اهونور
شکوفه محمدی

بیگانگی

۱.

در اساطیر، از آنجا که هرکس و هر چیز دارای خویشکاری است، مرگ و زندگی، پیروزی و شکست، هجرت و بازگشت تنها زنجیری است که حلقه‌ی زمان مارپیچِ تا بیکران نو شنوده را می‌سازد. تکرار کلید درک زمان است.

سیاوش، ایزد گیاه اسطوره‌ای نیز دربند خویشکاری‌اش که همانا مرگ و رستاخیز مدام است ناگزیر باید سالانه به سرزمین مردگان سفر کند. اما از آنجا که این مردن، دوباره زیستن را به دنبال دارد، هجرت و مرگ نه رویدادهایی دردناک که لازمه‌ی تجدید حیات‌اند. به علاوه، این مرگ در تبعید را سوگ آیین‌ها همراهی می‌کنند و به ثمر می‌رسانند؛ از این رو مفهوم غربت، به معنای تنها زیستن یا مردن در سرزمینی «دیگر»، در اینجا سترون می‌ماند. سیاوش اساطیری را نه ایزدان و نه انسانها، هرگز تنها نمی گذارند؛ سرنوشت او در پناه زمان، باور و تکرار، جایگاهی امن و پرامید دارد.


۲.

بدل شدن اسطوره به افسانه، ثمره‌ی از دست شدن زمان دَوَرانی و زایش زمان خطی است، زمانی ناچار محکوم به آغاز و پایان. دگردیسی ایزدان و مجسم شدن آنها در کالبد شاهان، پهلوانان و دیگر شخصیت های انسان گونه، تقدیر و جبر فلک را جایگزین خویشکاری اساطیری می‌نماید. آنگاه که باور به ایزدان (که به زندگی انسان به عنوان جزیی از یک کل معنا می‌بخشد) و تکرار (که نوید بخش دگرگونی مدام، پویایی و زایندگی است)، زیر یوغ ادیان تک خدایی و زمان خطی از دست می‌شوند، قهرمانان افسانه تنها یک فرصت برای زیستن دارند، فرصتی کوتاه و ناکافی که سایه‌ی اراده‌ی تقدیری از پیش نوشته شده توسط خدایی خودکامه بر آن سنگینی می‌کند. همین امر است که داستان زندگی قهرمانان را پر از دوگانگی، رنج و درد می‌کند.

بدین گونه، آنگاه که نا-مهربانی کاووس خودرای و نا-مادری سودابه‌ی افسونگر، سیاوش شاهنامه را به هجرت وا می‌دارد، سفری بی بازگشت رقم می‌خورد. اندکی پیش از پناه جستن در توران، سیاوش در مرزهای ایران زمین می‌ماند، با این امید که بتواند در آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی سرزمین مادری اش، در امان از نیرنگ سودابه که قصد جانش را دارد، و رها از بداندیشی کاووس، به زندگی ادامه دهد. اما مادر-وطن حال نامادری سنگدلی است که پدری مستبد را بر اریکه‌ی قدرت می‌پروراند و سیاوش را یارای رهایی از هیچ یک نیست: اگر زیستن را آرزو دارد باید دانه‌ی امید خود را در خاکی دیگر بیافشاند.

زندگی در تبعید پر فراز و فرود است. زیبایی تن و جان و روان او افراسیاب را شیفته می‌کند، آنقدر که او را همچون فرزندی گرامی می‌دارد. سیاوش تنها خواستار تکه خاکی در این دنیاست تا بتواند بدون ترس از مرگ ببالد؛ بلندپروازی را در ایران زمین جا گذاشته و خود را همواره میهمانی ناخوانده می‌بیند. سالهای کوتاه سیاوش در توران نمایانگر کوشش او برای ریشه دواندن در خاکی است که به او‌تعلق ندارد. بازگشت به سرزمینش، تا زمانی که جانش در خطر است، ناممکن است، اما یاد ایران هرزمان اشکهایش را از اندوه شور می‌کند: آنگاه که هنر می‌نماید، آنگاه که زیبایی و خرمی توران را می‌ستاید و آنگاه که سیاوشگرد را بنا می‌نهد: واحه‌ای از آشنایی در بیابان غربت.

