ایران…
مانی پارسا

انقلابِ اسلامیِ ایران

اشاره

من تاریخدان نیستم، تاریخ‌خوان، شاید، آن هم البته خیلی کم، خیلی کمتر از اساتید عظام در برنامه‌های خبریِ این‌ور و آن‌ورِ آب، که دوست دارم یک نیشی حواله‌شان کنم، و آن اینکه: دَمتان گرم! از کجا یاد گرفتید که می‌شود در نقش پوزیسیون و اپوزیسیون از دو جا پول گرفت!!!


در نظر من تاریخ را باید دو بار خواند: یک‌بار آرام‌آرام و جزءجزء و سطر به سطر، مثل شراب، یک‌بار هم باید هورت کشید، لاجرعه، مثل ودکا، مثلِ عرق‌سگیِ مَشت، یعنی عرق‌سگی دوآتشه، بالای ۵۵ درصد، دست‌کم.

باری، برای خودم می‌بافم و می‌دوزم و می‌پوشم تاریخ را، این تاریخ را. اما این‌طور نیست که بی‌گدار به آب بزنم. چون هم با عشق و هم بنا بر غم نان کار دایرهٔ‌المعارفی کرده‌ام، آنجام که دانی و افتد، می‌خارد برای فکت، برای حقیقت واقع.

در چند مطلب پیش رو قصد دارم شماری از آن دایرهٔ‌العارفی‌های کمایش تحلیلی را به عرض مبارک‌تان برسانم. من این چیز‌میزها را برای یک‌جایی نوشته‌ام، و از خدا پنهان نیست و از شما چه پنهان، که پولش را گرفته‌ام و ریخته‌ام به چاه وَیلِ زندگی‌ام. اما فقط غمِ نان نبودند این چیزها، غم‌های بی‌شمارِ هزار چیز ناگفته هم بودند. راستش را بخواهید، اجناسی بودند از درد، و هشدار، و آگهی. بماند.

درد دل را تمام می‌کنم.

اولینِ این مطالب صورت‌بندی من است از تاریخ انقلاب اسلامی (آن‌طور که مرسوم است اسمش را بگذاریم)؛ نتیجۀ آرام‌خوانی‌های من، و بالاجبار، برون‌زدی ناگهانی. بد هم نیست. چون بر آنم که هر کس باید از جزء‌هایی که می‌داند یا مدعی‌ست که می‌داند، کل‌هایی برآورد، و کل‌هایی که می‌گوید، باید، مشروط باشد به جزء‌هایی که می‌گوید.

آرزوی بی‌پایه و اساسی دارم: اینکه همه‌ی آن خیلی‌های مهم هم متنم را بخوانند؛ همه‌ی مدعیان. و بیایند ان‌قلت کنند و مرا متوجه اشتباهاتم بکنند و شاید متوجه اشتباهاتشان بشوند…

توهم ندارم. به این آرزو نمی‌رسم…


انقلابِ اسلامیِ ایران

تعریف: خیزشِ عمومیِ مردمِ ایران، منجر به اسقاطِ نظامِ شاهنشاهی و برآمدنِ نظامِ جمهوریِ اسلامی در ۱۱ فوریه ۱۹۷۹.

جامعه‌ی ایرانی در قیاس با دیگر جوامعِ اسلامی جامعه‌ای انقلاب‌خیز و شورش‌خیز بوده است. ایران، از انقلابِ مشروطه در ۱۹۰۵ تا انقلابِ فوریه‌ی ۱۹۷۹ شاهد قیام‌ها و شورش‌هایی مداوم بود — روند و رویّه‌ای که در دورانِ جمهوریِ اسلامی نیز با شدت و ضعفی گاه بیشتر گاه کم‌تر ادامه یافته است. این پرسش که چرا جامعه‌ی ایرانی در یک سده‌ی اخیر همواره مستعدِ انقلاب و قیام و شورش بوده است، کانونی‌ترین مسئله در تبیینِ دومین انقلاب ایران است که نه‌فقط حیات و مماتِ ایرانیان را از بنیاد دگرگون کرد، بلکه بر سیاست‌های جهانی و منطقه‌ای نیز تأثیری انکارناپذیر نهاد.

در تبیینِ انقلاب‌خیزبودنِ ایران، دست‌کم تا پیش از انقلابِ سال ۱۹۷۹، عواملِ بسیار دخیل است، اما مهم‌ترین مسأله همواره دوگانگی مرجعیتِ سیاسی بوده است. اقلیمِ ایران را در دورانِ طولانیِ سلطنت همواره دو پادشاه بر مسند بوده است؛ مسندِ رسمی از آنِ سلطان، مسانیدِ غیرِ رسمی، اما نه کمتر از آن ذی‌نفوذ، از آنِ روحانیان. در ایران هرگاه توازن میانِ سلاطینِ زمین (شاهان) و سلاطینِ افلاک (روحانیان) به هم خورد، انقلابی پدید آمد. در انقلابِ اول، انقلابِ مشروطه، روحانیان با همراهیِ نخبگانی که عمدتاً گرایش‌های غرب‌گرایانه داشتند بر سلطنت چیره شدند اما در جدالِ مشروطه و مشروعه انقلاب را به هوادارانِ تجدد وانهادند. روحانیان در انقلابِ دوم هوشیارتر بودند؛ نه‌فقط نظامِ شاهنشاهی را برانداختند، بلکه شرکای خود را نیز منکوب کردند. اعتراضاتِ جسته‌گریخته‌ی روحانیان به تصمیماتِ سلطنت در فاصله‌ی این دو انقلاب عقیم ماند و قهراً سرکوب شد، اما در نبردِ نهایی به هر روی روحانیت بر سلطنت و مخالفانِ سلطنت چیره شد.

درباره‌ی عللِ بروزِ انقلابِ اسلامی، آغازگاه و نتایجِ آن، رویّه‌ی تاریخ‌نگارانه و تحلیلیِ واحدی شکل نگرفته است. هر انقلابِ منجر به پیروزی حاوی و حاکیِ دو کلان‌روایتِ متفاوت است: کلان‌روایتِ غالب‌شدگان، و کلان‌روایتِ مغلوبان. در درونِ هر کلان‌روایت نیز بسته به خاستگاهِ مرامیِ راویان و میزانِ دوری و نزدیکی به حکومتِ ساقط‌شده یا حکومتِ مستقر دامنه‌ی اختلافِ روایت‌ها گسترده‌ست. پژوهشگرانِ مستقلِ دانشگاهی نیز عمدتاً با اتکا به داده‌ها و اطلاعاتِ صادره از این دو کلان‌روایت به تحقیق می‌پردازند و می‌کوشند از میانِ انواعِ تعابیر فرضیات و مسلّمات را در قالبِ نظریه‌ای واحد تبیین کنند. اما، به‌رغمِ تشتت و تعارضِ روایت‌ها، در درونِ اردوگاهِ غالب‌شدگان تحتِ لوای حکومتِ مستقر، قهراً روایتی مصوّب و به‌دقت طراحی‌شده، منطبق با منویات و مطالباتِ جاریِ نظامِ برآمده از انقلاب شکل می‌گیرد. انقلابِ اسلامیِ ایران نیز از این قاعده مستثنا نیست. روایتِ نظامِ برآمده از انقلاب در دروسِ «تاریخ»ِ نظامِ آموزشی از دبستان تا پیش از دانشگاه جایگاهِ مهمی دارد، و پس از آن نیز در دانشگاه‌ها به شکلی مبسوط‌تر تدریس می‌شود؛ چنان‌که هر دانشجوی ایرانی در هر رشته‌ی تحصیلی مکلف به گذراندنِ واحدی درسی با نامِ «ریشه‌های انقلابِ اسلامی» و «وصایای حضرت اما (ره)»است.

در این روایتِ رسمی، پیروزیِ انقلاب بر سه رکن استوار است: امدادِ ذات باری، رهبریِ امام خمینی، و همراهیِ مردم. سیرِ تاریخیِ انقلابِ اسلامی بر اساسِ این روایت، از نهضتِ بیداریِ اسلامی در اواخرِ قرن ۱۹ و منادیِ بزرگِ آن یعنی سیدجمال‌الدین اسدآبادی منشاء می‌گیرد، در دوره‌ی مشروطیت ذیلِ اعتراضِ روحانیانِ متشرع به فرمایشی بودنِ مشروطه با نظریات فضل‌الله نوری واردِ مرحله‌ای تازه می‌شود، یکی از قهرمانانِ خود را در دوره‌ی استبدادِ رضاشاهی در چهره‌ی حسن مدرس بازمی‌یابد، و از طریقِ اقداماتِ فداییانِ اسلام و مبارزاتِ ابوالقاسمِ کاشانی در دوره‌ی نهضتِ ملی‌شدنِ صنعتِ نفت با قیامِ روحانیانِ قم در ۵ ژوئن ۱۹۶۳ به رهبریِ «آیت‌الله» خمینی پیوند می‌یابد، و سراجام ۱۵ سال بعد درپیِ خیزشِ عظیمِ مردمی تحتِ زعامتِ «امام» خمینی به بار می‌نشیند. در این روایت، نه‌فقط ترورهای فداییانِ اسلام حلقه‌ای از زنجیره‌ی انقلاب قلمداد می‌شود، بلکه درگذشتِ کشتی‌گیرِ معروف، غلام‌رضا تختی (۷ ژانویه‌ی ۱۹۶۸)، که شواهدی از انتسابِ او به جبهه‌ی ملی در دست است، نیز در زنجیره‌ی انقلابِ اسلامی جای می‌گیرد و «مرگی مشکوک» تلقی می‌شود. ضمنِ اینکه در این میانه از روحانیانی هم‌چون عبدالله بهبهانی و محمد طباطبایی که از رهبرانِ مشروطه‌خواهان به شمار می‌روند یاد نمی‌شود.

مهم‌ترین پیامِ این روایت اسلامی‌بودنِ تام‌وتمام و قطعیت و تمامیتِ نقشِ روحانیتِ شیعه در وقوعِ انقلاب است. در این روایت بر وقایعِ ۵ ژوئن ۱۹۶۳ چونان آغازگاهِ حرکتِ انقلابی تأکید می‌شود و نقشِ دیگر جریان‌های معاند با نظامِ پیشین، اعم از جنبش‌های چپ و ملی و اسلامیِ متعارض با نظامِ مستقر (مثلاً سازمانِ مجاهدین خلق ایران و جریانِ ملیِ نهضتِ آزادی)، ناچیز و انحرافی قلمداد می‌شود.

