هاراکیری
کسرا سعادت

پلیس

کم‌کم چند نفر از خانه‌ها آمدند بیرون و مشغول تماشا شدند. پلیس راهنمایی و رانندگی از راه رسید. پلیس‌ها ماشین را پارک کردند و آمدند وسط جمعیتی که مانده بود به تماشا. پلیس مسن‌تر رفت تو ماشین تا از بلندگویش به جمعیت بگوید که صحنه را خالی کنند. پلیس جوان سهیلا را دید که افتاده بود آن وسط. رفت بالا سرش، به آنها که دورش جمع شده بودند گفت بروند عقب و دولا شد تا انگشت‌هاش را بگذارد روی گردنش که ببیند زنده است یا نه اما فوراً معذب شد چون دید که روسری‌اش کنار رفته است. به زنی که ایستاده بود گفت که شالش را سرش کند. زن گفت: زنده‌ست، فقط غش کرده. شما هم این وسط نگران اسلام نباش! پلیس خواست جواب تندی بدهد اما دید دست همه گوشی است و چند نفر دارند فیلم می‌گیرند. پس بهتر دید که وارد مجادله نشود. بیخودی داد زد: این خانم زنده‌ست قربان. با صدای دادش سهیلا از جا پرید و بلند شد نشست. چند ثانیه دور و برش را نگاه کرد و بعد دست‌هایش را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه.

پلیس مسن‌تر که از ماشین پیاده شده و مردم را کمی عقب زده بود، بی‌اعتنا به حرف پلیس جوان دور و بر را وارسی کرد و متوجه شد که دو ماشین تصادفی کدام‌ها هستند و آقای قاف را پشت فرمان ماشین جلویی دید. رفت و چند ضربه زد به شیشۀ ماشینش. آقای قاف به خودش آمد، پلیس را دید و پیاده شد.

قبل از این که آقای قاف جواب بدهد، پلیس جوان که تازه متوجه دهان شده بود، با هیجان داد زد:

پلیس مسن‌تر نگاهی کرد، هیبت عجیب دهان را جلو ماشین دید، رفت سمتش و گفت:

بعد رو کرد به آقای قاف و گفت:

آقای قاف مبهوت نگاهش کرد.

پلیس جوان گفت:

پلیس مسن‌تر ناباور دست کشید به لب‌ها، لب بالایی را بلند کرد و چند ضربه زد روی دندان‌ها. یکهو دهان باز شد و نزدیک بود دستش را گاز بگیرد که شانس آورد و زود دستش را کشید بیرون.

دهان باز شروع کرد به حرف زدن:

پلیس مسن‌تر چند قدم پرید عقب. پلیس جوان شوکرش را درآورد و خواست به دهن حمله کند که پلیس مسن‌تر پس یقه‌اش را گرفت و کشیدش و گفت:

و بعد آمد سمت آقای قاف که گیج کنار در ماشین بود. پرسید:

آقای قاف به خودش آمد و گفت:

و اشاره کرد به سهیلا که سه زن دورش را گرفته بودند.

و با دست اشاره کرد به دهن.

پلیس جوان همینطور که چیزهایی در تبلت می‌نوشت، دست‌هایش می‌لرزید، رنگش پریده بود و نیم‌نگاهی به دهان داشت و نمی‌توانست ازش چشم بردارد.

پلیس مسن‌تر گفت:

و چرخید و رفت پیش سهیلا. زن‌ها کنار رفتند. از او پرسید:

سهیلا که دیگر نای گریه کردن نداشت، با صدایی خفه گفت:

انگشت اشارۀ لرزانش را گرفت طرف دهان و با هق‌هق ادامه داد:

و ماشین آقای قاف با آن در صندوق باز و پشت له‌شده را نشان داد:

و بعد به زار زدن ادامه داد. پلیس جوان همۀ گفته‌های او را نوشت. پلیس مسن‌تر گفت:

پلیس جوان اسم را یادداشت کرد. جمعیت مدام زیادتر می‌شد. عده‌ای دور پلیس‌ها و سهیلا جمع شده بودند، عده‌ای دور دهان. همه تماشا می‌کردند. هیچ‌کس جرأت نداشت به دهان نزدیک شود. هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: این حتماً دوربین مخفیه. یکی دیگر گفت که: از من بشنوید، بازم کار خودشونه! یکی گفت: می‌خوان با این چیزا سرمون رو گرم کنن که هر غلطی خواستن بکنن و نفهمیم!

پلیس مسن‌تر دست پلیس جوان را گرفت و چند قدم از جمعیت کشیدش کنار و آرام گفت:

پلیس جوان که بدجوری هول کرده بود داد زد:

همهمۀ جمعیت یکهو خوابید. چند نفر داد زدند: بمب! و جمعیت پراکنده شد. چند پیرمرد و پیرزن آرام و ساکت ماندند وسط؛ شاید متوجه خطر موقعیت نشدند و شاید هم به سنی رسیده بودند که تجربۀ هیجانی تازه می‌ارزید به قمار کردن این چند سال باقی‌مانده. پلیس مسن‌تر دست‌پاچه به فرار جمعیت نگاه کرد و با توپ‌وتشر اما با صدایی آهسته و ازتوگلو به پلیس جوان گفت:

پلیس جوان هم به تقلید از او و با همان صدای خفه، ازتوگلو جواب داد:

بعد هم تبلت را از او گرفت و رفت سراغ آقای قاف. پرسید:

پلیس تبلت را روشن کرد و عینکش را که با زنجیری دور گردنش آویزان بود، زد به چشمش و خواند:

به اینجا که رسید، رو کرد به پلیس جوان و گفت:

پلیس جوان آمد و تبلت را گرفت و آن قسمت را پاک کرد و داد دست پلیس مسن‌تر، او خواندن را از سر گرفت:

دوباره تبلت را گرفت سمت پلیس جوان و گفت:

پلیس جوان دوباره تبلت را گرفت و آن بخش را پاک کرد و دوباره داد دست او.

دوباره رو کرد به پلیس جوان و گفت:

آقای قاف وارد گفتگو شد و گفت:

پلیس مسن‌تر تبلت را گرفت سمت پلیس جوان و گفت:

او هم باز تبلت را گرفت و آن بخش را پاک کرد و دوباره داد دستش و او از اول خواند:

-… توش! ولش کن اصلاً بدون گزارش می‌ریم. بعداً تو اداره می‌نویسم. زنگ زدی؟

آقای قاف گفت:

پلیس جوان حرفش را برید و گفت:

پلیس مسن‌تر گفت:

بعد هم رو کرد به آقای قاف و گفت:

آقای قاف که از سر ضعف و ناچاری لب جو نشسته بود، یکهو بلند شد و گفت:

و اشاره کرد به دهان که همان‌جا جلوی ماشین آقای قاف مانده بود و زبان می‌جنباند. با دیدن دهان غم دنیا دوباره به دل آقای قاف هوار شد و یأس بر صورتش نشست. حس کسی را داشت که پریده و چترش باز نمی‌شود و منتظر رسیدن مرگ فاصلۀ آسمان تا زمین را طی می‌کند. مستأصل سری به علامت تأیید تکان داد. پلیس‌ها سوار ماشین شدند و رفتند.