زبانزد
یارعلی پورمقدم

مرحبا بچه عرب‌ها!

با آن که صنم هم که داشت توی آینه صورتش را با روغن بادام چرب می‌کرد حتی به مرگ ناصر هم قسم می‌خورد که امروز صبح هم کلید را در قفل دیده است ولی حالا که همه پاشنه‌ورکشیده سراغ کمد چوبی رفته بودند تا سجل‌ها را بردارند کمد قفل بود و کلید مثل قطره آبی به زمین فرو رفته بود و سعید که با حلقهٔ کبودی زیرِ چشم جرئت کرده بود و زده بود زیر آواز «کلید گم گشته و در وا نمی شه» از مادر خون به گونه دویده چنان کف گرگی‌ای خورده بود که پشتاپشت به رف و ساعت شماطه داری خورد که مثل باد صرصر می‌گذشت و فشار خون مادر را بالا می‌برد و دم به دقیقه زاغهٔ مهماتش می‌کرد. مگر نه این که دو شنبهٔ پیش هم که به قول نسیم از آتشنشانیخانه گذشتند چون شناسنامه نبرده بودند نگذاشتند ناصر را ببینند و دست از پا درازتر برگشته بودند و حالا به زعم مادر جز نسیم چهار ساله که روی زیلو به پهلو افتاده بود و داشت با وانت پلاستیکی‌اش ویراژ می‌داد باقی عالم مسئول این دقمصهٔ وحشتناک بودند:

و از لابلای دندان‌های زنگزده باران تف و ناسزا را به ترتیب سن بر سر متهمان ردیف اول - صنم و سعید - باراند که در سکوت و دلهره هرچه خانه را زیر و رو می‌کردند از کلید خبری نبود. مادر با پره‌های بینی‌ای که به رعشه افتاده بود روی چارپایه نشست و حرص و دود و نیکوتین را بریده بریده بلعید:

و بی مرد و مدد احساس کرد که زندگی کُمدی است که کلیدش را یک جن برداشته است.

دیگر داشت دیر می‌شد. مادر با غیظ نفس عمیقی کشید و از لبخند ناصر در قاب عکس رخ پیچید و سیگار روشن را روی زیلو انداخت و پیشانی را به کف دست سابید و سرانجام که دستِ پُر زوری پلک‌هایش را بست هوای خانه را چنان بلعید که بچه‌ها نفس تنگی گرفته منتظر آسمان غرومبه شدند:

خواهر بزرگه با تن لرزه به برادر کوچیکه نگریست و سعید اول با پای برهنه سیگار را خاموش کرد سپس تروفرز از آشپزخانه ساطور را آورد. زن کف دستش تف کرد و با یک ضربت چنان قفل کمد را شکست که پنکهٔ مارشال لرزید و وانتِ نسیم چپ کرد و صنم با دستِ چرب جلوی جیغش را گرفت. مادر سجل‌ها را که برداشت رگ‌های شقیقه‌اش زالو شده بود:

از راهرو تاریک که پا به خیابان نهادند آسمانی که از صبح دست دست می‌کرد بالاخره بارید و خنزپنزرفروشان را ناچار کرد تا بساط خود را برچینند. مادر کلاه نیمکت مندرس نسیم را روی سرش انداخت و دید که با آن همه سفارش، صنم دکمه افتادهٔ یقه را نینداخته است:

صنم سرکوفت را پشت گوش انداخت و برای آن که از صدارس خارج شود بی جهت برای گذشتن از عرض خیابان تعجیل کرد. نسیم مچ او را گرفت:

صنم به نسیم توپید:

خون خون مادر را خورد:

طنین آژیر قرمز که در شهر پیچید کج خلقی رفت و نگاه‌ها به دنبال دشمن متوجهٔ آسمان بارانی شد. سگ گری از پیچ کوچه‌ای پیچید. نسیم به سگ عوعو کرد. سگ به نسیم محل نگذاشت و تن خیسش را به تنه درخت عرعر مالید. از باغ ملی به بعد آژیر زرد شد و تا زندان دیگر هیچ کس حرفی نزد. حتی وقتی از مقابل آتشنشانیخانه می‌گذشتند نسیم که حالا دیگر گهگاه مُفش را به سر آستین می‌مالید برخلاف دوشنبهٔ پیش از مشاهدهٔ صفِ ماشین‌های سرخ به وجد نیامد و موش آبکشیده ای بود که گاه یکی دو سه تایی پشتِ هم عطسه می‌کند.

