دیروز، امروز، فردا
وازریک درساهاکیان

درختِ لُژ

به یاد مسعود مهرابی

داستان ماهنامهٔ «فیلم» برای خیلی‌ها آشناست. مجله‌ای بود که سه دوست و همکار، هوشنگ گلمکانی، مسعود مهرابی و عباس یاری، به راه انداختند و چهل سالی گرداندند و در تاریخ مطبوعات کشور «رکورد» تازه‌ای به پا کردند که تا سالهای سال بر جا خواهد ماند. دوران خوبی بود، و دوران بدی بود، و دورانی بود که خیلی‌ها با مجله همکاری کردند و خیلی‌ها کار نویسندگی را با آن شروع کردند و اسم و رسمی برای خودشان یافتند و مدتی بودند و بعد رفتند پی کارهای دیگر و مجله‌های دیگر. اما آن سه دوست و همکار ماندند و راه را ادامه دادند، تا همین چند ماه پیش که مسعود رفت. دوستی بود یکرنگ و سخت‌پا در پیمان دوستی. همکاری من با مجله حدود پانزده سال پیش شروع شد، و مسعود کسی بود که مدام با او درتماس بودم و مدام مطلب می‌خواست و تشویق می‌کرد بنویسم و ترجمه کنم و براش بفرستم. بخصوص شماره‌های ویژهٔ عید مجله خواستار بسیار داشتند و «بهاریه‌ها» جای خاصی در آن ویژه‌نامه‌ها یافته بودند. بنده هم در چند تا از این ویژه‌نامه‌های عید، مطالبی داشتم که این یکی را اینجا به یاد مسعود مهرابی و به مناسبت نوروزی که تازه پشت سر گذاشتیم به اشتراک می‌گذارم. دیگر اینکه عنوان مطلب را هم خودش گذاشت «درخت لژ». یادش به خیر. از انسان‌های کمیاب و اصیل روزگار بود… نوروزتان مبارک باد…


درختِ لُژ

دوران کودکی و نوجوانی من در شهر کوچکی گذشت، در جنوب غربی خوزستان، که آن زمان بندر معشور نام داشت، و از سال ۱۳۴۵ که من هم با خانواده به تهران کوچ کردم، نامش را عوض کردند، گذاشتند بندر ماهشهر. به نظرم، موجی بود از امواج عربی زدایی آن زمانه. تصور من همیشه این بود که به خاطر شوره‌زارهای اطراف بوده که نامش را «معشور» گذاشته بوده‌اند، اما بنا بر فرهنگنامه‌های موجود، شهری بوده است در این مکان از زمان‌های باستان، گویا از زمان لهراسب کیانی و دو سه نام دیگر داشته است، از جمله «ماچول»، تا اینکه این اواخر، نمی‌دانم از کی، عوام تلفظش را تبدیل کرده بوده‌اند به «معشور»، که احتمال هم دارد از ریشهٔ «عشر» (گمرک) باشد و ربطی به شوری آب و اینها نداشته باشد.

به هر تقدیر، از دو سالگی، تقریباً، تا هجده سالگی‌ام در آن سامان گذشت. شهری بود شبیه یک «کلنی» ساخته و پرداختهٔ انگلیسی‌ها به خاطر صدور نفت، بر کرانهٔ «خور» (یا خلیج کوچک) ی به نام «خور موسی» که قعر مناسبی برای پهلوگیری نفتکش‌ها داشت (دارد). قبل از ورود انگلیسی‌ها، از آن شهر باستانی، دهی بر جای مانده بود به همان نام «معشور». اما شهر شرکت نفت را که ساخته بودند، در سال‌های دههٔ بیست شمسی، نام آن ده شده بود «معشور کهنه» و شهر ما در نتیجه شده بود «معشور نو». هوای گرم و شرجی و خفقان‌آور، باران کم، گرد و غبار صحاری اطراف، و سالی یکی دو بار حملهٔ ملخ‌ها، از خواص معشور بود. ملخ‌ها گویا از فرط گرما، و کمبود خوراک، به شهر حمله‌ور می‌شدند و طوفانی به پا می‌شد که آسمان را سیاه می‌کرد. «پرندگان» هیچکاک که یادتان هست؟ همان صحنه‌ها را در نظر مجسم کنید، منتها به جای آن پرنده‌ها، ملخ بگذارید که می‌آمدند، می‌ریختند به خانه‌ها و حیاط‌ها و چمن‌ها، به خیال اینکه خوراکی مناسب گیر آورده‌اند. ما پناه می‌بردیم توی خانه‌ها، در و پنجره‌ها را می‌بستیم، مادرم هر چه حوله دم دستش بود خیس می‌کرد، می‌چپاند به زیر درها و لای پنجره‌ها تا مانع ورود ملخ‌ها به داخل خانه شود، و صدای وزوز مانندی به راه می‌افتاد که آن سرش ناپیدا. و این البته صدای پر و بال زدن ملخ‌ها بود و نه صدایی که از خودشان در بیاورند. یکی دو ساعت بعد، اما، صدا قطع می‌شد، و ملخ‌ها جا به جا می‌افتادند و می‌مردند. انگار یک دست غیبی وادارشان کرده بود بیایند معشور بمیرند. بعد ما مشغول آب و جارو کردن حیاط و پشت بام و چمن‌های اطراف خانه می‌شدیم. صحنه‌ای بود واقعاً دیدنی.

