اهونور
شکوفه محمدی

یادداشت اول

۱

در آغاز کلمه نبود. ژرفای ظلمت بود و روشنای بیکران، در آشتی ازلی. آنگاه که تاریکی سلطه بر روشنایی را آرزو‌کرد، پیر دانای روشنان را تنها چاره آفرینش ماند. و باز هم کلمه نبود. اهوره پس سرودی سر داد، به بلندی هجای هستی. سرودی که زمان کرانمند را از تار وپود امید بافت. آنگاه ناخدای تاریکی در خود فرو ریخت: اهونور را تاب نمی آورد. آن ترانه را چنان زمزمه ای بودکه اهریمن سه هزارسال به خواب رفت: سه هزاره برای آفرینش، از تخم آب و آتش و باد. سه هزاره برای روان شدن رود، بالیدن کوه، روییدن گیاه. آنگاه که زمین به پرورش زیبا شد و سپهر همچون سقفی او را دربر گرفت، آنگاه که ایزدان و ایزد بانوان در هر ساعتِ هر روزِ هر ماهِ هر سال جای گرفتند تا نگهبان گیتی هستومند باشند، آنگاه که زمین از درخشش شعله‌های آتش پرفروغ شد، اهوره از خواندن باز ایستاد، و ترانه ای که معنای زندگی و صدای نور و آوای حقیقت بود، پژواکی شد نهفته در هر ذره؛ یادی از مهر نخستین که اهوره در آفریدگان نهاده بود، نوید پایانی روشن برای دنیا، پایانی بی نهیبِ ظلمت که بیداد و درد و نادانی است.

۲

سالهاست که مردم دنیا ترانه می‌سرایند: در غم و شادی، در تمنای باران و آفتاب، و آنگاه که با عزت خشم در امید آزادی می گدازند. در هر درخت، در امواج آب، در صدای پرندگان، در باد، و در ژرفای غارهایی که در کوه دهان می گشایند سرودی هست؛ سرودی که اگر در جان و بر زبانی دانا روان شود، دریا را رام می کند، دشت را برکت می بخشد، دستان آسمان را به سخاوت می گشاید و درمانی می‌شود همه ی بیماری‌ها را. بدین گونه ترانه سرایی نتیجه ی طبیعی گوش گرفتن است، چه هر ذره را نوایی هست از آغاز آفرینش که در خلوت سکوت، پرآوا می خواند. نوایی که توان می بخشد، دل را قوی می دارد و به یاد انسان می آورد که او نیز در کنار دیگر زندگان، تعیین کننده ی سرنوشت نهایی هستی است. آنچه میان سلطه ی بیداد ظلمانی و روشناییِ داد داوری خواهد کرد، خاطره ی آن آواز نخستین است، آواز هستی برای راندن نیستی، آواز استقامت در برابر زشتی.

۳

چگونه می توان خویش را از کلمات، از نظم مستبد واژگان، رهانید؟ چگونه می توان در آزادی یک ترانه هوای تازه به درون کشید؟ بازیافتن صدای اهوره، بازشناختن آغوش ایزدان نور که زمان کرانمند را به امید پیروزی داد پاس می دارند، بایسته ی سکوت و رهایی است. سکوتی نه در عزلت تنهایی، که در هم آوایی خاموش قلبهایی که به یک امید می تپند. و نه رهایی بی قیدی، که آزادگی همسپاری تا بار زمان را بتوان بی زخم بر دوش کشید.

صدای کلمات، کلمات تهی شده ای که از بالا برسرمان می کوبند، پرده ی پر غبار فراموشی است: انگار دنیا هرگز در فروز روشنای بیکران عشق نگداخته باشد. فراموشی پایان زندگی است؛ باید پیوسته به یاد آورد که در آغاز کلمه نبود.