میهمان نوازی میزبانش اما قایق شکننده‌ای را می‌ماند در دریایی نا آرام. آنچه در پایان جان سیاوش را می‌گیرد، بیگانگی اوست: چه بی- گانه کسی است که نسبتش (گانه) با آب و خاک و هوا فراموش گشته، در بی پناهی بر خط زمان بی رحم بندبازی می‌کند. آنچه او را به پیشواز مرگی آشکار و عریان می‌برد، آنچه جنگیدن برای حفظ جان را در نظرش از معنا تهی می‌کند، نه ترس و بزدلی بلکه ناامیدی است: تمام آنچه وجود پرمهر و نورانیش برای عرضه دارد، نهالی است که در کویر کاشته و هرگز بر نخواهد داد.


۳.

اما جهان انسان مدرن، که اسطوره را خوار می‌شمارد و افسانه را دروغی سرگرم کننده می‌داند، دستخوش تنهایی و بی-گانگی عمیقی است. در دنیایی که آتش جنگهایش سدها هزار انسان را در عرض چند روز یا چند ساعت به «پناهجو»، «آواره» یا «تبعیدی» بدل می‌کند، دستگاه نظام مند و هیولاآسایی است که در کشورهای «میزبان» به بهانه‌ی «همگون سازی برای همزیستی مسالمت آمیز»، شرافت و عزت نفس میهمانان اش را خرد می‌کند و می‌کوشد از آنها «دیگری» بسازد. روندی که لازمه‌ی آن ابتدا بی-گانه سازی است، چه بیگانه پوسته‌ای تهی را می‌ماند که می‌توان در آن‌هرچیزی ریخت.

در چنین روزگاری، که روزانه به شمار آنها که مجبور به ترک خانه و کاشانه شان هستند افزوده می‌شود، چاره‌ی بیگانه سازی شاید از به یاد آوردن اساطیر و افسانه ها بگذرد. گرچه افسانه خود عرصه‌ی تنهایی و جبر است، اما سر در آبشخور روح جمعی بشر دارد: قهرمانان افسانه به آسانی انسان امروزی را در کالبد خویش می‌پذیرند و همزاد پنداری با ایشان حتی برای بشر مدرن سخنی ناممکن نیست. در این یگانگی افسانه ای، تاب آوردن جبر و تنهایی با یاری زنان و مردان کهن داستانها، و در پرتو امیدها و دلاوری هایشان، آسان تر می‌گردد. حال چنانچه بتوان ردپای اساطیر را در قهرمانان افسانه‌ای باز شناخت، جایگاه انسان در هستی دگرگونه خواهد نمود و این خود کلید زیستنی است در هماهنگی که بیگانگی را در آن نفوذی نیست.

قرنها استبداد کاووسی، سالها سنگدلی سودابه وار، دهه ها ستیز، از سرار جهان سرزمینی غریب ساخته است، گویی توران زمین بیکرانی که در گوشه گوشه‌ی خود بی شمار سیاوش را از اندوه، نا امیدی یا ترس می‌کشد، یا در بیگانگی از یاد خود می‌برد. درمیان تمام پیچیدگی های تبعید، پاسخ گفتن ندای اساطیر و افسانه ها مجالی شاید باشد برای یکی شدن و بازشناختن دردها، آرزوها و آرمانهای مشترک.

سیاوش، برزمین تبعید شهری بهشتی بنا می‌کند، شهری که پناهگاه خاطرات و امیدهای اوست، امید از نو ساختن سرزمینش. مرگ بازگشت سیاوش را ناممکن می‌سازد، اما سیاوشگرد برجای می‌ماند؛ با بردباری استوار می‌ایستد تا آنگاه که خسرو جوان در آن پا می‌نهد با زبان گیاه به یاد او بیاورد بیدادی را که با پدرش رفته است و او را به سرزمین مادری و دادخواهی راه بنماید. باشد تا تبعیدیان دنیای امروز، به پی ریختن میراثی چنین دست یازند، چه با مرگ یک نسل، آرمانهایش نمی میرد. شب دراز و مه بلند…