شهری که شرکت نفت بر پا کرده بود، تشکیل می‌شد از یک محلهٔ کارمندی و یک محلهٔ کارگری. و خانه‌ها را بسته به رتبهٔ کارمندان و کارگران، بین آنها تقسیم می‌کردند. پدر من که تا اواخر دههٔ بیست (شمسی) در تهران به کار نقره‌سازی مشغول بود، با زن و سه تا بچه‌اش (که بنده ته تغاری بودم و یک یا یک سال و نیمی بیشتر نداشتم) اواخر سال ۱۳۲۸ راه افتاده بود طرف اهواز که در شرکت نفت کار پیدا کند. انگلیسی‌ها گر و گر استخدام می‌کردند. می‌گفتند کافی است کمی انگلیسی بدانی تا یک شغلی در یکی از ادارات متعددشان بهت بدهند. پدر که در ایام کودکی چند سالی در مدرسهٔ میسیونرهای آمریکایی تبریز درس خوانده بود، و سواد درست و حسابی فارسی هم نداشت، با همان اندک دانش انگلیسی‌اش، فکر کرده بود بخت و اقبالش را در آن حوالی بیازماید. ابتدا رفته بود اهواز، کمی این در و آن در زده بود، به جایی نرسیده بود، یکی دو جا، در مغازه‌هایی، کار موقت گرفته بود تا به خیال خودش دری به تخته‌ای بخورد، اما درست در همان بحبوحه، جنبش ملی شدن نفت شروع شده بود، و انگلیسی‌ها همهٔ استخدام‌ها را تعطیل کرده بودند تا تکلیف مشخص شود. در نتیجه، پدر به پیشنهاد صاحب مغازه‌ای که آنجا کار می‌کرد و یک اغذیه فروشی هم در معشور داشت، راهی معشور شده بود تا آن مغازهٔ اغذیه فروشی را بگرداند.

پدر، اما، که زیاد هم آدم جاه‌طلبی نبود، پایش را که در آن مغازه گذاشته بود، جا خوش کرده بود به مدت پانزده سال، و تازه در تابستان ۱۳۴۵ بود که سرقفلی را به یک نفر دیگر فروخت و بار زدیم و برگشتیم تهران. من تازه کلاس چهارم دبیرستان را تمام کرده بودم (با یک سال ردی در همان کلاس چهارم به خاطر لج و لجبازی معلم شیمی که داستان دیگری دارد). بنابراین دو سال آخر دبیرستان را در تهران بودم و بقیه‌اش هم فعلاً به موضوع «انشا» ی امروزمان مربوط نمی‌شود.