دربابِ منشأیتِ واقعه‌ی ۵ ژوئن میانِ کلان‌روایتِ مغلوبان و غالب‌شدگان توافق و اختلافی شگرف ملاحظه می‌شود. محمدرضا شاه پهلوی، سرسلسله‌ی مغلوبان، در اوجِ اقتدارِ خود واقعه‌ی ۵ ژوئن و سرکوبیِ قیامِ روحانیان را نقطه‌ی عطفِ سلطنتِ خود می‌دانست. البته در کلان‌روایتِ منتسب به دستگاهِ شاهنشاهی این واقعه نه با لفظِ «قیام» بلکه با الفاظِ فروکاسته و محقری چون «بلوا» و «غائله» نشان‌گذاری می‌شود. دستگاهِ شاهنشاهی آن‌گاه که هنوز مستقر بود و پروای «بلوا»یی از آن دست نداشت، بر آن بود که با اقدامی قاطع و خونین توانسته است خطرِ مهلکِ روحانیانِ رادیکال را الی‌الابد رفع کند. عطف به انقلابِ ۱۱ فوریه ۱۹۷۹، این اظهار به‌کلی بی‌ربط و متهومانه می‌نماید، اما واقع این است که در حدودِ سال‌های ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۷، یعنی در دوره‌ی اوجِ قدرتِ داخلی و بین‌المللیِ نظامِ شاهنشاهی، هشدارهای امنیتیِ سازمان‌های ذی‌ربط درباره‌ی خطراتِ ظهورِ دوباره‌ی حرکتی اسلامی از ناحیه‌ی روحانیانِ رادیکال بسیار ناچیز انگاشته می‌شد و رژیم فعالیت‌های گروه‌های مبارزِ چپ‌گرا (اعم از حزبِ توده، سازمان چریک‌های فداییِ خلق)، گروه‌های اسلامی با مشیِ مارکسیستی و متأثر از آرای علی شریعتی (سازمان مجاهدینِ خلقِ ایران) و تا حدودی گروه‌های ملی‌گرا و ملی-مذهبی، را بالقوه برای رژیم خطرناک‌تر از تحرکاتِ براندازانه‌ی روحانیان می‌دانست. این تصور بی‌ربط و بلاموضوع هم نبود. رابطه‌ی شاه با علمایِ اعلمِ زمان، مستقر در ایران و عراق، کمابیش حسنه بود و رژیم بر آن بود که نه‌فقط از حمایتِ روحانیانِ طرازِ اول برخوردار است، بلکه ایشان به عنوانِ رهبرانِ دینیِ قاطبه‌ی شیعی‌مذهبانِ ایران از عهده‌ی مهارِ مقلدانِ خود برمی‌آیند. رژیم نمی‌توانست دریابد که دکترین «اسلامِ نابِ محمدی» دربرابرِ «اسلامِ امریکایی» چه اندازه می‌تواند با وام‌گیریِ اصطلاحاتی چند از جریان‌های مبارزِ چپ نظیرِ «امپریالیسم‌ستیزی» طبقاتِ متوسط و محروم را تحتِ لوای اسلامِ انقلابی مجموع کند. نمی‌توانست دریابد که حتا اعلم‌ترین و ذی‌نفوذترین روحانیان نیز در فضای انقلابی، پیش از آنکه به «اسلامِ امریکایی» متهم شوند به جریانِ انقلابی خواهند پیوست. از سویی، استبدادِ رأیِ حاکمیت و محدودیت‌های هردَم فزاینده، طبقه‌ی متوسط و نخبگانِ جامعه را که خواهانِ مشارکت در تصمیم‌سازی‌های سیاسی و آزادی بیشتر بودند به‌کلی ناامید می‌کرد، و از سوی دیگر، گسترشِ فزاینده‌ی محرومیتِ اقتصادی طبقاتِ کارگر و روستاییانِ کوچیده به شهر را به تحرک در جهتِ براندازیِ نظام وامی‌داشت.

دکترینِ «اسلامِ نابِ محمدی» در برابرِ «اسلامِ امریکایی» که در سالِ منتهی به انقلاب به یکی از شعارهای مبارزان مسلمان تبدیل شد، در سال‌های اقتدارِ نظامِ شاهنشاهی و در بیرون از ایران، در تبعیدگاهِ آیت‌الله خمینی یعنی نجف و زان‌پس در پاریس، به‌تدریج صورت‌بندی شد. رصدخانه‌ی امنیتیِ نظام از شکل‌گیریِ این دکترین بی‌خبر نبود، اما ارزیابیِ نظام تا اندکی پیش از اوج‌گیریِ خیزشِ انقلابی این بود که نه‌فقط چنین آموزه‌ای ظرفیتِ جریان‌سازی و موج‌سازی را در ایران ندارد، بلکه روحانیان به سببِ فقدانِ ساختارِ تشکیلاتی قادر به حرکتِ مؤثری نیستند.

اینکه فعالیت‌های براندازانه‌ی بخشی از روحانیت (عموماً از ناحیه‌ی آیت‌الله خمینی و پیروانِ او) در فاصله‌ی ۵ ژوئنِ ۱۹۶۳ تا یک سال و نیم پیش از شدت‌گرفتنِ حرکتِ انقلابی و نهایتاً پیروزیِ انقلاب دقیقاً چگونه فعالیت‌هایی بود و آیا اگر سیرِ وقایع همراهی نمی‌کرد روحانیت می‌توانست سردمدارِ انقلاب شود، محلِ بحث و پرسش است. روایتِ رسمی با برجسته‌کردنِ نقشِ ایجابیِ روحانیت از تأثیرِ نقشِ سلبیِ نظامِ شاهنشاهی در بروزِ انقلاب نیز کمابیش پرهیز دارد. نظامِ شاهنشاهی در اوجِ اقتدارِ سیاسی و اقتصادی قلمداد می‌شود که مقهورِ اقتدارِ خفته‌ی روحانیتِ ناراضیِ شیعه شده است. البته در این روایت راویان متذکر می‌شوند که از این قدرتِ سیاسی و اقتصادیِ سرشار چیزی عایدِ مردم نمی‌شد و قدرت و ثروت در محدوده‌ی جمعیتیِ خاندانِ سلطنتی و چاکرانِ فاسدِ رژیم تقسیم می‌شد و بدین‌سان جامعه به دوقطبیِ ثروتمندان و قدرتمندان دربرابرِ فقرا و ضعفایی تبدیل شد که با حمایت و رهبریِ روحانیان، رژیمِ تا بنِ دندان مسلح را کوفتند و از کشور روبیدند. اما فقر و ضعف و فقدانِ آزادی عمده‌ترین اسبابِ خیزشِ مردم به رهبریِ روحانیان قلمداد نمی‌شود؛ آنچه روحانیان را به حرکت واداشت، در این روایت، تضادِ بنیادین میانِ مظاهرِ مدرنیزاسیونِ غربیِ رشدیافته در دوره‌ی اقتدارِ شاهنشاهی با منویاتِ اسلام دانسته می‌شود. این سخن به یک معنی صادق است؛ بر اساسِ قانونِ اساسیِ مشروطیت قوانین باید از محضرِ فقهای اعلم می‌گذشت و پس از تطبیق با شرعِ مبینِ اسلام لازم‌الاجرا می‌شد. رژیم این بیّنه‌ی قانونِ اساسی را به‌کلی تعطیل کرده بود و این‌سان نقشِ روحانیان در مقامِ حافظانِ دین نادیده گرفته شده بود.

آیا نظامِ شاهنشاهی آن اندازه که خود و مخالفان‌اش می‌پنداشتند، مقتدر بود؟ تحلیل‌های دقیقِ اقتصادی نشان می‌دهد که چنین نبود. با افزایشِ قیمتِ نفت در میانه‌ی سال‌های ۱۹۷۳–۱۹۷۶ ثروتی بادآورده نصیبِ کشور شده بود و شاه چونان شخصِ اولِ مملکت قصد داشت آن ثروت را با سرعتی سرسام‌آور در کارِ مدرنیزاسیونِ ایران به جریان اندازد. هشدارهای اقتصاددانان مبنی بر احتراز از شتاب در مدرنیزاسیون و نتایجِ آن در شاه که در گفت‌وشنودهای پنهانیِ برخی منتقدانِ درونِ نظام به بیماریِ «عظمت‌طلبی» دچار شده بود، کارگر نیفتاد. شاه و حامیانِ او چندان به پشتوانه‌ی عایداتِ نفت غرّه شده بودند که اصولاً از درکِ امکانِ بروزِ انفجاری اقتصادی آن‌چنان‌که کارشناسان پیش‌بینی می‌کردند عاجز بودند. واقع این است که بسیاری از سرانِ رژیم با ایده‌ی پیشرفتِ سریع موافق نبودند و پیش‌نهاد می‌کردند که روندِ سرمایه‌گذاری‌ها متناسب با وضعیتِ سیاسی و اجتماعیِ ایران به‌تدریج و حساب‌شده پیش رود. این شاه بود که به‌تمامی مسحورِ ایده‌ی «تمدنِ بزرگ»ِ خود می‌خواست تا زنده‌ست نشانه‌های نیل به مقصود را به چشمِ خویش ببیند. سیاستِ مدرنیزاسیونِ آمرانه تبعاتِ سنگینی برای رژیم و کشور داشت؛ نسلِ جوانِ کارگزارانِ شاه به جای مقاومت در برابرِ تصمیماتِ بلندپروازانه‌ی شاه، تملق‌گویی، فرمان‌برداریِ محض و کورکورانه، و امتناع از خرده‌گیری بر تصمیماتِ غلط را به قصدِ پیمودنِ مدارجِ سیاسی وجهه‌ی همتِ خود کرده بودند، اما بیشترینه‌ی ایشان به تملقاتی که از لسان جاری می‌کردند، نیز به آرمان‌های شاه، باورِ قلبی نداشتند، اما چاره‌ای نیز جز فرمان‌برداری نبود. انتقاد از برگزاری جشن‌های پرخرجی هم‌چون جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و جشنِ تاج‌گذاری فقط وقتی در محافلِ خصوصیِ کارگزارانِ رژیم مطرح شد که شعله‌های انقلاب هرچه بیشتر زبانه می‌کشید. وقتی انقلاب به مراحلِ پایانیِ خود نزدیک می‌شد و شاه هم‌چنان دستِ یاری به سوی قدرت‌های بزرگ دراز می‌کرد، برخی به یاد می‌آوردند که شاه با برگزاریِ جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و دعوت از سرانِ کشورها درواقع تضمینِ حکومتِ خود را در تأییدِ قدرتمندانِ جهان می‌جست، نه وفاق و هم‌دلیِ مردمِ خود را. مسأله فقط مخارجِ کمرشکنِ جشن‌ها نبود؛ مسأله این بود که مردم وقتی می‌دیدند شاه‌شان برای حکومت بر سرزمینِ خود به جای اتکا به مردمِ خود به سرانِ دنیا متکی‌ست، احساسِ حقارت می‌کردند.

روندِ اضمحلالِ رژیم در زمستانِ ۱۹۷۶ آغاز شد. اوپک به افزایشِ قیمتِ نفت تن نداد و ایران با کسریِ بوجه مواجه شد. ذوق‌زدگیِ شاه پیش از این بحرانِ مالی چنان بود که نه‌فقط لِه‌شدنِ اقتصادِ نحیف ایران را زیرِ بارِ پولِ بادآورده حس نمی‌کرد، بلکه فسادهای گسترده‌ی نزدیکان و منسوبانِ خود را اگر هم می‌دید ناچیز قلمداد می‌کرد، در حالی‌که همین فسادهای به نظرِ شاه «ناچیز در متنِ پیشرفت‌های عظیمِ ایران» خیلِ محرومانی را که سرریزِ عایداتِ نفت را در سفره‌ی خود نمی‌دیدند تا حدِ انفجار خشمگین کرده بود.

