ماه دوم از دور دوم قرنطینه. خیابانهای سوتوکور، قوانین منع عبور و مرور از هشت شب تا شش صبح. کرکرهی پایینافتادهی دکانها، ستونهای افراشته از صندلیهای حصیری پشت شیشهی کافهها و رستورانها. تکوتوک رهگذرهای شتابزده با دهان و بینی پوشیده و نگاه گریزان. مونپارناس زیر چتر ترس چرت میزند.
صد سال گذشته از روزگاری که این محله گرانیگاه خلاقیت و آفرینش هنری بود. صد سال از روزهایی که مودیلیانی برای لیوانی شراب دم پیشخوان کافهها پرتره میکشید و پیکاسو مسخرهاش میکرد. سالهای دیوانه! جشن بیکران!
امسال خبری از زرقوبرق سال نو نیست. چراغ کافههای سر چهارراه خاموش است. کافهی سِلِکت از دور چون عفریتی طاعونزده سر در گریبان کشیده است. برگهای خشک درختهای سرمازده روی پاگرد ریخته است. صد سال از آن سالها میگذرد. دههی بیست «دیوانه»! سرم را به شیشه میچسبانم. در یک سوی سالن تاریک، محفل نویسندههای آمریکایی معروف به «نسل گمشده»: همینگوی، فیتزجرالد، ازرا پاوند… در سوی دیگر، جمع پر سروصدای روسهای گریخته از انقلاب و جنگ داخلی: بونین، تزوتایوا، نابوکوف، شاگال… هر دو گروه فرانسه را با لهجه حرف میزنند اما ادبیات فرانسوی را از خود فرانسویها بهتر میشناسند.
دههی بیست، دههی باور دوباره به زندگی با وجود بیست میلیون کشته و بیست میلیون زخمی در جبهههای جنگ، بهعلاوهی چهار میلیون قربانی گریپ اسپانیولی فقط در اروپا. دههی اکتشاف و اختراع، دههی شکوفایی جنونآمیز هنرهای تجسمی و رمان و موسیقی که نویسندگان و نقاشان و موسیقیدانان را از اقصا نقاط آمریکا و انگلیس و روسیه به این چهارراه و چهار کافهی معروفش کشاند. انتشار شاهکارهای جویس و پروست به فاصله چند ماه در همین شهر. نوآوریهای استراوینسکی و نبوغ دیاگیلف. رشد بیسابقهی عکاسی، رقص، باله، مد… ظهور سینمای اکسپرسیونیست.
دههای که کمتر از ده سال طول کشید و با بحران اقتصادی ۱۹۲۹ ناگهان متوقف شد. بلا از آمریکا نازل شد. همهچیز یکباره فروپاشید. گردهمآییها منحل شد. سالنهای ادبی تعطیل گشت. نویسندههای آمریکایی به دیار خود برگشتند، روسها ناامید از بازگشت، چمدانها را گشودند و ماندگار شدند.
عرض خیابان را طی میکنم و به کوچه روبرو میپیچم. پرسه زدن میان دیوارهای سنگی شهر، آیین غربتی است چهل ساله. مامنی برای تنهاییها! پاتوق «نسل گمشده»ی گرترود استاین در شمارهی ۱۰همین کوچه بود. بارِ آمریکایی سابق، رستوران ایتالیایی فعلی، محل دیدار و آشنایی همینگوی با فیتزجرالد، دو هفته پس از انتشار «گتسبی بزرگ» و چند ماهی پیش از «خورشید نیز طلوع میکند». آثاری ماندگار! اگر آن نسل گم شده بود، نسلهای بعدی چه بودند؟ به قول همینگوی، به هر نسلی میتوان برچسب احمقانهی گمشده چسباند چون هر نسلی دلیلی برای گمشدن دارد.
از جلوی هتل دُلامبر میگذرم. دو لوح یادبود به دیوار دم در نصب شده است. پل گوگن و آندره بروتن به فاصلهی سی سال در این مکان زیستهاند. هدایت هم اواخر دههی بیست، چند ماهی در هتل همجوار، هتل دِبَن (گرمابهها)، اتراق کرده بود. خلاقیت او هم در همان سالهای دیوانه شکوفا شد. زنده بهگور، سه قطره خون، عروسک پشت پرده… آخرین روزهای پرکار اقامت سه سالهاش در شهری که بیست سال بعد برای مردن به آن بازگشت. سرم را بالا میبرم و به پنجرهها نگاه میکنم. کدام طبقه، کدام اتاق؟ چه مینوشت؟ آیا آن، به قول آندره بروتن، «فریاد جنونآمیز در دل شب»1 را در این هتل نوشت؟ هیچ لوح یادبودی به دیوار نیست.
به میدانک درختی دم مترو میرسم. پرنده پر نمیزند. کبوترها از روی خطکشی عابر پیاده سلانهسلانه رد میشوند. با مسکوب همیشه در همین نقطه خداحافظی میکردیم تا او از بلوار راسپای سرازیر شود و من از پلههای مترو. با دو خیابان و صد سال فاصله، در همسایگی آپارتمان گرترود استاین زندگی میکرد. اتاق و مغازهای که پاتوق نسل دیگری از نسلهای گمشدهی این شهر بود.
زیر سایهی آسمانخراش ۵۶ طبقهای، میدانک درختی متروک افتاده است. دورترک، ایستگاه راهآهن در دل زمین فرورفته است. در روزگار عادی، زیر این درختها جای سوزن انداختن نیست. هیاهوی کافهها، فریاد گارسونها و سفارشهایی که بلندبلند تکرار میکنند تا فراموششان نشود… سکوت خیابان به سوی گورستان میراندم. خانهی ابدی موپاسان، سارتر، دوبوووار، بکت، دوراس… جلوی دروازهی بسته مکث میکنم. بودلر هم جنونش را همینجا به خاک سپرد. اطلاعیهی روی در را میخوانم: ویزیت ممنوع! مردهها هم در قرنطینه هستند.
از کنار دیوار آهسته راه می افتم. آیا در پس این خاموشی، دههی دیوانهای خواهد آمد یا باید پذیرفت «گاه رفتگان سالهای مرده زندهتر از زندگان مینمایند»2؟
استعارهی آندره بروتن در خصوص بوف کور
نقل قولی از شاهرخ مسکوب