این مقدمهٔ طولانی را عرض کردم تا برسم به اینکه چطور پای آدمیزاد در طول زندگانی به جاهایی باز می‌شود که بعد وقتی می‌نشینی و فکرش را می‌کنی، می‌بینی سور رئالیسم و رئالیسم جادویی در واقع ازهمین جاها سرچشمه گرفته، منتها حضرات در فرانسه و آمریکای لاتین، گوی سبقت را از ما ربوده‌اند و همه چیز را به نام خودشان ثبت کرده‌اند. اگر معلوم بشود که گابریل گارسیا مارکز مدتی از آن سال‌های دربدری‌اش را در معشور گذرانده تا بتواند ماکوندو را خلق کند، باور بفرمایید تعجب نخواهم کرد. شهری بود در گوشه‌ای بی‌ربط، بی‌هیچ آب و آبادانی، با آدم‌هایی که از چهار گوشهٔ مملکت جذب شده بودند، از اصفهان و تهران و آذربایجان و شیراز و کردستان و خراسان و بندرهای خلیج فارس، تا هند و پاکستان و عراق و کویت. فارس و ترک و عرب و ارمنی و از هر ایل و طایفه‌ای که فکرش را بکنید. ملغمهٔ عجیب و غریبی بود. آدم‌هایی می‌آمدند، مدتی می‌ماندند و می‌رفتند پی کارشان. عده‌ای هم بودند که جا خوش می‌کردند و نمی‌رفتند، مثل پدر من، تا کسی با تیپا بیرون‌شان کند. معشور جایی بود که «ماکوندو» به گردش هم نمی‌رسید! گاهی فکر می‌کنم اگر مارکز معشور را دیده بود، نیازی نداشت ماکوندویی بیافریند. ماکوندوتر از معشور امکان نداشت پیدا کند. عین جنس آن جا بود و ما در آن زندگی کردیم. به چشم خودم دیده‌ام. شهری بود که انگلیسی‌ها بنا کردند تا نفت‌مان را صادر کنند، و ما رفتیم در پی یک لقمه نان، و ملخ به خوردمان دادند.

دور و بر شهر را بیابان‌های بی آب وعلفی پوشانده بود که انگلیسی‌ها برای خودشان زمین گلف درست کرده بودند. بچه‌های محلی را هم برای حمل وسایل گلف‌شان با چندرغازی استخدام می‌کردند. ماها موقعی که هفت هشت ده سالمان بود، گاهی یکی‌مان یک پاکت سیگار از باباش کش می‌رفت، پنج شش نفری می‌شدیم، یک توپ فوتبال هم بر می‌داشتیم که یعنی قصد بازی داریم، بعد می‌زدیم به بیابان، دویست سیصد متری بیرون شهر، آن طرفِ زمین‌های گلف، بستهٔ سیگار را باز می‌کردیم، شروع می‌کردیم به دود کردن سیگارها. نفری سه تا، چهار تا، پنج تا سیگار می‌کشیدیم، یکی بعد از دیگری، در کمال عجله، بعد یکی یک آدامس می‌انداختیم به دهن و بر می‌گشتیم شهر. اوقات فراغت‌مان به این چیزها می‌گذشت. کلی تفریح داشت!

معشور از هر چیز دو تا داشت، یکی برای کارگرها و یکی برای کارمندها. همه چیز سخت طبقاتی بود: باشگاه و استخر و بیمارستان و بهداری و دکتر و تفریحات و همه چیز. درست مثل همهٔ شهرهای دیگری که انگلیسی‌ها برای تاسیسات شرکت نفت بنا کرده بودند: آغاجاری، هفتکل، مسجد سلیمان، آبادان و تا حدی هم اهواز. منتها اهواز مرکز استان بود و شهریتی داشت و جمعیتی که بسیار پیشتر از انگلیسی‌ها مستقر شده بودند، و در نتیجه، انگلیسی‌ها شهرک‌های کارمندی و کارگری‌شان را در حومه‌های اهواز ساخته بودند.

عرض کردم از هر چیز دو تا، اما یک استثنا هم داشت، و آن سینمای معشور بود. انگلیسی‌های خسیس، به خاطر اینکه معشور شهر کوچکی بود و جمعیت اندکی داشت، یک سینما بیشتر نساخته بودند. یک سینمای روبازِ تابستانی، با یک حصار آجری به ارتفاع کمتر از دو متر، که ناگفته پیداست پرده‌اش از بیرون هم دیده می‌شد. باران آنقدر کم می‌آمد که واقعاً هم نیازی به بام نبود. همین یک سینما را اما انگلیسی‌ها دو شیفتی کرده بودند. دو یا سه روز برای کارگرها، و بقیه‌اش برای کارمندها، و یکی دو روز هم فیلم به زبان اصلی (که یعنی انگلیسی). و این خط مشی، مثل خیلی چیزهای دیگر، بر جای مانده بود، حتی بعد از ملی شدن نفت و رفتن انگلیسی‌ها. گرچه انگلیسی‌ها که نرفتند، هیچ، خیلی هم جا خوش کردند، و بعد از مدتی، آمریکایی‌ها و کانادایی‌ها و استرالیایی‌ها هم به آنها اضافه شدند.