بخشِ اعظمِ عایداتِ عظیمِ نفت در برهه‌ی ۱۹۷۳–۱۹۷۷ صرفِ پروارکردنِ بنیه‌ی نظامیِ کشور می‌شد. شاه که برای خود نقشی جهانی قائل بود، بیش از آن‌که خطرِ اسقاط از درون را حس کند، همواره از خطرِ همسایگانِ ایران، به‌ویژه شورویِ کمونیستی و هم‌پیمانِ آن یعنی عراق بیمناک بود. عمده‌ی تجهیزاتِ خریداری‌شده‌ی جنگی با هدفِ به‌کارگیری در جنگ‌های احتمالی سفارش داده می‌شد. شاه هر هشداری مبنی بر خطرِ خیزشِ عمومی در داخلِ ایران را به‌شدت رد می‌کرد. او مردمِ ایران را منت‌دارِ خود می‌پنداشت و از درکِ عللِ نارضایتی‌های فزاینده عاجز بود. این است که هرگز به تشکیل و تجهیزِ نیرویی ضدِ شورش همت نگماشت و وقتی انقلاب اوج گرفت و نیروهای انتظامیِ آموزش‌ندیده و برای شورش تجهیزنشده درماندند، ارتش را که وظیفه‌ی آن حفظِ کشور و مردم از تطاولِ نیروهای بیگانه بود، به مقابله با مردم فرستاد. ارتش فلسفه‌ی وجودیِ خود را حفظِ کشور و مردم می‌دانست و به هیچ روی آمادگیِ فنی و ذهنیِ لازم را برای برخورد عاجل و شدید نداشت، و معلوم نبود با توجه به ذهنیتِ مذهبیِ بیشترینه‌ی فرماندهان و افسران و سربازان در بزنگاهِ حادثه چه اندازه به شاه در مقابله با مردم و رهبرانِ عمدتاً روحانیِ آنها وفادار خواهد ماند.

در برخی روایت‌های صورت‌بندی‌شده در کلان‌روایتِ مغلوبان ضمنِ تأکید بر سرریزِشدن پول چونان عاملی در ایجادِ تنشِ نهایی، جهل و بی‌ظرفیتیِ توده‌ی مردم عاملِ وقوعِ انقلاب دانسته می‌شود. چنین نمایانده می‌شود که ضریبِ محرومیت آن اندازه بالا نبود که خیزشی آن‌چنان عظیم را موجب شود. به باورِ اینان نیروی محرکه‌ی انقلاب همان طبقاتِ زیاده‌خواه (نخبگانِ ناراضیِ طبقه‌ی متوسط) بود که ازقضا از سرریزِ نفت نصیب برده بودند و اکنون بیش از آنچه داشتند مطالبه می‌کردند. اینان از صحه‌نهادن بر وجودِ زاغه‌ها و حلبی‌آبادهایی که به مأمنِ فوج‌فوج کوچندگانِ روستایی در اطرافِ شهرهای بزرگ تبدیل شده بود پرهیز دارند، یگانه اشتباهِ نظامِ پیشین را تعلل در سرکوبِ شدید خیزشِ مردمی می‌دانند، ایرادی بر دیکتاتوربودنِ شاه و نظامِ بسته‌ی تک‌حزبی‌ای که او مظهرِ آن بود نمی‌گیرند و بر این باورند که جامعه‌ی عقب‌مانده و کماکان فئودالیِ ایرانی به دیکتاتورِ مصلح نیاز داشت، نه حقوقِ بشر، و شاه به رغمِ اینکه مصلح بود، دیکتاتورِ خوبی نبود چون نتوانست به سرکوبِ کامل‌عیار رضایت دهد. به باورِ اینان سرکوبِ شدید و قهرآمیز در دورانِ گذارِ جوامع از وضعِ عقب‌ماندگی به وضعِ توسعه‌یافتگی برای نظاماتِ سیاسی فی‌حدِ ذاته مشروع است. این فرضیه البته متواتر و مستند است که رژیم در سرکوبیِ تمام‌عیار به‌واقع تعلل کرد. ژنرال‌های امنیتی بر آن بودند که با سرکوبیِ فهرستی هزاروپانصد نفره از معترضان، رژیم خواهد توانست شعله‌های فزاینده‌ی انقلاب را خاموش کند. فهرستی به شاه تسلیم شد، اما شاه فرصت‌سوزانه تعلل کرد و سرانجام بااکراه فقط به دست‌گیری و سرکوبیِ سی‌صد نفر فرمان داد. به باورِ این راویان دستگیرشدن یا نشدنِ این سی‌صد نفر نمی‌توانست در برچیده‌شدنِ بساطِ انقلاب مؤثر افتد، اما باور داشتند که با وجود این تعلل رژیم می‌توانست با در پیش‌گرفتنِ سیاستِ سرکوبیِ تمام‌عیار حتا در پاییزِ ۱۹۷۹ بر انقلاب چیره شود. هیچ قرینه‌ی تاریخی این مدعا را اثبات نمی‌کند. معلوم نیست که اگر شاه از سویی فرمانِ سرکوبیِ تمام‌عیار صادر می‌کرد و از سوی دیگر آیت‌الله خمینی که داشت به مقام «امام» ارتقاء می‌یافت حکمِ جهاد می‌داد، چه پیش می‌آمد. قطعِ یقین، عناصری در بدنه‌ی ارتش مایل نمی‌بودند به روی مردم آتش بگشایند؛ ضمنِ اینکه، این ادعا که سرکوبی‌های نظام ناچیز بود، کمتر با واقع وفق می‌دهد (مگر اینکه کم آن‌وقت‌ها را بیش از اندازه با امروزها بسنجیم!) چنین نبود که از ژوئنِ ۱۹۶۳ تا فوریه‌ی ۱۹۷۹ آرامش بر ایران حکم‌فرما باشد. درست است که نقشِ علنیِ روحانیان در این مقطعِ زمانی تا حدودی کم‌رنگ شده بود، اما تشکل‌های ملی‌گرا و چپگرا و اسلامیِ غیرِ روحانی نظیرِ سازمانِ مجاهدینِ خلق به‌شدت فعال بودند. هرگونه تظاهر و اقدامِ این گروه‌ها علیهِ نظام سرکوب می‌شد. گواهِ آن هم سرازیرشدنِ سیلِ زندانیانِ سیاسی به زندان‌ها بود که طعن و نقد و فشاری بی‌سابقه بر رژیم وارد می‌کرد.

جز اعوجاجاتِ اقتصادی در فاصله‌ی ۱۹۷۳–۱۹۷۹، مسأله‌ی عمده‌ی دیگر فشارِ بین‌المللی برای وضعیتِ حقوقِ بشر و شرایطِ زندانیانِ سیاسی در ایران بود. رژیم در برابرِ این فشار نخست راهبردِ دفاع و توجیه در پیش گرفت و زان‌پس به راهبردِ انکارِ ضایع‌شدنِ حقوقِ بشر در ایران با تأکید بر توطئه‌ی غربیان برای بزرگ‌نماییِ اقداماتِ سرکوبگرانه‌ی خود رو آورد. در عینِ حال، حملاتی کور به دموکراسیِ غربی و تحقیرِ غربیان از سوی شاه راه را بر هرگونه گفت‌وگو میانِ رژیم، و مطبوعات و سازمان‌های بین‌المللیِ حافظِ حقوقِ بشر ازجمله سازمانِ عفوِ بین‌المللی بست. فشارها در این مورد با روی کار آمدنِ دولتِ دموکراتِ جیمی کارتر در امریکا شدیدتر شد و رژیم را گام‌به‌گام به عقب راند، و با هر گامی که رژیم عقب نشست، مخالفان قوی‌پنجه‌تر مطالباتِ تازه‌ای طرح انداختند.

از سوی دیگر، شاه هیچ مشاوره‌ی خیراندیشانه‌ای را در جهتِ اصلاحِ سیاست‌های کلی برنمی‌تابید. حتا عواملِ خطِ مقدمِ نظام برای ترمیمِ تصویرِ حقوقِ بشریِ ایران از دادنِ مشاوره‌ی درست اِبا داشتند، یا اگر تصمیم می‌گرفتند مشاوره‌ای بدهند، به آنها توصیه می‌شد از سخنانی که خشمِ شاه را برمی‌انگیزد بپرهیزند. هنگامی که شاه برای سفر به امریکا و دیدار با جیمی کارتر مهیا می‌شد، به شاه توصیه شد در آن سفر اِعمالِ شکنجه را محکوم کند، تصویری متواضعانه‌تر از آرمان و دستاوردهای رژیم عرضه دارد، از تبلیغاتِ پرآب‌وتاب درباره‌ی محاسنِ ایران بپرهیزد، راه و رسمِ دموکراسی‌های غربی را محترم بشمارد، و روشن کند که جنبشِ مخالفِ رژیم در ایران منحصر به کمونیسم نیست و دشمنانی دیگر نیز در صددِ ضربه‌زدن به نظام‌اند. نکته‌ی آخر بسیار مهم است. جیمی کارتر صراحتاً اعلام داشته بود که امریکا باید از سیاستِ اصرار بر خطرِ کمونیسم و در آغوش‌کشیدنِ هر دیکتاتوری به صِرفِ ضدیت با کمونیسم دست بردارد. اما از شاه به جای متعادل‌کردنِ گفتار و کردارِ خود در این قبیل مسائل گفته‌هایی صادر شد که وضع را وخیم‌تر کرد. او به فعالیت‌های ساواک در امریکا اعتراف کرد، بر اعتقاد به برتریِ مردان بر زنان پای فشرد، و درباره‌ی نفوذِ یهودیان در جهان دادِ سخن داد. در داخلِ کشور نیز فشارها بر روشنفکران از بهار این سال شدت گرفت. یکی از این روشنفکران، ابراهیم گلستان، که با اصلِ رژیم هم زاویه نداشت، بر آن بود که خطرِ بزرگ نه وحشی‌گری، که راه و رسمِ علاج‌ناپذیرِ دربار است که در همه‌ی امور ساری و جاری‌ست، و هرکه رسمِ تملق‌گویی را به‌جا نیاورد به وطن‌فروشی متهم می‌شود. البته منظور از رژیم، شخصِ شاه بود که روندِ تبدیل‌شدن به مستبدی تمام‌عیار را از کودتای ۱۹ آگوست ۱۹۵۳ و شکستِ جنبشِ دموکراسی‌خواهانه‌ی ملی‌گرای ایران به رهبریِ محمد مصدق بدین‌سوی مداوماً طی کرده بود و بر آن بود که از جانبِ خداوند برای سوق‌دادنِ ایران به تمدنِ بزرگ مأموریت دارد. همین محوریتِ شاه نیز به مهم‌ترین نقطه‌ی ضعفِ نظام در بزنگاهِ خیزشِ توده‌ها تبدیل شد، و حکمِ «امام» خمینی که «شاه باید برود» درواقع معادل بود با سرنگونیِ کاملِ رژیم.

نقطه‌ی آغازِ عملیِ افتادنِ نظام به سراشییِ سقوط و در عینِ حال اوج‌گیریِ فعالیت‌های انقلابی، استعفای امیرعباس هویدا از نخست‌وزیری (۶ آگوست ۱۹۷۷) و آغازِ دوره‌ی پرتنشی از عزل و نصب‌های فرمایشیِ نخست‌وزیرانی بود که عملاً نمی‌توانستند کاری از پیش برند.


