باروت
زهرا خانلو

از مِزودِرم تا کف خیابان

تنی بر تنی پیچیده، اندامی در اندامی: تشکیل زایگوت. تقسیم سلولی. توده در جداره جاگیر. توالی ریسه‌ها در عمق تاریک تن. اندودرم؛ نفس، گوارش. مزودرم؛ خون، گوشت، استخوان. اکتودرم؛ پوست، عصب. تا ایستادن ماه‌ها، تا راه رفتن ماه‌ها، تا نشستن و برخاستن ماه‌ها، تا دیدن و فهمیدن ماه‌ها، تا حرف زدن ماه‌ها، تا فریاد… سال‌ها.


سر بر زانوی مادر، خون جاری بر دامانش. از مزودرم تا کف خیابان، بیست‌وهفت سال. از عمق تاریک جداره تا روشنایی خیابان زیر نور ماه، میان دود و آتش، بیست‌وهفت سال. از اکتودرم تا پوست سوراخ پیشانیِ به‌سرب‌نشسته بیست‌وهفت سال. از اندودرم تا آخرین نفسِ برآمده به طغیان، بیست‌وهفت سال. از سلول سلول استخوانِ ترد تا هیبتی تنومند ایستاده بر پاهایی ستبر، بیست‌وهفت سال. از پس چند هزار روز دلواپسی، چند گلبول قرمز مانده، ماسیده بر کف دست، نورون‌هایی بیرون‌ریخته از جمجمه، مویی بر لباس، صدایی در گوش، خاطره‌ای در سیناپس‌ها مکرر.

آخرین تصویر، پرنده‌ای دور در آسمان پاییز برفی.


اغما؛ وجود دریا‌ست، مظاهرش امواج. جان قطره‌ای، هر نفس حبابی.

ماساژ قلبی، تنفس، شوک، بیهوده. خط حیات ممتد.

از گریۀ تولد تا ضجه‌های مادر پشت درهای بسته، سی‌وسه سال. از تودۀ چند میلی‌متری تا جسدی مانده زیر دستگاه تنفس سی‌وسه سال. از اولین سلول‌های اندودرم در مثانه تا ادرار تباهی بر تنِ بسته‌به‌تخت، سی‌وسه سال. از اولین سلول‌های مزودرم در گوشت و استخوان تا پیچ و تاب تشنج، سی‌وسه سال. از اولین سلول‌های گوارش در اندودرم تا اعتصاب غذا، سی‌وسه سال. از اولین سلول‌های چشم در تاریکنای تن مادر تا آن نگاه خیره از پس شیشه‌ها، سی‌وسه سال. از اعصاب برآمده از اکتودرم تا درد شکنجه با شوکر، سی‌وسه سال. از پا گذاشتن به نور تا باور نور، سی‌وسه سال.

آخرین تصویر، دریایی بیرون‌ریخته از شکاف سقف سفید بیمارستان.


دو تن گلاویز. می‌برندش کشان‌کشان. طناب منتظر. گرگ و میش. پهلوان زانو زدن نمی‌داند، گردن می‌افرازد.

از صدای قلب، زیر گوشی دکتر بر شکم مادر، تا ایستادنِ هرچه ضربان، بیست‌وهفت سال. از اولین هجای درآمده از ماهیچۀ حنجره: مام، مام، تا حسرت آخرین دیدار، بیست‌وهفت سال. از اولین سلول‌های مزودرم تنیده به بازو تا آخرین انقباض، بیست‌وهفت سال. از اولین یاختۀ عصب در اکتودرم تا آخرین سیناپس غرور، بیست‌وهفت سال. از اولین ضربه‌ها به جدارۀ رحم تا آخرین لگدها به تنشان، بیست‌وهفت سال. از اولین نفس بعد از بیرون آمدن از برکۀ تولد تا آخرین نفس بر چوبۀ ایستاده در حیاط زندان، بیست‌وهفت سال.

آخرین تصویر، کبودی دور چشم‌هاشان زیر مشت‌هایت.


تئاتر چیست؟ راهی برای مفرح ساختن مسائل پیچیدۀ زندگی؟ شیوه‌ای جهت مواجهه با رازهای اضطراب‌آور هستی؟

دییینگگگ. انگشت بر تار گیتار. تمرین تنفس. بیان؛ آ آ آ آ آ، اُ اُ اُ اُ اُ، اِ اِ اِ اِ اِ، اَ اَ اَ اَ اَ… .

از پاره شدن کیسۀ امنیوتیک تا لباس نمایشِ مانده در ساک خونی فقط چهارده سال. از صورت گرد کوچک، ورم‌کرده و گریان، رو به کفِ اتاق زایمان تا زیباترینِ چهره‌ها رو به تماشاچیان نه، رو به آسمان سیاه برفی پاییز، فقط چهارده سال. از مچ پاها در دست‌های ماما تا گام‌های موزون بر صحنه نه، تا آخرین گامِ فرار و سقوط به کف خیابان فقط چهارده سال. از صدای خنده و قان‌وقون از پس دالّی‌های مادر تا صدای خواندن و گیتار زدن نه، تا صدای شلیک فقط چهارده سال. از ژرفای قفس تا آزادی نه، تا خیال پرواز، فقط چهارده سال.

آخرین تصویر، فرود دانه‌های برف از تاجک‌های رقصان کاج‌ها.


پیشگو به آگاممنون گفت: یک بار دردِ کشتن فرزند را به کلوتایمنسترا چشانده‌ای، دیگر بار از آن دست بدار. آگاممنون چاقویش را بر سنگ کشید. یک بار، دو بار، قژژژژ. بالا گرفت و به پیشگو گفت: می‌خواهم بدهم با چاقوی خودم سرش را ببُرد. باید آنقدر تیز باشد که تا می‌گذاری از پوست و گوشت بگذرد و دو رگ کاروتید را ببُرد و مری و نای را هم. و از آن مهم‌تر اگر گفتی چیست؟ پیشگو گفت: مادران از جنگ متنفرند. آگاممنون گفت: باید تمام اعصاب و مهره‌ها را فوراً برید. این از همه مهم‌تر است. پیشگو گفت: آن خدایی که ایفی‌ژنی را به قربانی خواسته از کینۀ مادران خبر ندارد. آگاممنون گفت: اگر مهره‌ها را نبُری، تمام اعصاب به یکباره تحریک می‌شوند و درد شدیدی ایجاد می‌شود. پیشگو گفت: از خشم مادران بترس. آگاممنون گفت: باید چاقو را زیر غدۀ تیرویید و حنجره بگذاری. پیشگو گفت: سزای این تصمیمت دشنه‌ای خواهد بود که به قلبت می‌نشیند. آگاممنون گفت: اگر تیغه تیز و صاف باشد و زور عضلات بازوی جلاد زیاد، با یک ضربه سر می‌پرد. پیشگو گفت: این خون دودمانت را به باد خواهد داد. آگاممنون گفت: اگر تیغه قوس داشته باشد، سر کامل از بدن جدا نمی‌شود؛ آویزان می‌ماند. پیشگو گفت: خدایی که از جباران قربانی می‌خواهد، گوش‌هایشان را موم‌اندود می‌کند. آگاممنون گفت: جلاد را صدا کن، تیغ حاضر است.