پرواضح است که همهٔ این تاسیسات رفاهی برای کارکنان شرکت نفت بود. اگر کارگر یا کارمند شرکت نفت نبودی، راهت نمی‌دادند. خیلی ساده. ورود ممنوع! مگر به عنوان همراه یا مهمان یکی از کارکنان شرکت نفت تشریف بیاورید. اما مسئول پروژکتور سینمای معشور، که از شما چه پنهان، شباهتی هم به فیلیپ نوآره داشت، یک آقای ارمنی بود به اسم بارون آوتیک، با یک دماغ خیلی گنده، عین فیلیپ نوآره، که از دوستان و مشتریان پدر بود و سپرده بود که بچه‌های مسیو فلان را راه بدهید. اشکالی ندارد. از خودمان‌اند. بنابراین ما در همهٔ آن سال‌ها، با پارتی یا بی پارتی، سینما رفتن‌مان «غیر قانونی» بود. هر بار که اشکالی پیش می‌آمد، یا مسئول کنترل بلیط‌ها، جلوگیری می‌خواست بکند، اگر تازه کار بود سعی می‌کردم سرش کلاه بگذارم، مثلاً می‌گفتم من پسر مسیو وارتان هستم. اما گاهی طرف می‌گفت مسیو وارتان همین چند دقیقه پیش با بچه‌هاش وارد سینما شد. تو دیگه کی هستی؟ به اینجا که می‌رسید، من از همان دم در صدا می‌زدم «بارون آوتیک!» و بارون آوتیک سرش (و مقداری از دماغش) را از سوراخی اتاق پروژکتور در می‌آورد، داد می‌زد «آقا بذار بره!» و من با یک لبخند پیروزمندانه وارد سینما می‌شدم.

تالار سینما را دو قسمت کرده بودند. بخشی صندلی‌های تک نفرهٔ برزنتی داشت، که مثلاً قسمت شیک و پیک سالن بود، و بخش دیگرش نیمکت‌های سنگین فلزی. باران که می‌گرفت، دو حالت داشت، اگر باران شدید بود، ملت می‌زدند بیرون و بر می‌گشتند به خانه‌هاشان تا شبی دیگر به دیدن فیلم مربوطه بروند. اما باران اگر تنک بود و می‌دانستیم دوامی نخواهد داشت، می‌ماندیم و کمی خیس می‌شدیم، اما فیلم را از دست نمی‌دادیم. آن‌ها که روی صندلی‌های برزنتی نشسته بودند، صندلی‌ها را بلند می‌کردند و می‌گرفتند روی سرشان تا باران قطع شود. اما آنها که نیمکت‌های سنگین فلزی نصیب‌شان شده بود، مجبور بودند باران را بخورند و جیک نزنند. قیمت بلیط هم خیلی کم بود البته، ۳ ریال و ۵ ریال و یک تومن به نظرم. این بر می‌گردد به سال‌های دههٔ سی و چهل (شمسی). اما اگر پولی در بساط نبود، بارون آوتیک هم دیگر افاقه نمی‌کرد و باید از بیرون فیلم را می‌دیدیم.

دیوار پشت سینما، البته جایی بود که اتاق پروژکتور را ساخته بودند، و از آن زاویه نمی‌شد چیزی دید، ولی از دیوارهای دو طرف، دید حسابی داشتیم. درخت‌هایی هم بودند که بچه‌ها ازشان بالا می‌رفتند و از آن زاویه، همهٔ پرده را می‌دیدند، و آنها که زورشان نمی‌رسید، یا دیر رسیده بودند، از همان جایی که ایستاده بودند، فقط نیمهٔ بالای پرده را می‌دیدند. اگر آرتیسته می‌زد یارو را می‌انداخت زمین، آن‌ها که پایین ایستاده بودند، اول سعی می‌کردند بپرند هوا تا مگر پایین پرده را هم ببینند، و اینجا بود که بالای درختی‌ها به کمک می‌آمدند و وقایع قسمت پایین پرده را به صدای بلند تعریف می‌کردند. اگر فیلم کمدی و دزد دریایی و کابویی و بزن بزن بود، بیرون هم همانقدر مشتری جمع می‌شد که داخل سینما چون تقریباً همهٔ بچه‌های شهر می‌خواستند فیلم را ببینند.