اهمِ وقایعِ منتهی به انقلاب

۱) تغییرِ سیاست‌های کلیِ نظام درباره‌ی مسئله‌ی قیمتِ نفت و مسأله‌ی حقوقِ بشر بر اثرِ فشارهای بین‌المللی، به‌ویژه فشارِ دولتِ امریکا

به فاصله‌ی اندکی پس از آنکه شاه به دیدارِ کارشناسانِ صلیبِ سرخ و عفوِ بین‌المللی از زندان‌ها و شرایطِ محاکمه‌ی زندانیانِ سیاسی تن داد، در ژوئیه‌ی ۱۹۷۷ از اصرار بر افزایشِ قیمتِ نفت نیز عقب نشست. شاه، که از ۱۹۷۳ بدین‌سوی بر افزایشِ قیمتِ نفت پای فشرده بود و تا این زمان همواره خواسته‌ی خود را بر کرسی نشانده بود، در این برهه‌ی حساس ناگزیر عقب نشست و جمشید آموزگار در اجلاسِ اوپک (استکهلم، ژوئیه‌ی ۱۹۷۷) اعلام کرد با بیاناتِ زکی یمانی، که تا پیش از این دولتِ ایران او را دست‌نشانده‌ی امریکا می‌دانست و می‌نکوهید، توافقِ کامل دارد. سیاستِ جدیدِ نفتیِ ایران حتا از منظرِ شماری از کارگزارانِ وفادار پس‌گردی خفت‌بار ارزیابی شد و باورِ ایشان را به سیاست‌های شاه سست کرد. از سوی دیگر، هرچند عقب‌نشینی در موردِ حقوقِ بشر وضعِ رژیم را در خارج از ایران تا حدودی ترمیم کرد، اما در داخل نتایجی منفی به بار آورد. مخالفانِ رژیم از آزادیِ نسبی سود جستند و بر شدتِ حملات افزودند و گزارشِ نهاییِ سازمانِ عفوِ بین‌المللی نیز با وجود حسنِ نیتی که نظام نشان داده بود بر اعدام‌ها و شکنجه‌ها و محاکماتِ غیر قانونی صحه نهاد. البته در این مقطع هنوز سخن از تغییرِ نظام در میان نبود؛ چنان‌که در نامه‌ی سرگشاده‌ی سه تن از رهبرانِ جبهه‌ی ملی (کریم سنجابی، شاپور بختیار و داریوش فروهر) به شاه، و نامه‌ی دیگری از علی‌اصغرِ حاج‌سیدجوادی خطاب به هویدا، مطالباتی هم‌چون اعاده‌ی آزادی‌های فردی، پایان‌دادن به مشیِ استبدادی، محترم‌شمردنِ اصولِ مشروطه، لغوِ نظامِ تک‌حزبی با محوریتِ حزبِ رستاخیز، آزادیِ مطبوعات و اجتماعات، آزادیِ زندانیانِ سیاسی، اجازه‌ی بازگشتِ تبعیدیان و تشکیلِ دولت بر اساسِ رأی اکثریت، مطرح شد. پس‌نشستنِ نظام در مسأله‌ی حقوقِ بشر، در عینِ حال خاطرِ نیروهای امنیتی را نیز که سالیانِ دراز به امرِ شاه در برخورد با ناراضیان شدتِ عملِ به خرج داده بودند و اقداماتِ خود را در جهتِ حفظِ رژیم قلمداد می‌کردند، مکدر کرد. در همین اوان، قطعِ مکررِ برق، ضمنِ این‌که مردم را در برابرِ گرمایی بی‌سابقه با مشکلاتی جدی مواجه کرده بود، برای مخالفان نیز مستمسکی شد تا علتِ اختلالاتی از این دست را هزینه‌کردهای کمرشکنِ نظامی به جای کوشش برای رفعِ مشکلاتِ مردم قلمداد کنند.

۲) استعفای امیرعباس هویدا به امرِ شاه، پس از سیزده‌سال

هویدا نمادِ ثباتِ رژیمِ پهلوی بود و از مشروطه بدین‌سوی از حیثِ مدتِ نخست‌وزیری مقامِ نخست را داشت. استعفای او و برنشاندنش در پستِ وزارتِ دربار عواقبی سخت تأثیرگذار بر روندِ فروپاشیِ سلطنت داشت. مصلوب‌الاختیاربودن در اغلبِ اموری که به تضعیفِ رژیم انجامیده بود، و با وجود این، آماجِ شدیدترین حملات قرارداشتن، فسادِ فلج‌کننده‌ی مالی در میانِ نظامیان و خاندانِ سلطنت، و دخالت‌های فرح پهلوی، همسرِ شاه، و اطرافیانِ او هویدا را فرسوده بود. گفتنی‌ست که در این مراحلِ اولیه‌ی سقوطِ رژیم، در برخی محافل لهِ فرح پهلوی و علیهِ شاه تبلیغاتی گسترده در جریان بود. فرح پهلوی نایب‌السلطنه بود و اگر این امکان فراهم می‌آمد که شاه به شکلی مسالمت‌آمیز به بهای ادامه‌ی سلطنتِ پهلوی کنار رود، فرح تا فرارسیدنِ سنِ قانونیِ پادشاهیِ ولی‌عهد (۲۰ سالگی) اداره‌ی امور را در دست می‌گرفت.

ظاهراً هدفِ شاه از کنارگذاشتنِ هویدا این بود که نشان دهد عزمِ خود را برای پاره‌ای اصلاحات جزم کرده است. جمشید آموزگار بر جای هویدا نشست و تا پنج ماه پیش از پیروزیِ انقلاب بر مسند ماند. استعفای هویدا مخالفان را قوی‌دل‌تر کرد و ایشان آن را به تزلزلِ نظام در برابرِ مواجهاتِ سخت و پایمردانه تعبیر کردند. انگیزه‌ی دیگر شاه این بود که می‌خواست تقصیرِ کاستی‌ها را به گردنِ هویدا اندازد، اما با گماشتنِ هویدا به سِمَت وزیریِ دربار، که عملاً وظیفه‌ی آن دست‌یاریِ شاه در اجرای اوامرِ ملوکانه به‌ویژه در امورِ خارجه می‌بود، نقضِ غرضی رخ داد: تقصیرکاری از سمتی مهم برداشته شد تا در سمتِ مهمِ دیگری به کار مشغول شود؛ آن استعفا اگر هم می‌توانست ثمری به بار آورد، عملاً با این انتصاب بی‌ثمر شد و مخالفان این عزل و نصبِ توأمان را دهن‌کجیِ رژیم به خود ارزیابی کردند و به اصلاحاتی نیز که شاه ناگزیر بدان‌ها تن داده بود، یا بنا داشت در آینده به موعدِ اجرا گذارد، بدگمان‌تر شدند. در عینِ حال، کوچاندنِ هویدا از نخست‌وزیری به وزارتِ دربار و انداختنِ تقصیرات به گردنِ او، نزدیکانِ هویدا را نیز که هنوز سِمَتی داشتند در قبالِ تصمیماتِ شاه دلسرد کرد. در اکتبرِ همین سال، این شایعه که شاه از چندی پیش به کشیدنِ منظمِ تریاک در منزلِ یکی از دوستانِ خود (هفته‌ای سه‌بار) روی آورده گیرندگانِ اوامرِ نیندیشیده و عمدتاً خلق‌الساعه‌ی او را دربابِ معقولیتِ فرمان‌های صادره دچارِ تردید و سستی کرد. چرخ‌های دیوان‌سالاریِ نظام رفته‌رفته از حرکت بازمی‌ایستاد و با وجود دست‌وپازدن‌های عمدتاً کورِ نظام ناکارآمدی‌ها و سخنانِ ناشیانه‌ی شاه و دولت‌مردانِ او از نظرِ مخالفان مخفی نمی‌ماند.

۳) برنامه‌ی آموزگار: «مهار بحرانِ اقتصادی» و «ایجادِ فضای بازِ سیاسی»

پرسش این بود که اجرای سیاستِ آزادسازی تا چه زمان و در چه محدوده‌ای مثمرِ ثمر خواهد بود؟ همین‌که رژیم به این سیاست روی آورد، انتقادات و اعتراضات نیز گسترده‌تر شد. در شب‌های شعری که کانون نویسندگانِ ایران با هم‌کاریِ انستیتو گوته در باغِ سفارتِ آلمان برگزار کرد و به عنوانِ یکی از بزرگ‌ترین روی‌دادهای فرهنگی در ایران شناخته است، به مدتِ ده شب (۱۰–۱۹ اکتبر ۱۹۷۷) شعرا و نویسندگان شعرها و سخن‌رانی‌هایی در نقدِ سانسور و اختناق عرضه کردند. بدیهی بود که رژیم نمی‌تواند این حجم از انتقادات را از بیمِ شعله‌ورترشدنِ اعتراضات برتابد. اینکه ده‌هزار نفر به مدتِ ده شب جمع شوند و شعر و مقاله‌ی اعتراضی بشنوند، بنفسه خطرآفرین بود.

با یورشِ نیروهای امنیتی به دانشگاهِ تهران و سرکوبیِ دانشجویانِ معترض در ۱۲ نوامبر ۱۹۷۸ همه‌ی تدابیرِ نظام در یک سالِ گذشته برای نشان‌دادنِ تصویری انسانی‌تر از برخورد با مخالفان مخدوش شد. جنبشِ دانشجوییِ ایران که از دیرباز سهمِ مهمی در اعتراضات داشت و گرایش‌های سیاسی و ایدئولوژیکِ گوناگونی ذیلِ این جنبش دسته‌بندی می‌شد، افسارگسیخته‌تر پای در میدان نهاد. فعالیتِ تشکل‌های دانشجویی در خارج از کشور نیز از این زمان واردِ مرحله‌ی تازه‌ای شد. چندی پیش از این مخالفان درگذشتِ دو تن از چهره‌های الهام‌بخشِ فرهنگی و سیاسی (علی شریعتی در ۱۹ ژوئن و مصطفا خمینی، فرزند «امام» خمینی، در ۲۳ اکتبر ۱۹۷۷) را به حسابِ رژیم نوشته بودند و اذهانِ دانشجویانِ آرمان‌گرا، به‌ویژه هوادارانِ سازمانِ مجاهدین خلق که از شریعتی الهام می‌گرفتند، آماده‌ی اقدام‌های قهرآمیزی شده بود که کمابیش از وقایع شورش‌های دانشجویی در فرانسه (مه ۱۹۶۸) بدین‌سوی قهرمانانه تلقی می‌شد. در سفرِ شاه به امریکا، به‌رغمِ تدابیرِ شدیدِ امنیتی، مخالفانِ رژیم تظاهراتی پرسروصدا را نه‌فقط در واشنگتن بلکه در مقابلِ سفارت‌های ایران در کشورهای دیگر نیز تدارک دیدند، اما شدتِ عملِ نیروهای امنیتی در برخورد با نظاهراتِ واشنگتن به هنگامِ ورودِ شاه در نوعِ خود بی‌سابقه بود. عکس‌هایی از شاه مخابره شد که با دست‌مالی چشم‌های خود را از گزندِ گازِ اشک‌آور در امان نگاه داشته است. این تصاویر چهره‌ی داخلی و بین‌المللیِ شاه را مخدوش کرد. مخالفان قوی‌دل‌تر شدند و ایمانِ موافقان سست‌تر شد. شاه در این سفر رسماً از اصرار بر افزایشِ قیمتِ نفت پس نشست، و قول‌هایی برای خرید هواپیماهای جنگی از امریکا گرفت. برنده‌ی اصلیِ این سفر مخالفانِ رژیم بودند؛ امریکا را که در حافظه‌ی ایرانیان به سببِ برنامه‌ریزیِ کودتا علیهِ محمد مصدق (۱۹ آگوست ۱۹۵۳) در ایران پیشینه‌ی نفرت‌آوری داشت متهم به هواداری از رژیمی سفاک کردند، برای شناساندنِ رژیم به عنوانِ آلتِ دستِ امریکا اِسنادِ تازه‌ای یافتند، سرکوبِ دانشجویان چونان نشانه‌ای از اصلاح‌ناپذیریِ نظام در معرضِ دیدِ جهانیان قرار گرفت، و از همه مهم‌تر، دستاویزی یافتند برای القای این باور به محرومانِ جامعه که شاه با خریدِ اسلحه در اوضاعِ اقتصادیِ نابسامانی که کشور را با مشکلاتی جدی روبه‌رو کرده بود، عملاً گرسنگیِ مردمِ خود را به هیچ می‌گیرد. ناآرامی‌ها در تهران شدت گرفت. اوباشِ اجیرشده به تظاهرات‌کنندگانی که مسالمت‌جویانه به خیابان آمده بودند، حمله‌ور شدند و درپیِ رشته‌ای سرکوبی‌ها رژیم مراسمِ نمازِ عیدِ قربان را لغو کرد. تعطیلیِ مراسمی مذهبی مستمسکی برای اعتراض‌های شدیدترِ روحانیان بود.

