آیینِ اشک
۱
پریزاده بود؛ مادرش را در بیشهای یافتند: زنی زیبا در هیبت آهویی، که کسی چه می داند از که و چه گریخته بود. به دنیا که آمد سپهر را بر او بخش کردند: خورشید نویی بود بایستهی تکرار طلوع و غروب خویش، تا ابد، تا معنی ببخشد به آمد و شد فصلها. قدمهایش سبک بود و سبز، به دل کویر زندگی میبخشید، کشتزارها را بارور و زمین را از نو زنده میکرد، و حتی در آخرین قطرات خونش گوهری بود زاینده، امید پروراننده.
(ادامه…)یادداشت اول
۱
در آغاز کلمه نبود. ژرفای ظلمت بود و روشنای بیکران، در آشتی ازلی. آنگاه که تاریکی سلطه بر روشنایی را آرزوکرد، پیر دانای روشنان را تنها چاره آفرینش ماند. و باز هم کلمه نبود. اهوره پس سرودی سر داد، به بلندی هجای هستی. سرودی که زمان کرانمند را از تار وپود امید بافت. آنگاه ناخدای تاریکی در خود فرو ریخت: اهونور را تاب نمی آورد.
(ادامه…)