زندان انتهای جادهٔ آسفالتی بود که مارپیچ از تپه بالا می‌رفت تا به کنام شیران و تبهکاران برسد. شیب را که پشت سر نهادند مادر به هن و هن افتاده بود و از دهانش بخار برمی خاست. خاک تشنه باران را می‌نوشید و چاله و کَندال‌هایش را پر می‌کرد. خر بی پالانی در درهٔ همجوار سرگردان بود. نسیم خر را که دید عرعر کرد. خر هم نسیم را آدم حساب نکرد. به سطح هموار و ازدحام ملاقاتی‌ها که رسیدند شهر زیر پایشان پخش و پلا بود. مادر کمر راست کرد و رو به چاه ویلیام دارسی که از دور وادیدار بود گفت:

و احساس کرد که زیر بغلش عرق سوز شده است.

همزمان با آژیر سفید ماموری که انگار بلندگویی را قورت داده بود با تحکم رنگ نسیم را دوغاب کرد:

مادر و بچه‌ها رفتند بیخ دیوار ایستادند.

زیرِ سولهٔ ملاقات مادر از دور که دلبند را دید دردی قدیمی به نافش پیچید و غروب دهم اردیبهشت هفده سال پیش را به خاطر آورد که همین درد آمده بود و با خونابه تسمه از گرده‌اش کشیده بود تا امروز از جگرگوشهٔ دیروز یک جوانک در بند بسازد. نسیم مثل باد خود را به ناصر رساند و به گردنش وزید و به مادر امکان داد تا بغضِ مهاجم را زندان کند.

ناصر چانهٔ نسیم را در دست گرفت:

سعید از دیدار برادر گل از کلش شکفت:

ناصر گفت:

نسیم گفت:

-ننه یه وانت برام خرید بله بله!

سعید گفت:

همه می‌دانستند که حتی نسیم هم دارد شغل پدرش را دست می‌اندازد:

ناصر رنگِ پریدهٔ نسیم را بوسید:

صنم خیره به برادر روسری‌اش را سفت کرد:

ناصر با لبخند گفت: نه، وزن مو عین عدد پی ثابته؛ کجا؟

مادر نم چشمانش را با پَر چادر خشک کرد:

ناصر خواهر را در آغوش گرفت:

گونه‌های صنم از شرم گل انداخت و خود را کنار کشید:

ناصر سر به سینهٔ مادر پرسید:

مادر آب دهانش را به سختی قورت داد:

ناصر گفت:

مادر گفت:

ناصر گفت:

مادر به طعنه تکرار کرد:

و با سوز و بریز سرِ دلش باز شد:

زندانی آمد بگوید جنگ چیز کثیفیه ولی دید مرده شورها هم این را می‌دانند. پرسید:

ناصر گفت:

مادر گفت:

ناصر برای آن که اشک مادر را نبیند از سعید پرسید:

مادر گفت:

سعید گفت:

سعید پرسید:

مادر گفت:

سعید گفت:

مادر سیگاری گوشهٔ لب نهاد گفت:

سعید به ناصر گفت:

مادر گفت:

سعید گفت:

صنم ریز خندید:

مادر گفت:

و سپس مصیبت ساطور و کمد را چنان با سوز و بریز تعریف کرد که باز چون خیک باد کرد و با چانهٔ لرزان نتیجه گرفت:

کابوس کمد که پیش آمد سعید قدری از مادر فاصله گرفت:

مادر گفت:

و سیگار را چنان بد گیراند که سه چار پک اول توتون می‌سوخت و کاغذ همچنان سالم بود.

ناصر پرسید:

سعید گفت:

ماموری سراغ مادر گفت:

ناصر گفت:

مادر قبل از آن که سیگار را خاموش کند دو سه کام حبس گفت:

و آمد تا مشت بسته‌اش را در جیب ناصر بگذارد که صنم نه گذاشت و نه برداشت گفت:

نقل خلخال که به میان آمد مشت مادر یخ کرد و به بارانی که می‌بارید گفت:

سعید با چشم غره به صنم گفت:

مادر گفت:

صنم با لب گزه گفت:

مادر گفت:

ناصر گفت: بسه دیگه بابا…آه!

مادر باز دستش را دراز کرد:

صدای ناصر لرزید:

مادر گفت:

ناصر یک بیست تومانی برداشت و برای مهار بغضِ گلوپیچ به سمت نسیم رفت که فارغ از قیل و قال و یک لنگه پا به پایهٔ سوله تکیه داده بود و همچنان رنگپریدهٔ ماموری بود که انگار از دماغ فیل افتاده است و سی خودش داشت تخمه می‌شکست.

ناصر به نسیم گفت:

مأمور پوستهٔ تخمه‌ای را تف کرد:

نسیم تکیه به ستون به دندان قروچه افتاد. ناصر لب بر پیشانی نسیم گذاشت و رو به مادر بغض او هم شکفت:

نسیم جان به لب گفت:

ناصر تبدار را سفت در آغوش گرفت. نسیم سر بیخ گوش ناصر گفت:

و کلید کمد را پنهانی به زندانی سپرد.