شاهزاده خانم هایی می نشست که بر دیوار های تالاری دربسته در این کاخ نقش کرده بودند:
وقت وقتی که شاه گشتی مست
سوی آن در شدی کلید به دستدر گشادی و در شدی به بهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشتمانده چون تشنهای برابر آب
به تمنای آن شدی در خوابتا برون شد سر شکارش بود
کامد آن خانه غمگسارش بود
خورنق درحیره مکانی واقعی است. این کاخ بعد ازحمله مسلمانان به دست حاکمان اموی افتاد. شعرای عرب و ایرانی هم (منوچهری و فرخی سیستانی) در وصف آن شعرها سروده اند. این بنا بعد ها با خاک یکسان شد و در نیمه قرن بیستم باستانشناسان بقایای گچ بری ها و ستونهای آن را از زیر خاک بیرون آورده اند.
نکته مهم اینکه داستان نعمان و سنمّار پیش از نظامی موجود بوده و در کتابهای تاریخی به آن اشاره شده است. همچناکه روایت ابتدایی لیلی و مجنون را نظامی از یک فرادهش شفاهی عرب برگرفته است. نظامی این فرادهش روایی را دستمایه کارخود ساخت و آن را به شیوه خود بازنوشت. نظامی درباره روش کارش در مقدمه هفت پیکر چنین میگوید:
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجیتا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنندآنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتموانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخستجهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
در اینجا باید گفت آن فرادهش پیشینی نوعی بینامتنیت (به مفهوم عام و کلاسیک این اصطلاح) در کار اوست ، چنانکه روایات پیشینی نیز دستمایه کار فردوسی یا سخنوران یونان کهن بوده است و بینامتنیت کار آنها را شکل میدهد. آن مدرنیست خام ستیهنده که کارفردوسی را فقط به نظم کشیدن روایات از پیش موجود گفته بود با این حرف نشان می دهد که تاچه حد از عرف های حماسه و زمانس سرایی پیشینیان در شرق و غرب بی خبر بوده است.
برسر داستان برگردیم. نعمان پس از پایان کار پاداشی بیش از آنچه سنمَار انتظار داشت ، به وی میدهد و او را مینوازد. سنمّار درپاسخ میگوید:
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاهنقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگاربیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنجکردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
و نعمان ازو میپرسد:
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
و سنمّار پاسخ میدهد:
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچاین سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگاین به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
رنگ صورت شاه از خشم با شنیدن این پاسخ برمی افروزد. پادشاه برنمی تابد که معمار با گرفتن دستمزدی بیشتر از پادشاهی دیگر قصری باشکوهتر از آن او بسازد و برای اینکه خورنق برای همیشه شاهکاری بی بدیل بماند فرمان به قتل سنمّار میدهد.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زودکارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارشکرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکندآتش انگیخت خود به دود افتاد
در اینجا نظامی گریزی به پند و اندرز میزند و در باره سست عهدی پادشاهان و بایست دوری جستن مرد هنرور از آنان سخن میگوید که یادآور آموزه های سعدی در سیرت پادشاهان است. آیا سنت روشنفکری ما در عصر حاضر در فاصله گرفتن از اربابان قدرت ریشه در این آموزه های پیشینان ندارد؟ از زبان نظامی می خوانیم که
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورشواتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خارپادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورستوانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
پیش ازاینکه به پایان داستان بپردازیم به واژهٔ تنگلوشا اشارهای بکنیم که نظامی خورنق را بدان تشبیه کرده است. نام این کتاب را به صورتهای گوناگونی چون تینْکْلوش، تینکلوس، دَنْکاوَشا… تبت کرده اند و به نظر میرسد که نام اصلی این متن از ترجمه از یونانی به پهلوی و آنگاه به عربی دستخوش تحریف شده است. تنگلوشا کتابی بوده است در اصل درباره نجوم اما آن را همچنین کتابی حاوی تصاویر هنری و همتای ارتنگ مانی دانسته اند. انچه مسلم است نظامی همین معنا را ازین واژه مراد کرده است. در اینجا نیز با تکیه بر این معنا ست که ما کاخ خورنق را به مفهوم مطلق اثر هنری — چه دیداری و چه کلامی — یا به سخن نظامی «جادوی مطلق خیال»در نظر میگیریم.
روایت دیگری هست از علت کشته شدن سنمّار و آن اینکه اوخشتی را در جایی نهان از ساختمان کار گذاشته بود که با بیرون کشیدن آن همه ساختمان فرو میریخت. این بدین معناست که او هرگز اثر خود را در اختیارپادشاه نگذاشت و هرلحظه که میخواست می توانست به دست خود آن را نابود کند. خشم پادشاه بابت همین پنهانکاری او بود. اما در پایان بندی نظامی میخوانیم که یکروز که نعمان مغرور بربام کیانی خورنق «به تماشا نشسته [بود] با بهرام»، وزیر (دستور) مسیحی او (پادشاهان لخمی بت پرست بودند) چنین او را هشدار داد که
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگر پیشهای مسیح پرستگفت کایزد شناختن به درست
خوشتر از هرچه در ولایت تستگر تو زان معرفت خبرداری
دل از این رنگ و بوی برداریزآتشانگیز آن شراره گرم
شد دل سخت کوش نعمان نرم[…]
چونکه نعمان شد از رواق به زیر
در بیابان نهاد روی چو شیراز سر گنج و مملکت برخاست
دین و دنیا بهم نیاید راسترخت بربست از آن سلیمانی
چون پری شد ز خلق پنهانی
چنانکه گفتیم این پایان بندی از نگاه اکنونی ما متقاعد کننده نیست. در گفته وزیر می تواند حقیقتی دیگر و خاصتر و مربوط به اثر هنری نهفته باشد. برای پایانی دیگر برای این داستان سخنان وزیر را چنین پی میگیریم:
تو ای پادشاه… گمان مبر که با کشتن سنمّار دیگر قصری زیباتر و نیکوتر از خورنق ساخته نخواهد شد. پیش از تو ساخته شده و پس از تو نیز ساخته خواهد شد. این بنا، این تقسیم بندی و ترکیب هوش ربای فضا، همچون یک شاهکار، تکرار ناپذیر است. اگر هم معمار بیچاره کاخ دیگری را درقبال دستمزدی بیشتر میساخت و اگر حتا آن کاخ شاهکاری بود، اما شاهکار دیگری بود نه خورنق. شاهکار هنری هرگز تکرار نمیشود و هیج اثر آفریده انسان هرگز به کمال مطلق نمیرسد. باید معمار را در این سودای خام خود برای ساختن بنایی به کمالتر تنها و به حال خود میگذاشتی و به جای آنکه جانش را بگیری، به او از ته دل میخندیدی…
با شنیدن این سخنان بود که نعمان به پوچی حرکت وحقارت خود در برابر روح فرازندهٔ سنمّار پی برد و سر به بیابان گذاشت.
هیچ پایانی پایان یک ماجرا نیست و زمان و جهان حتا با مرگ آدم های داستان ادامه خواهند یافت. نظامی این داستان را پس از ناپدید شدن نعمان هم ادامه می دهد، اما برای ما داستان در همین جا پایان گرفته است. نعمان دیگر نبود، اما خورنق بود و چنان بود که:
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنق اش میخواند