یکی دو تا درخت بالا بلند اما داشتیم در زاویه‌های خیلی استراتژیک، که ملت آنقدر به قلهٔ آنها صعود کرده بودند و ساعت‌ها نشسته بودند، که شاخه‌ها هم به شکل مبل در آمده بود. این مبل‌ها سرقفلی داشت. هر کسی اجازه نداشت برود بالا، جلوس کند روی این مبل‌ها. این مبل‌ها، امتیازی بودند که باید به مرور «کسب» می‌کردی. اگر یکی از بر و بچه‌های مسن‌تر سر می‌رسید و می‌دید یکی از فسقلی‌ها آن بالا نشسته، داد می‌زد «نفهمیدم، تو آن بالا چه می‌کنی؟ بزن به چاک ببینم.» و طرف بی برو برگرد می‌زد به چاک. جای بحث نبود. اولین بار که من توانستم تمام یک فیلم را از بالای درخت ببینم، به نظرم کلاس هشتم بودم. با اینکه لاغر و استخوانی بودم، کمی قد کشیده بودم، و توی مدرسه سری توی سرها در آورده بودم. یک شب که زودتر رفته بودم «سینما»، دیدم کسی بالای درخت نیست، پریدم رفتم بالا و مبل را اشغال کردم. کمی بعد، یک گروه از بچه‌های مسن‌تر رسیدند و اطراف را پاییدند، و همان پایین ماندند، بی آنکه به من درشتی کنند. حتی از من پرسیدند فیلمش خوب است یا نه. من که شروع کرده بودم به چک کردن شاخه‌های پایینی، برای یافتن راه فرار، دیدم برای اولین بار، کاری به من ندارند. در واقع، تازه متوجه شدم که‌ای بابا، مثل اینکه من هم جزو کسانی شده‌ام که اجازه دارم از مبل بالای درخت استفاده کنم و کسی کارم نداشته باشد. نمی‌دانید چه حالی داشت و چقدر آن فیلم بهم چسبید! روز بعدش حس می‌کردم یک سر و گردن از بقیه بلندترم. ولی گاهی که «بیرونی‌ها» خیلی شلوغ می‌کردند، یا دعوایی به راه می‌افتاد، مامورهای سینما می‌ریختند بیرون و شروع می‌کردند به تار و مار کردن بر و بچه‌ها. بعد می‌دیدی پسرهای قد و نیمقد بود که از شاخه‌های مختلف این درخت‌ها پایین می‌پرند و پا به فرار می‌گذارند.

الحق هم فیلم‌های خیلی خوبی نمایش می‌دادند. شرکت نفت، اداره‌ای داشت که کارش برنامه ریزی فیلم‌ها و کنسرت و تئاتر و این جور تفریحات سالم بود. از جمله چاپ و انتشار بولتنی دربارهٔ این برنامه‌ها. خیلی از فیلم‌ها را مستقیماً از خارج می‌آوردند و گاهی فیلم‌هایی در سینماهای شرکت نفت می‌گذاشتند که هنوز در تهران نمایش نداده بودند. هفته‌ای دو سه بار فیلم‌های انگلیسی یا آمریکایی را به زبان اصلی نمایش می‌دادند برای خارجی‌ها و کسانی که به انگلیسی مسلط بودند.