۴) انتشارِ مقاله‌ی «ایران و ارتجاعِ سرخ و سیاه» به قلمِ احمد رشیدی مطلق (روزنامه‌ی اطلاعات، ۷ ژانویه‌ی ۱۹۷۸)

این مقاله که با تصویبِ شاه و اجرای وزارتِ اطلاعات منتشر شد، یکی از بزرگ‌ترین خبط‌های رژیم بود و از آن با عنوانِ انتحارِ سیاسی یاد رفته است. نویسنده در این مقاله بر آن است که در واقعه‌ی ۵ ژوئنِ ۱۹۶۳ میانِ روحانیان و کمونیست‌ها با همراهیِ مالکانی که درپیِ «انقلابِ شاه و مردم» زمین از دست داده بودند، وفاقی واقع شد، اما رژیم با سرسختی و هوشیاری آن «بلوا» را که از سوی روحانیانِ اعلم حمایت نمی‌شد، فرونشاند. نویسنده از آیت‌الله خمینی به عنوانِ فردی ماجراجو یاد می‌کند که در آن مقطع با دریافتِ پول از محافلی خاص مبادرت به ایجادِ آن «غائله» کرد. او ذکری از آن محافل به میان نمی‌آورد، اما نشانی می‌دهد که اصلیتِ «امام» هندی‌ست و او در هند با مراکزِ استعماریِ انگلیس روابطی داشته است. گفته‌اند رئیسِ ساواک، نعمت‌الله نصیری، اعلامیه‌ی امام را درباره‌ی فوتِ مصطفا خمینی به شاه نشان داد. امام در این اعلامیه درگذشتِ مشکوکِ فرزندِ خود را «الطافِ خفیه‌ی الاهی» خوانده بود و سخت به رژیم تاخته بود و مرگِ فرزند را در برابرِ جنایاتِ رژیم هیچ دانسته بود. شاه بلافاصله دستورِ تدارکِ پاسخی علیهِ این اعلامیه را صادر کرد.

ماهیت و روشِ اعتراضات پس از انتشارِ این مقاله به‌کلی دگرگون شد. تظاهرات‌های اعتراضی تا این زمان پرشمار اما محدود و کم‌جمعیت بود. صِرفِ ورودِ تمام‌عیارِ روحانیان به عرصه‌ی اجتماعی با قصدِ براندازیِ رژیم به جنبش حال‌وهوایی معنوی بخشید. شعارها با مفاهیمِ دینی درآمیخت، و رفته‌رفته حق و باطل صرفاً در مفهومِ مذهبی کاربرد یافت. باور به معنویتِ انقلاب فقط اذهانِ توده‌ها را مسخّر نکرد. در اوجِ تکانه‌های انقلابیِ چند ماهِ بعد، که حال‌وهوای معنویِ آمیخته به خرافات چنان اذهان را مسخ کرده بود که مردم تصویرِ امام را در ماه می‌دیدند، حتا آنان که باورِ دینی نداشتند و تا پیش از این منتقدِ مظاهرِ دینی می‌بودند، به تردید افتادند. زلزله‌ی طبس در سپتامبر ۱۹۷۸، اندکی پس از واقعه‌ی کشتارِ میدانِ ژاله، به غضبِ الاهی تعبیر شد. حتا کسی چون پرویزِ راجی، سفیر ایران در لندن، از منتقدانِ سرسختِ باورهای خرافی، از خود می‌پرسید آیا این غضبِ الاهی به راه و روشِ رژیم نیست؟ در حال‌وهوای هیجانی مجالی برای طرحِ این پرسش نبود که چرا مظلومان وجه‌الغضبِ ذاتِ باری از ظالمان شده‌اند؟

حوزه‌های علمیه‌ی سراسرِ ایران در فردای انتشارِ آن مقاله‌ی موهن تعطیل شد. در ۷ ژوئن تجارِ قم در حمایت از روحانیانِ مدارسِ علمیه دست از کار کشیدند. تظاهرکنندگان دفتر حزبِ رستاخیز را در قم تخریب کردند و نظامیان بر مردم آتش گشودند. فردای آن روز اعتراضاتی در شهرهای تبریز و مشهد و اصفهان نیز با شدتِ کمتر رخ داد. مراسمِ چهلمِ کشته‌شدگانِ قم در تبریز با واکنشِ سختِ رژیم سرکوب شد (۱۸ فوریه). سلسله‌ی چهلم‌ها ادامه یافت و در شهرهای یزد و اصفهان و شیراز و اهواز مراسمِ چهلمِ کشته‌شدگانِ تبریز در مساجد منعقد شد. از این زمان زمزمه‌های اجازه‌ی بازگشتِ امام که به عراق تبعید شده بود، زبان به زبان گشت و رفته‌رفته به مطالبه‌ی اصلیِ روحانیانِ رادیکال و طرفدارانِ ایشان بدل شد.

عمده‌ترین پیامدِ این وقایع رخ‌نماییِ قدرتِ روحانیت برای بسیجِ توده‌های کثیرِ مردم در قیاس با توانِ رژیم و گروه‌های مخالفِ رژیم در بسیجِ توده‌ها بود. از این پس، سهم و نقشِ رهبریِ «امام» به واسطه‌ی اعلامیه‌ها و نوارهای سخن‌رانیِ او که به‌سرعت واردِ ایران می‌شد و پس از تکثیرِ فوری در جای‌جای ایران به دستِ مردم می‌رسید، پررنگ‌تر شد. استفاده از رسانه‌های کوچکی چون نوارِ کاست و سازمانی مردمی که برای تکثیر و توزیعِ آن پدید آمد دو پیامِ عمده دارد. نخست اینکه روحانیان نشان دادند که به لحاظِ تشکیلاتی آن‌چنان که رژیم و حتا گروه‌های مخالفِ دیگر می‌پنداشتند فاقدِ راهبرد و نظم نیستند، و دوم اینکه روحانیان با نوارِ کاست هم طیفی گسترده‌تر از مردم را هدف گرفتند، هم از جنبه‌ی القائیِ گفتارِ زنده برای تهییجِ عواطفِ ضدِ رژیم بهره‌ی وافر بردند. ممکن بود نظام بتواند با پرداختنِ هزینه‌ای هرچند سنگین اعتراضاتِ راهبری‌شده از جانبِ گروه‌های چپگرا و ملی‌گرا را به زورِ اسلحه فرونشاند، اما تقابل با مرجعی که می‌توانست به یک اشاره اکثریتی از مردم را با تبلیغِ شهادت در راهِ خدا کفن‌پوش به میدان بکشد تقابلی بسیار پرمخاطره بود. از اواسطِ بهار ۱۹۷۸، گروه‌های غیرِ روحانیِ مبارز به‌تدریج با قصدِ پایین‌کشیدنِ دشمنِ مشترک، شاه، به پذیرشِ رهبریِ امام تن دادند. البته اکثریتِ ملی‌گرایان هنوز از نظامِ شاهنشاهی عبور نکرده بودند و تا بزنگاهِ انتخابِ «یا این یا آن» هنوز زمان باقی بود.

در نظر باید داشت که از سمتِ افکارِ عمومیِ دولِ دوستِ رژیم نیز کمتر بادِ موافقی می‌وزید. سیلِ مقاله‌ها‌ی منتشرشده در مطبوعاتِ غربی با مضامین پرخواننده‌ی اتهام دربابِ مسائلِ حقوقِ بشری، ازجمله حمله‌ی اوباشِ اجیرشده‌ی رژیم به معترضان، قدرتِ تصمیم‌گیری را از شاه و مردانِ او سلب کرده بود. در چنین اوضاعی خبط‌های رژیم پایان‌ناپذیر می‌نمود و هیچ خبطی بی‌آنکه تبدیل به دستاویزی برای حمله‌ی مخالفان شود از قلم نمی‌افتاد. پس از سفرِ کارتر به ایران در ژانویه‌ی ۱۹۷۸ که دستاوردی برای رژیم تلقی شد، شاه از توجه به مسائلِ داخلی کاست و با دو خبطِ طُرفه به مخالفان دستاویزی دیگر برای حمله به رژیم هدیه کرد. اعلام کرد حضورِ ایران را در شاخِ آفریقا جدی‌تر خواهد گرفت و در عمل نیز از طرحِ صلحِ انور سادات در موردِ فلسطین حمایت کرد. خبطِ دوم البته روحانیانِ حساس به امورِ فلسطینِ «اسلامی» را بیش از پیش تحریک کرد. در این میان، سفرِ موشه دایان به ایران نیز مزید بر علت شد. در طرفِ مقابل، تأکید بر دنائت‌های رژیم در برخورد با مخالفان، هر دَم شدت می‌گرفت و موفق هم بود. سفرِ غیرِ ضروریِ اواسطِ ژانویه‌ی فرحِ پهلوی به امریکا فرصتی مناسب به مخالفان داد تا تظاهراتی ترتیب دهند. آرتور میلر، نویسنده‌ی مشهور، که در این تظاهرات شرکت داشت، در پاسخ به خبرنگاری که از او پرسید آیا می‌داند شاه دوستِ امریکاست؟ پاسخ داد: «بله، اما باید دوستِ مردمِ خودش هم باشد.» راوی، فریدون هویدا، سفیرِ ایران در سازمانِ ملل، اقرار می‌کند که در میانِ زیردستانِ او هیچ‌کس به اوامرِ ملوکانه‌ی صادره از تهران که همگی خرده‌فرمایش‌هایی در لزومِ اعتراض به کلمه‌ای در مقاله‌ای یا اشاره‌ای در گفته‌ی دیپلماتی‌ست، اعتماد ندارند. شاه چنان به گفته‌های جهانیان حساس شده بود که هر اشارتی به ایران را دخالتِ آشکار در امورِ کشورِ متبوعِ خود قلمداد می‌کرد. در این حساسیت بیماریِ دیرینِ اکثریتِ ایرانیان نیز دخیل بود که هر گفت و نوشت و کنشی را با نظریه‌ی توطئه تعبیر و تفسیر می‌کنند. موضع‌گیری‌های شاه و حمایتِ روشنفکرانِ غربی از مخالفانِ او اکثریتِ نسلِ جدید و تحصیل‌کرده‌ی مشغول‌به‌کار در دستگاه‌های حکومتی، به‌ویژه در سفارت‌خانه‌های ایران، را ناامید و خجل می‌کرد و از اقدامِ عملیِ سودمند بازمی‌داشت.

