۱
پریزاده بود؛ مادرش را در بیشهای یافتند: زنی زیبا در هیبت آهویی، که کسی چه می داند از که و چه گریخته بود. به دنیا که آمد سپهر را بر او بخش کردند: خورشید نویی بود بایستهی تکرار طلوع و غروب خویش، تا ابد، تا معنی ببخشد به آمد و شد فصلها. قدمهایش سبک بود و سبز، به دل کویر زندگی میبخشید، کشتزارها را بارور و زمین را از نو زنده میکرد، و حتی در آخرین قطرات خونش گوهری بود زاینده، امید پروراننده.
میگویند مادر بر او عاشق شد و چنان از سترونی عشق خود سوخت که جان فرزند را گرفت: بطن مادر که گور پسر شد، بارانها باز ایستادند، زمین خکشید و گیاهان و جانوران در غبار مرگ نهان گشتند. آنگاه مادر، مادر خدای دوشیزه و جادو، ایزدبانوی آفریننده، پرورنده و میراننده، بر مرگ فرزند زار گریست. آنقدر که دل فرانروای دنیای زیرین به درد آمد، آنقدر که تمامی دیگر ایزدان نیز گریستند. اشک باران گشت و رودها را پر آب کرد… تا خاک تیره، زهدان زمین، از اشک تر شد، او که در خاک خفته بود، همچون دانهای رستن آغاز کرد، بالید و دوباره به دنیای زندگان گام نهاد: زندگی از نو جاری شد و پسر دوباره به آغوش مادر بازگشت.
سوگآیینهای کهن، که هر سال همراه هزارهها بودهاند، تکرار نمادین عزاداری مادر-خدا در مرگ ایزد نباتاتاند. پیش از هر نوروز، آنگاه که در پنجهی دزدیده زمان از حرکت باز میماند، مرگ با زندگی همسان شده و روان درگذشتگان به زمین باز میگردد، زنان در سوگ گیاه، گیسوان خویش میبرند و زاریشان باران را فرا میخواند، باشد که در آغاز بهار، آن هنگام که زمان چرخش از سر میگیرد، کشتزارها سبز گردند، رودها بخروشند و شیر در پستان دامها به سخاوت به جوش آید. آنگاه، با لبخندی سپاسگزار، خواهند دانست که امسال نیز، مانند سالهای پیش، ایزد از دامان خاک برخاسته و به دنیای زندگان راه گشوده است.
۲
گیاهْ خدای شاهنامه اما، در کالبد سیاوش جوان روی مینمایاند: مرگ او با گذر از آتش و در تبعیدِ در توران شکل میپذیرد و رستاخیزش را خسرو، شاه عارف، به سرانجام میرساند. کین خواهی سیاوش، سوگْ آیینی خونین و پررنج است که نه زنان، بلکه مردْ پهلوانان رقم میزنند: در خشکسالی بیانتهای بیداد، بر سینهی زخمی زمینهای غصب شده، بر عرصهی میهمانکُشِ سرزمینهای بیگانه، در بحبوحهی پیمانهای شکسته، جای اشک را خون میگیرد. اما خون سرخ، دل خدایان را نه به رحم که به درد میآورد، و موج خون است در گندمزارها، نه سبزیِ طراوت باران، چه افراسیاب بادِ زاینده را در بطن زمین زندانی کرده و با تن سهمگین و تاریکش چشمههای آب را یک به یک میخشکاند. اما خسروی جوان، وارث صلحْدوستی پدر و پاس دارندهی گوهر مهربانی مادر، کلید پایان افراسیاب سنگدل خواهد بود: نه تنها در شاهنامه، که در پایان مارپیچ اساطیری زمانی که هنوز فرا نرسیده است.
۳
میگویند خون سیاوش که بر زمین چکید، جوشید، فوران کرد و دیگربار در زمین فرو شد. آنجا که خاک آخرین قطره را خورده بود، گیاهی رویید زیبا و بیهمتا، گیاهی که تا امروز مرهم دردها و بیماریهاش میدانند. نیز میگویند که آنچه از بیداد، مرگ و بیحاصلی در جهان هست ثمرهی خون به ناحق ریختهی آن شاه-ایزد بیگناه است. آنها که برای داد و آزادی خون میدهند، آنها که برای حفظ جان یا آرمان محکوم به ترک سرزمین خویشند، همان سیاوشان جوانند، همانها که نبودنشان شایستهی اشک آیینهای سیاوشانی است. گریستن در سوگ سیاوش، تنها اندوه و سرشکستگی از بیداد نیست، نوید باران و زندگی، امید به رستاخیزِ داد، زیبایی و روشنایی است. سوگوار سیاوش بودن پیکار با مرگ هزارچهرهی هولناک است، رویکردی به زیستن که میرایی را به چالش میکشد. سیاوشان نامیرایند، همواره باز میگردند، و شیون عزادارانشان آوای استقامت است، صدایی که در دل مرگ آفرینان دانهی هراس میکارد. و چه بایسته ترسی، که رود اشکهای سوگواران این سدههای تاریک، هم اینک بر گور هزاران سیاوش پاک، آبیار بالیدن رستنیهای ابدی است.