این بود تا اوایل سال ۱۳۴۴ که گفتند قرار است یک سینمای درست و حسابی بنا کنند، عین شهرهای بزرگ. آن سینمای روباز را زدند خراب کردند، درخت‌های اطراف را از ریشه در آوردند، و به جایش یک سالن سرپوشیده ساختند که دیگر هیچ جور نمی‌توانستم واردش بشوم مگر از طریق قانونی و با خرید بلیط و با ولی و وصی و قیم و شناسنامه و اینها. بارون آوتیک به شهر دیگری منتقل شده بود و دیگر نمی‌توانست پارتی ما بشود. پدر هم راه دستش نبود به کس دیگری رو بیندازد. یکی دو بار که فیلم‌های خوبی نمایش می‌دادند، سعی کردم دوستان شرکت نفتی را شیر کنم و با آنها به سینما بروم، اما آنها یا گفتند شبی دیگر قرار است بروند، یا سرشان به کار دیگری گرم بود، یا اصلاً براشان مهم نبود، و خلاصه دیدم سنگین‌ترم بکلی قید سینما را بزنم. مشتری «ستاره سینما» شده بودم و نقد فیلم می‌خواندم. فهمیده بودم فیلم‌ها کارگردان و نویسنده دارند. اسامی هنرپیشه‌ها را یاد می‌گرفتم. عناوین فیلم‌هاشان را از بر می‌کردم. آلبوم عکس شخصیت‌های نامدار سینمایی را درست کرده بودم. کتاب‌خوان شده بودم. انشاهایی می‌نوشتم که معلم می‌گفت بروم پای تخته برای بقیه بخوانم. مسئول کتابخانهٔ مدرسه شده بودم. خلاصه حس می‌کردم برای خودم آدمی هستم! در نتیجه در آن یک سال و خردهٔ آخری که معشور بودم، شاید یکی دو بار بیشتر به این سینمای نو نوار نرفتم، چون آن کلک‌های نوجوانی را درشان خودم نمی‌دیدم. داشتم بزرگ می‌شدم مثل اینکه.

سینمای روباز معشور، اما، یک مرحلهٔ خیلی مهم از زندگی کودکی مرا تشکیل می‌دهد. تصویرهایی پاک نشدنی در ذهنم مانده است از تماشاگرانی که صندلی‌های برزنتی را روی سرشان گرفته‌اند و فیلم تماشا می‌کنند. سوراخ پروژکتور که ازش نور خیره کننده‌ای روی پرده می‌افتاد و اگر دستت را جلوی نور می‌گرفتی، سایه‌اش را روی پرده می‌دیدی و سر و صدای مردم را در می‌آوردی. فیلم‌های نورمن ویزدم، جری لوییس، ایوون دو کارلو، راندولف اسکات و جان وین؛ فیلم‌های جنگی، کمدی، کابویی، عشقی؛ فیلم‌های ایتالیایی ویتوریو دسیکا، مارچلو ماسترویانی، توتو، والتر کیاری، آلبرتو سوردی، سوفیا لورن، روسانا اسکیافینو و جینا لولو بریجیدا، با آن دوبله‌های کلاسیک که بعدها فهمیدم در ایتالیا کار شده‌اند و چقدر خوب بودند. هنوز کلودیا جان به عرصه نرسیده بود تا گوی سبقت را از همهٔ اینها برباید. آلن دلون، میلن دو مونژو، بریژیت باردو، و ژان گابن در فیلم‌های فرانسوی. فیلم‌های سیاه و سفید گانگستری، و فیلم‌های رنگی دزد دریایی. برت لنکستر و تونی کرتیس در «بندباز». همه و همه از حوادث فراموش نشدنی زندگی بی‌غل‌وغش دوران کودکی‌ام هستند که در سینمای روباز معشور بر من حادث شدند. و آن سینما دیگر نیست. خرابش کردند تا یک سینمای مدرن سرپوشیده به جایش بسازند. تصویر دیگری که خیلی پررنگ در ذهنم مانده مال شبی است که بچگی‌هام با پدر به سینما رفته بودم، و پیش از آنکه فیلم شروع شود، دیدم پدر پا شد و رو کرد به سوراخ پروژکتور و دست تکان داد. نگاه کردم، دیدم بارون آوتیک هم از آن تو دارد براش دست تکان می‌دهد. بعد که دوباره نگاهم را به پدرم دوختم، دیدم با خندهٔ شیطنت‌آمیزی دارد انگشت اشاره‌اش را به دماغش می‌مالد. بعد که نشست، پرسیدم، بابا چرا دماغت را داشتی می‌مالیدی، گفت داشتم به بارون آوتیک می‌گفتم موقع نمایش فیلم، مواظب باشد دماغش را جلوی نور پروژکتور نگیرد. متوجه نشدم چه می‌گوید. اما خودش خندید و دستی به سرم کشید و گفت داشتم باهاش شوخی می‌کردم، بابا جان! فهمیدم بزرگترها گاهی حرف‌های بی سر و تهی به هم می‌زنند که خودشان خیال می‌کنند خنده دار است، اما من هیچ خنده‌ام نمی‌آید. این مال موقعی بود که هنوز آنقدر قد نکشیده بودم که بتوانم فیلمی را از روی مبل بالای درخت ببینم و کسی کاری بهم نداشته باشد.