۵) مصاحبه‌ی «امام» خمینی با لوسین ژرژ، خبرنگارِ لوموند (انتشار: ۶ مِی ۱۹۷۸)

«امام» خمینی پس از آنکه کویت از پذیرفتن‌اش عذر خواست، در ۵ اکتبر به پاریس رفت و اقامتگاهِ او در دهکده‌ی نوفل‌لوشاتو به ستادِ انقلاب و مَقرِّ تبلیغاتِ انقلابیان تبدیل شد. عزیمتِ ناخواسته‌ی «امام» به فرانسه بزرگ‌ترین فرصت را برای انقلابیانِ رسته از دیکتاتوری‌های عراق و ایران فراهم آورد تا از بذلِ توجهاتِ دنیای آزاد به مسأله‌ی ایران نهایتِ بهره را ببرند. مصاحبه‌ی امام با خبرنگارِ لوموند به چند دلیل سندی مهم در تاریخ انقلابِ اسلامی‌ست: ۱) این مصاحبه اولین مصاحبه‌ی امام با یک رسانه‌ی غربی بود و از این حیث می‌تواند گویای ورودِ مبارزاتِ روحانیانِ انقلابی و شرکای غیرِ روحانی اما برخوردار از مشیِ اسلامیِ آنها، به‌ویژه عناصری از نهضتِ آزادی، به مرحله‌ای تازه و تغییر در شیوه‌ی مبارزه باشد؛ ۲) «امام» در این مصاحبه نخستین‌بار مواضعِ اصولیِ خود را بیان می‌دارد. رئوسِ این مواضع عبارت است از: نقدِ سیاستِ خریدِ اسلحه و ادواتِ جنگی و دل‌مشغولیِ شاه در این مورد، و اتلافِ ثروتِ جبران‌ناپذیرِ نفتیِ ایران؛ تأکید بر وضعِ اسفناکِ کشاورزی در ایران؛ نقدِ نظامِ تک‌حزبی؛ نقدِ پیوندِ رژیم با امریکا و اسرائیل؛ ابرازِ نفرت از خاندانِ پهلوی؛ تأکید بر اینکه حکومتِ کامل و بی‌نقص فقط در دوره‌ی پیامبر اسلام و امام اول شیعیان موجودیت یافته است و با این حال، اعلامِ اینکه کمالِ مطلوبِ او تشکیل حکومتی اسلامی‌ست؛ ۳) تأکیدِ مصاحبه‌گر در مقدمه‌ی متنِ مصاحبه بر ظرفیتِ مخالفانِ مذهبیِ نظام برای به حرکت درآوردنِ توده‌ی مردم در قیاس با جنبش‌های چپگرا. این گزاره حاملِ دو پیام است؛ نخست اینکه به دولِ غربی یادآور می‌شود که برخلافِ تبلیغاتِ رژیم هراس از تسلطِ کمونیسم در ایران در صورتِ سقوطِ شاه اساساً بلاموضوع است، و دوم اینکه نیروهای مذهبی را در موقعیتی برتر از دیگر نیروهای مخالفِ داخلِ کشور قرار می‌دهد. بسیار جالبِ توجه است که خبرنگاری خارجی نقشِ پررنگ‌تر روحانیت به نسبتِ نیروهای چپگرا را درمی‌یافت اما نخست‌وزیرِ کشور، آموزگار، حتا یک هفته پیش از استعفا بر آن بود که روحانیان و ملّیون در میانِ مردم جایی ندارند و رشته‌ی وقایع به دستِ کمونیست‌هاست؛ ۴) این مصاحبه در اعتقاداتِ سیاسیِ کارگزارانِ ارشدِ رژیم خلل ایجاد کرد. پرسش پیش آمد که آیا نیل به آرمان‌های شاه که می‌خواست طیِ برنامه‌ای ضربتی ایران را به پنجمین کشورِ صنعتیِ جهان تبدیل کند، با واقعیت‌های جامعه‌ای در حالِ توسعه که مذهب در همه‌ی ارکانِ آن نفوذ دارد امکان‌پذیر است؟ آیا ممکن است آمالِ شاه برای ایران توهمی بیش نباشد؟ آیا حمله‌ی شاه به دموکراسی‌های غربی و اصرار بر اینکه رژیمِ ایران به واسطه‌ی «انقلابِ شاه و مردم» مترقی‌ترین دموکراسیِ جهان است با واقع وفق می‌دهد؟ آیا این ضعف و زبونیِ رژیم را نشان نمی‌دهد که به گروه‌هایی ظاهراً غیرِ نظامی که با نامِ «کمیته‌ی انتقام و مقاومت» هدفِ خود را تأدیب و ارعابِ خشونت‌آمیزِ مخالفان، بیرون از دایره‌ی اوامرِ ملوکانه، ذکر کرده‌اند عملاً فرمان داده است مخالفان را از میان بردارند؟ چند روز پیش از مصاحبه‌ی «امام»، محمود مانیان، از سرانِ جبهه‌ی ملی، در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی تایمز از انفجارِ خانه‌ی خود و دو تنِ دیگر از رهبرانِ جبهه‌ی ملی به دستِ افرادی خبر داد که بازوبندِ حزبِ رستاخیز به بازو بسته بودند. این همان «کمیته‌ی انتقام و مقاومت»ِ خودجوش بود که در روزهای بعد اعلامِ حضور کرد و موجی از انتقادات را به رژیم در رسانه‌های کشورهای دوستِ رژیم به باور آورد.

بحث‌برانگیزترین گزاره‌ی «امام» در این مصاحبه عبارتی بود که در آن کمالِ مطلوبِ خود را تشکیلِ حکومتِ اسلامی اعلام می‌کند. شاید برای توده‌ی مردم پرسش درباره‌ی چندوچونِ حکومتِ موردِ نظرِ امام مطرح نبود، اما شواهد نشان می‌دهد این گزاره در نظرِ شماری از مخالفانِ نظام، مخصوصاً مخالفانِ ملی‌گرا و ملی-مذهبی، و حتا ناظران و خبرنگارانِ غربی، مبهم بود و پرسش و پاسخ در این باب تا پیروزیِ انقلابِ اسلامی هم‌چنان ادامه داشت. «امام» در جریانِ این پرسش و پاسخ‌های مداوم کوشید مدلِ حکومتیِ مطلوبِ خود را شکلی از دموکراسی، مشابهِ دموکراسی‌های غربی، با رنگ‌وبوی اسلامی نشان دهد اما از تدقیقِ توضیحاتِ خود تا آنجا که ممکن بود سر باز زد. به نظر می‌رسد راهبردِ مبارزاتیِ «امام» از زمانِ این مصاحبه تا پیروزیِ انقلاب (راهبردِ استفاده از ظرفیتِ تبلیغاتیِ رسانه‌های غربی) طرحِ «شباهتِ نظامِ حکومتی‌ای که او خواستارِ آن است با دموکراسی‌های غربی» را به قصدِ شکل‌دادن به اجماعی جهانی علیهِ رژیم و لهِ انقلابیان ایجاب می‌کرد.

با این تفاصیل، آیا استدلال برخی از کارگزارانِ رژیمِ شاهنشاهی که برآن‌اند اگر شاه جسورانه‌تر به سرکوبیِ انقلابیان همت می‌گمارد حتا می‌شد سه ماه پیش از پیروزیِ انقلاب، از وقوعِ آن جلوگیری کرد، محملی دارد؟ به نظر می‌رسد عزم‌ها در داخل و خارج برای رفتنِ شاه جزم شده بود. حمایت‌ها از شاه در کشورهای دوستِ او هر روز کمتر می‌شد. جهان رفته‌رفته به این نتیجه می‌رسید که شاه دیگر قادر به اداره‌ی امور نیست، و نظامی که «امام» خمینی پیشوای آن خواهد بود در برابرِ غرب صف نمی‌آراید. ضمنِ اینکه شاه، یک‌سره از سیاستِ چماق دست نکشید و کوتاه نیامد. با شدت‌گرفتنِ ناآرامی‌ها در ماهِ مه، شاه که از سفر به بلغارستان، در ظاهر به سببِ سرماخوردگی، بازمانده بود، عملاً آزادی‌های نسبی را تعطیل کرد و به قصدِ حفظِ سلطنت فرمان به اِعمالِ خشونت داد. سرکوبیِ تظاهراتِ ۱۵ مه و ادامه‌ی تظاهرات و اعتراض‌ها رژیم را به اعلامِ حکومت نظامی در برخی شهرها واداشت (۱۲ آگوست). روالِ کار از دستِ جمشید آموزگار خارج شد و سرانجام او در ۲۷ آگوست ناگزیر استعفا کرد — هفته‌ای پس از واقعه‌ی آتش‌گرفتنِ سینما رکسِ آبادان و کشته‌شدنِ ۶۳۰ نفر. انقلابیان این کشتار را به ساواک نسبت دادند و رژیم نیز متقابلاً انقلابیان را مقصرِ ماجرا دانست. جدالِ کارگزارانِ دیروز و امروز بر سرِ اینکه مسببِ ماجرای سینما رکس که بود، هنوز ادامه دارد.

۶) نخست‌وزیریِ شریف‌امامی

مطابقِ سندی از وزارتِ خارجه‌ی امریکا، برنشاندنِ جعفر شریف‌امامی به جای جمشید آموزگار حسبِ توصیه‌ی کاظم شریعتمداری جامه‌ی عمل پوشید. استدلالِ روحانیانِ میانه‌رو این بود که شریف‌امامی مسلمانی مؤمن است و این می‌تواند به او در کاستن از تنش‌ها یاری دهد. شاه این توصیه را شاید به‌قصدِ شکاف‌انداختن در صفِ روحانیان پذیرفت، اما شریف‌امامی که خود یکی از رشوه‌خورانِ بزرگِ رژیم و از فراماسون‌های معروف بود با سیاستِ معمول‌داشتنِ آزادی‌های مدنی فضا را برای بروزِ اعتراضاتِ مردمی با رهبریِ مخالفانِ رژیم بازتر کرد. هنوز هشت روز از نخست‌وزیریِ او نگذشته بود که جمعیتی عظیم در نمازِ عید فطر گرد آمدند و پس از نماز به راهپیمایی پرداختند و در شعارهای خود از سربازان و ارتشیان خواستند که به انقلاب بپوندند. چهار روز پس از این، با حمله‌ی بی‌محابای نیرهای انتظامی به مردمِ معترض در میدانِ ژاله یکی از خونین‌ترین روزهای انقلاب رقم خورد. وقایعِ این روز با آب‌وتاب در رسانه‌های جهان علیهِ رژیم بازتاب یافت و خون‌هایی که بر زمین ریخت چونان سرمایه‌ای به کارِ پیشبردِ انقلاب آمد. حال دیگر معلوم بود که آنچه در ایران رخ می‌دهد بحرانی گذرا نیست. هیجانِ انقلابِ ایران به خارج از مرزها نیز سرایت کرد. میشل فوکو که در همین روزها به ایران آمد و در قم با روحانیان دیدار کرد، انقلابِ ایران را «روحِ یک دنیای بی‌روح» خواند. او بارِ دیگر در نوامبر نیز به ایران سفر کرد و پس از عزیمتِ «امام» به پاریس نیز چندین‌بار در نوفل‌لوشاتو به دیدارِ او رفت.

