یادداشتهایِ یک کتابفروش
تکهی سوم
یادداشتهایِ یک کتابفروش
تکهی دوم
همان اوایل بود که کتابفروشی را باز کرده بودم. مراسمِ گُشایش با مِهرِ دوستان بود و نوشیدنِ جُرعهای شراب و چای و قهوه و خوردنِ شیرینی و… گُلهایِ زیبایی که میآوردند و تبریکاتِ دوستانه و صمیمانه و آرزویِ موفقیّت و غیره…
یک از دوستان (این از مواردِ معدودی است که اشکالی ندارد اسم ببرم!) اکبر آقا همان اوایل، آمد که:
- ببین!… مَبادا به کسی پول قرض بِدی ها.
یادداشتهایِ یک کتابفروش
تکهی اول
همان سالِ اولِ گشایشِ کتابفروشی است: ۲۰۰۱ (۱۳۸۰)، اواسطِ زمستان.
وارد میشود: کُت و شلوار، جلیقه، کراوات، پالتوِ مِشکی، دستکش، عینکِ سیاهِ آفتابی، چتر… همه مُرتب و شیک.
تبریکاتِ صمیمانه و تعریف و تمجید. گشتی مقابلِ قفسهها و گُزینشِ پنجاه شصت جلدِ کتاب. کتابها را که میچیند رویِ هم، ارتفاعشان از یک متر میزند بالا.
(ادامه…)