پس از این واقعه‌، که «جمعه‌ی سیاه» نام گرفت، سیرِ وقایع شتابِ بیشتری گرفت. دیگر جهان انحلالِ حزبِ رستاخیز را در ده روز پیش از این چونان گامی به سوی دموکراسی نمی‌ستود، بلکه آن را نوعی عقب‌نشینی و ضعف و زبونی ارزیابی می‌کرد.

۷) محرمِ انقلابی

اعتصاب‌ها، آتش‌سوزی‌ها، و تظاهرات‌های پی‌درپی سرانجام به سقوطِ دولتِ شریف‌امامی در ۶ نوامبر، و روی کارآمدنِ دولتی نظامی به نخست‌ویزری ارتشبد غلام‌رضا ازهاری انجامید. دو روز پیش تظاهراتِ دانشجویان و دانش‌آموزان به‌شدت سرکوب شد و فردای این سرکوبی شاه در واپسین نطقِ تلویزیونیِ خود با صدایی لرزان و ماتم‌زده اعلام کرد که «من هم صدای انقلابِ شما را شنیدم».

ازهاری مردی آرام و برخلافِ هیبتِ نظامی‌اش به‌دور از خشونت بود. اگر بنا بود نظامی‌مردی مأمورِ تشکیلِ دولت شود، ازهاری واپسین نفر در محاسبات می‌بود. ابتکارِ انقلابیان به تشویقِ مردم برای سردادنِ فریادهای شبانه‌ی «الله اکبر» از پشت‌بام‌های خانه‌ها به منظورِ کم‌هزینه‌کردنِ مبارزه ازهاری را به اظهارِ نظرهایی واداشت که او را به مضحکه‌ی مردم تبدیل کرد. هنوز مشخص نشده است که چرا شاه به جای نظامی‌مردی مقتدر و خواستارِ اشدِّ اقدامات علیهِ انقلاب به نظامی‌مردی مأموریت داد که حضورِ او چونان کاریکاتوری از هیمنه‌ی ارتش بود. اگر انقلابیان پروایی داشتند، آن چیزی نبود مگر دخالتِ ارتش که شاه اندربابِ پشتیبانیِ آن از خود در ماه‌های گذشته بسیار دادِ سخن داده بود، و حال با این انتصاب آن هیمنه فروریخته بود.

در همین زمان و در حالی که خواستِ عمومی رفتنِ شاه بود، به شاه توصیه می‌شد برای جلبِ نظرِ روحانیان هویدا را از سمتِ وزارتِ دربار بردارد. شاه چنین کرد. چندی بعد گفتند هویدا را بازداشت کند؛ شاه به این خبط نیز تن داد و نمادِ ثباتِ رژیمِ خود را روانه‌ی بازداشتگاه کرد (۸ نوامبر). در بازداشتِ هویدا دستِ مخالفانِ او در درونِ نظام نیز در کار بود. به‌ویژه از نقشِ اردشیرِ زادهدی در این باب سخن رفته است که هویدا در دوره‌ی نخست‌وزیری او را کنار گذاشته بود. تسویه‌حساب‌هایی شخصی از این نوع، در چنین شرایطی، نشان از ناکارآمدیِ دستگاهِ اداری و فقدانِ اتحاد و اتفاقِ نظر در مجموعه‌ی عناصر و عواملِ رژیم بود.

سودای انقلاب وقتی به سود نزدیک می‌شود که نظمِ عمومیِ ملهم از اقتدارِ حاکمیت به هم ریزد و هرج‌ومرج غالب شود اما، به‌عکس، نوعی نظم و اتفاق و اتحاد در اردوی مخالفان شکل گیرد. محرم سال ۱۹۷۸ ماهِ سردرگمیِ رژیم در برخورد با انقلابیانِ متشکل در قالبِ دسته‌های عزاداری بود. حکومتِ نظامیِ شبانه باید می‌شکست و رژیم با وجود مقاومت‌های اولیه ناچار بر اثرِ فشارِ روحانیان ناگزیر از موضعِ خود عقب نشست و ناگزیر شد شرایط را برای عزاداریِ ایمنِ عزاداران فراهم آورد. عزاداریِ تاسوعا و عاشورا (۱۰ و ۱۱ دسامبر) به تظاهراتی عظیم در تهران و دیگر شهرها تبدیل شد که در آن پرچم‌های عزاداری با عکس‌های «امام» خمینی و نوحه و مرثیه با شعار علیهِ رژیم و لهِ انقلابیان درآمیخت. این تظاهراتِ عظیم در حکمِ نوعی رفراندوم قلمداد شد. روحانیان نشان دادند ظرفیتِ تشکیلاتیِ ترتیب‌دادنِ تظاهراتی عظیم را نیز دارند. مردمِ عزادار در نظم و آرامش میدانِ آزادی را تسخیر کردند و موجِ انسانیِ جمعیت از این میدان به سمتِ شرق در خیابانِ آزادی گسترده شد.

با اعتصابِ کارگرانِ صنعتِ نفت در شروعِ فصلِ سرما و فرمانِ «امام» برای مبارزه تا پیروزی، دولتِ ازهاری در ۶ ژانویه‌ی ۱۹۷۹ سقوط کرد. شاه پیش از خروج از ایران در ده روز بعد، آخرین تیرِ ترکشِ خود را نیز در چله نهاد و شاهپور بختیار، از سرانِ جبهه‌ی ملی، را که از دشمنانِ سرسختِ او می‌بود اما کماکان به نظامِ مشروطه‌ی سلطنتی اعتقاد داشت به نخست‌وزیری منصوب کرد. صحنه‌ی حضورِ دولتِ جدید در نزدِ شاه و گرفتنِ حکمِ نخست‌وزیری نیز طُرفه بود؛ نه بختیار، نه هیچ‌یک از وزیرانش رسمِ دست‌بوسی شاه را به جای نیاوردند. هیمنه‌ی شاه فروریخته بود. بختیار اندکی پیش از این به فرمانِ شاه از زندان آزاد شده بود و شاه بااکراه و در حالی که دیگر کسی پستِ نخست‌وزیری را قبول نمی‌کرد به نخست‌وزیریِ بختیار تن داد. بختیار نیز در صورتِ قبولِ شرط‌هایی قولِ هم‌کاری داد. مهم‌ترین شروط او عبارت بود از: «خروجِ شاه از ایران و قبولِ اینکه زین‌پس فقط سلطنت کند نه حکومت»، «انحلالِ ساواک»، و «تبعیدِ شماری از ارتشیانِ حامیِ شاه» که ازقضا خواستارِ اِعمالِ خشونت و سرکوبیِ انقلابیان بودند.

۸) بختیار در راهِ بی‌بازگشت

«امام» خمینی بی‌درنگ نصبِ بختیار را که از سوی شاه اختیارِ تام داشت، توطئه‌ی رژیم خواند و یک هفته پس از این تاریخ فرمانِ تشکیلِ شورای انقلاب را صادر کرد. هسته‌ی اولیه‌ی این شورا یک‌سره از روحانیان تشکیل شد. مکلاهای انقلابی به پیام‌های ضمنیِ تشکیلِ شورای انقلاب از معممین عجالتاً آشکارا اعتراضی نکردند. هنوز یک ماه از توافقِ سنجابی، به‌نمایندگی از جبهه‌ی ملی، با «امام» در نوفل‌لوشاتو نگذشته بود. موضع‌گیریِ «امام» علیهِ نخست‌وزیریِ بختیار در جلوگیری از برهم‌خوردنِ اتحادِ ملی‌گرایان با روحانیان مؤثر بود. تا پیش از ورودِ «امام» به ایران بختیار لایحه‌ی انحلال ساواک را در ۲ ژانویه به مجلس برد. این لایحه شش روز پس از ورودِ «امام» تصویب شد. با وجود این، بختیار کوشید بابِ مذاکره را با «امام» باز کند اما توفیقی نیافت. ظاهراً «امام» با این دیدار موافق بود، اما در واپسین لحظات مشاوران رأیِ «امام» را برگرداندند و شرط گذاشتند که گفت‌وگو با بختیار فقط هنگامی میسر است که نخست‌وزیری را وانهد. مراسمِ اربعین (۱۹ ژانویه‌ی ۱۹۷۹) به دعوتِ «امام» خمینی به تظاهراتی عظیم، چنان‌چون تظاهراتِ عاشورا، در حمایت و تأییدِ خواستِ عمومی مبنی بر استقرارِ جمهوری اسلامی تبدیل شد.

غریب‌ترین ابهام در این دوره تعللِ ارتش در سرکوبیِ تمام‌عیارِ انقلاب است. بودند کسانی که هنوز بر این نظر پای می‌فشردند که باید با سرکوبیِ تمام‌عیار انقلاب را فرونشاند و رژیم را حفظ کنند، اما بیشترینه‌ی ارتشیان تمایلی به این کار نداشتند و آنها نیز که تمایلی داشتند از سوی بختیار کنار گذاشته شده بودند. پس از کنفرانسِ سرانِ پیمانِ آتلانتیکِ شمالی (ناتو) در گوادلوپ (نیمه‌ی اول ژانویه ۱۹۷۹) معاونِ فرماندهیِ آن سازمان، ژنرال رابرت هایزر، از طرفِ دولتِ امریکا مأموریت یافت به ایران سفر کند. از اهدافِ مأموریتِ او اطلاعی در دست نیست. خبرِ ورودِ او به ایران بر این شائبه نزدِ مخالفان دامن زد که طرحِ کودتایی ریخته شده است. در همان زمان، سرانِ شوروی ضمنِ هشدارهایی رسمی غرب را از دخالت در اوضاعِ ایران برحذر داشته بودند. سیاستِ رسمیِ شوروی در قبالِ انقلاب سیاستِ سکوت بود، اما حزبِ توده که از طرفِ شوروی حمایت می‌شد و از دیرباز مبارزه با رژیم را دنبال می‌کرد، در این برهه به‌رغمِ شبهاتی درباره‌ی نقشِ روحانیان از نیروهای فعال در انقلاب بود. در روایاتِ مغلوب‌شدگان حدسِ قریب‌به‌یقین این است که در کنفرانسِ گوادلوپ قدرت‌های غربی بر سرِ رفتنِ شاه توافق کرده بودند و هایزر نیز به قصدِ بازداشتنِ ارتش از شدتِ عمل به ایران سفر کرده بود. ممکن نیست صرفاً این عبارتِ شاه که به‌تواتر گفته بود تمایل ندارد سلطنت را با کشتنِ مردمِ خود حفظ کند، بر ذهنیتِ ارتشیان تأثیر نهاده باشد. در این زمان دیگر نمی‌شد از وفاداریِ یکپارچه‌ی امرای ارتش به شاه سخنی به میان آورد. دودستگیِ سرانِ ارتش مشهود بود. گروهی، ازجمله رئیسِ ستادِ ارتش ارتشبد عباس قره‌باغی، خواستارِ کنارآمدن با انقلابیان بودند، و گروهی دیگر، ازجمله فرماندهِ هوانیروز سرلشکر منوچهر خسروداد، از سیاستِ شدتِ عمل حمایت می‌کردند. از سوی دیگر، جای‌جای خبر می‌رسید که سربازی فرماندهِ خود را هدف قرار داده است. ابتکارِ گُل‌نهادن بر لوله‌ی تفنگ‌های آماده‌به‌شلیکِ ارتشیان سببِ ریزشِ هوادارانِ رژیم در ارتش می‌شد، اما این ریزش‌ها نمی‌توانست کاراییِ آن نیرو را یک‌سره مختل کند. محتمل است که در میانِ اسنادِ آزادنشده‌ی آرشیوهای امریکا و انگلیس نکته‌هایی روشنگر درباره‌ی موضعِ ارتش در این زمان وجود داشته باشد. به هر روی، هواپیمای «امام» بدونِ کوچک‌ترین تعرضی از جانبِ ارتش در ۱ فوریه در میانِ استقبالِ میلیونیِ مردمِ تهران بر زمین نشست. البته بختیار یک هفته پیش از این به منظورِ جلوگیری از ورودِ امام به مدتِ سه روز فرودگاه‌های کشور را بست و بر اثرِ فشارهای مردم و روحانیانی که در دانشگاهِ تهران تحصن کرده بودند، فرودگاهِ تهران را بازگشود.

۹) «امام» در ایران

«امام» خمینی در مصاحبه‌های خود با رسانه‌های جهان به هنگامِ اقامت در پاریس تأکید کرده بود که روحانیان قصد ندارند خود حکومتی تشکیل دهند، اما پس از ورود به ایران، لدی‌الورود، در سخنرانیِ خود در گورستانِ بهشت‌زهرا صراحتاً اعلام کرد که به پشتوانه‌ی ملت، دولت تعیین خواهد کرد. پس از این سخنرانی «امام» در میانِ استقبال بی‌سابقه‌ی مردم راهیِ مدرسه‌ی علوی در تهران شد. در روزهای اقامتِ «امام» مردم برای دیدارِ او به این مدرسه می‌آمدند و بازارِ بیعت داغ بود. «امام» در روز ۳ فوریه دولتِ بختیار را غیر قانونی اعلام کرد و درپیِ جلسه‌ای با شورای انقلاب به مهدی بازرگان برای تشکیلِ دولتِ موقت مأموریت داد. از روزِ بعد موجِ بازداشتِ کارگزارانِ ارشدِ رژیم آغاز شد. بسیاری از اینان در مدرسه رفاه زندانی شدند. سه روز بعد، تظاهراتِ گسترده‌ای در حمایت از بازرگان برگزار شد و روزِ بعد از آن هوادارانِ بختیار تظاهرات به راه انداختند. در ۸ فوریه همافرانِ نیروی هوایی در مدرسه‌ی رفاه حاضر شدند و به رهبرِ انقلاب ادای احترام کردند. هنوز مقاومتِ طرف‌دارانِ رژیم کاملاً نشکسته بود. درگیریِ همافرانِ حامیِ انقلاب با اعضای گاردِ جاویدان در پادگانِ دوشان‌تپه‌ی تهران (۱۰ فوریه) و ادامه‌ی درگیری‌ها در روزِ بعد با همراهیِ مردمی که درپیِ یورش به اسلحه‌خانه‌ی نیروی هوایی مسلح شده بودند، ارتش را واداشت فرمانِ منعِ عبور و مرور صادر کند. «امام» در فتوایی سوگندِ وفاداریِ ارتشیان به شاه را باطل اعلام کرد و به سرانِ ارتش امان داد. روزِ بعد، ارتش پس از زدوخوردهایی با مردمِ مسلح اعلامِ بی‌طرفی کرد. در همین روز دو تن از ارشد‌ترین سرانِ رژیمِ شاهنشاهی یعنی امیرعباس هویدا و نعمت‌الله نصیری، رئیسِ پیشینِ ساواک که به دستورِ شاه بازداشت شده بود، تسلیمِ نیروهای انقلاب شدند. با رفع‌شدنِ خطرِ ورودِ ارتش، بختیار گریخت و انقلابیان به نخست‌وزیری حمله بردند. انقلاب پیروز شد.

اینکه چرا ارتش به فرامینِ نخست‌وزیر تن نداد از ابهاماتِ انقلاب است. مشخص نیست که در آن لحظات ارتش مجریِ فرمانِ چه کسی بود؟ آیا فرماندهانِ ارتش رأساً تصمیم گرفتند بی‌طرفی اعلام کنند؟ نمی‌توان گفت که اگر ارتش یکپارچه پای در میدان می‌نهاد، امام دقیقاً چه واکنشی نشان می‌داد. وقتی که ارتش در روزِ پیش فرمانِ منعِ عبور و مرور صادر کرد، «امام» از مردم خواست در خیابان‌ها بمانند. از این قرینه می‌توان استنباط کرد که «امام» یحتمل حکمِ جهاد می‌داد و کشور دچارِ جنگِ داخلی می‌شد.


منابع

  1. پهلوی، محمدرضا، به سوی تمدنِ بزرگ، فرانکفورت: البرز، ۲۰۰۹.

  2. پاسخ به تاریخ، ترجمه‌ی حسین ابوترابیان، تهران: ناشر مترجم، ۱۳۷۲.

  3. عَلَم، اسدالله، یادداشت‌های علم (۷ ج)، ویراستار: علی‌نقی عالیخانی، تهران: معین، ۱۳۹۵.

  4. راجی، پرویز، در خدمتِ تختِ طاووس، ترجمه‌ی حسن کامشاد، تهران: طرح نو، ۱۳۸۹.

  5. ثابتی، پرویز، در دامگهِ حادثه، مصاحبه‌گر: عرفان قانعی‌فرد، لس‌آنجلس، شرکت کتاب، ۲۰۱۲.

  6. بختیار، شاپور، پروژه‌ی تاریخِ شفاهیِ ایران — دانشگاهِ هاروارد، به کوشش حبیب لاجوردی، ج ۷.

  7. بنی‌صدر، ابوالحسن، همان، ج ۷.

  8. حاج‌سیدجوادی، علی‌اصغر، همان، ج ۹.

  9. سنجابی، کریم، همان، ج ۱۲.

  10. شریف‌امامی، جعفر، همان، ج ۱۲.

  11. طوفانیان، حسن، همان، ج ۱۳.

  12. مجیدی، عبدالمجید، همان، ج ۱۶.

  13. مین‌باشیان، فتح‌الله، همان، ج ۱۸.

  14. همایون، داریوش، همان، ج ۲۰.

  15. بختیار، شاپور، یک‌رنگی، ترجمه‌ی مهشید امیرشاهی. نشر الکترونیک.

  16. سنجابی، کریم، امیدها و ناامیدی‌ها، لندن: انتشارات جبهه‌ی ملیون ایران، ۱۳۶۸.

  17. منتظری، حسین‌علی، خاطراتِ مرجع عالی‌قدر (۲ ج)، بی‌جا: بی‌نا، ۱۳۷۹.

  18. هاشمی رفسنجانی، علی‌اکبر، دورانِ مبارزه (۲ ج)، زیرِ نظرِ محسن هاشمی، تهران: دفتر نشر معارف انقلاب، تهران: ۱۳۷۶.

  19. فوکو، میشل، ایران: روحِ یک دنیای بی‌روح، ترجمه‌ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، تهران: نی، ۱۳۷۹.

  20. افخمی، غلام‌رضا، زندگی و زمانه‌ی شاه، کالفرنیا: انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، ۱۳۸۷.

  21. کدی، نیکی، ریشه‌های انقلابِ ایران، ترجمه‌ی عبدالرحیم گواهی، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۸۱.

  22. «چراییِ انقلابی‌شدنِ ایران»، ترجمه‌ی فردین قریشی، پژوهشنامه‌ی متین، ش ۲.

  23. میلانی، عباس، معمای هویدا، تهران: اختران، ۱۳۸۷.

  24. نگاهی به شاه، تورنتو: پرشین سیرکل، ۱۳۹۲.

  25. شوکراس، ویلیام، آخرین سفرِ شاه، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران: البرز، ۱۳۶۹.

  26. زونیس، ماروین، شکستِ شاهانه، ترجمه‌ی عباس مخبر، تهران: طرح نو، ۱۳۷۰.

  27. آبراهامیان، یرواند، ایران بینِ دو انقلاب، تهران: نی، ۱۳۹۱.

  28. تاریخِ ایرانِ مدرن، محمدابراهیم فتاحی، تهران: نی، ۱۳۹۴.

  29. اسلام رادیکال و مجاهدینِ ایرانی، ترجمه‌ی فرهاد مهدوی، آلمان: نیما، ۱۳۸۶.

  30. هالیدی، فرد، ایران: دیکتاتوری و توسعه، ترجمه‌ی علی طلوع و محسن یلفانی، تهران: علم، ۱۳۵۸.

  31. لاکر، والتر، کاتم، ریچارد، چرا شاه سرنگون شد؟، ترجمه‌ی محمدعلی آتش‌برگ، تهران: شرکت تعاونی ترجمه و نشر بین‌الملل، زمستان ۱۳۶۲.

  32. قراگوزلو، ناصر، از انقلاب سفید تا انقلاب اسلامی، پاریس، دایره‌ی مینا، ۲۰۰۶.

  33. بشیری، سیاوش، توفان در ۵۷ (۲ ج)، پاریس: پرنگ، ۱۳۶۴.

  34. عمید زنجانی، عباس‌علی، انقلابِ اسلامی و ریشه‌های آن، تهران: نشر کتاب سیاسی، ۱۳۶۷.

  35. عیوضی، محمدرحیم، انقلابِ اسلامی و ریشه‌های تاریخیِ آن، انتشارات دانشگاه پیام نور.

  36. طاهرزاده، اصغر، انقلابِ اسلامی، بازگشت به عهدِ قدسی، تهران: لب‌المیزان، ۱۳۸۸.

  37. رشیدی مطلق، احمد، «ایران و ارتجاعِ سرخ و سیاه»، اطلاعات، ۱۷ دی ۱۳۵۶.

  38. اشرفی، اکبر، قنبردوست، مجتبا، «تبیینِ لیبرال‌ها از انقلاب اسلامی ایران و نقدِ آن»، فصل‌نامه‌ی مطالعات سیاسی، سال ۸، ش ۳۰، زمستان ۱۳۹۴.

  39. فورن، ژان، «تحلیلی نظری از انقلاب ۱۹۷۷–۱۹۷۹»، ترجمه‌ی صدرالدین موسوی، پژوهشنامه‌ی متین، ش ۱۹.

  40. مصاحبه‌ی امام خمینی با لوموند. بازچاپ در خبر آنلاین.

  41. خلجی، مهدی، «فوکو، فیلسوفی مجذوبِ انقلابِ ایران»: نقد کتاب فوکو و انقلابِ ایران نوشته‌ی ژانت آفاری و کوین اندرسون. بی‌بی‌سی فارسی.