میراث تاریخی اتاقی است در عمارت کهنه و فرسودهٔ بخش فرهنگی واقع در دویست متری ساختمان اصلی شهرداری. دکمهٔ زنگ از جا کنده شده و دلورودهٔ سیمها بیرون ریخته است. چند ضربه به در میزنم و دستگیره را میچرخانم. خانمی که پشت میز بخش فرهنگی نشسته است به راهپلهٔ پشت سرش اشاره میکند و زیر لب میگوید:
- میراث تاریخی، طبقهٔ بالا.
دوچرخهٔ سیاه و بزرگی پاگرد کوچک طبقهٔ اول را اشغال کرده است. از کنار آن میلغزم و از لای در وارد میشوم. کارمند پشت میز بیآنکه چشم از صفحهٔ کامپیوتر بردارد، با بیحوصلگی میگوید: «بفرمایید!»
اسباب و اثاثیهٔ اتاق به هم ریخته است. انگار باد شدیدی وزیده و همه چیز را زیرورو کرده است. حیرتم را از نگاهم میخواند و با دستپاچگی میگوید:
- ببخشید اینجا ریختوپاشه. آخر کمتر پیش میآد کسی بدون قرار قبلی مراجعه کند.
از اینکه سرزده آمدهام عذر میخواهم و توضیح میدهم که دنبال پانسیونی در خیابان کارنو میگردم که در سال ۱۹۲۷ محل اقامت نویسندهای ایرانی بوده است. با چشمهای متعجب نگاهام میکند و نمیداند چه بگوید. اضافه میکنم:
- ظاهراً در دههٔ پنجاه پانسیون به دیوانهخانه تبدیل شده بوده.
سگرمههایش در هم میرود و میگوید:
- دیوانه در کشان کم نداریم، اما اسم نویسندهٔ شما چیه؟
وقتی نام صادق هدایت را به زبان میآورم، خندهٔ پهنی روی لبهایش مینشیند.
- باورنکردنیه!… هاها! واقعاً باورنکردنیه! همین دیشب، همسایه دیوار به دیوارم از صادق هدایت برایم حرف میزد. او نقاشی ایرانی است و همهٔ تابلوهایش هدایت را نشان میدهد، با آن کلاه شاپوی سیاه لبهدار…
و فرم کلاه هدایت را دور سرش میکشد. لحظهای بلاتکلیف همدیگر را نگاه میکنیم.
- شاید بشناسیدش. نقاش معروفیه. در سراسر دنیا نمایشگاه برگزار میکند.
و بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، میزند روی کامپیوتر و پس از چند لحظه صفحهٔ اول سایت همسایهاش را به سوی من میچرخاند. صفحهای پر از هدایت شاپوبهسر، در رنگها و قطعهای مختلف. هاجوواج نگاهاش میکنم. اسم نقاش را هرگز نشنیدهام و سبک کارش را نمیپسندم، اما به روی خودم نمیآورم.
یکباره یادش میآید من سر پا ایستادهام و او نشسته است. صندلی جلوی میز را نشان میدهد و دعوت میکند بنشینم. صندلی اما زیر تلی از کفش و لباس ورزشی، خرتوپرت پراکنده و کتاب مدفون است. چشمم به کتاب روی بقیهٔ وسایل میافتد: راینر ماریا ریلکه، دفترهای مالده لائوریس بریگه.1 کتابی که الهامبخش هدایت بود. «پس بدین قرار، مردم برای زندگی به پاریس میآیند؟ اگر به من باشد، میگویم آنرا برای مردن باید انتخاب کرد.»
آقای کارمند میز را دور میزند، خم میشود و اسبابها را دودستی بغل میکند. نگاهی به دوروبر میاندازد. جایی جز تاقچهٔ باریک پنجره به عقلش نمیرسد. اسبابها را به زحمت روی آن میچپاند و دوباره میرود مینشیند. من هم مینشینم.
- باورنکردنیه! سالهاست با هم همسایه هستیم، اما دیشب برای اولین بار به شام دعوتام کرده بود. یک غذای ایرانی با بادمجان و برنج. اما تمام مدت فقط از هدایت حرف زد. واقعاً دیوانهٔ این نویسنده است.
بعد انگار هنوز به همسایهاش فکر کند، در سکوت سرش را پایین میاندازد و پوزخند میزند. چند لحظه بعد کمر راست میکند، صفحهٔ کامپیوتر را به سوی خودش برمیگرداند و میپرسد:
-
خب، حالا چه کمکی از دست من برمیآید؟
-
من دنبال پانسیونی میگردم که هدایت در آن زندگی میکرده. آیا پلاکبندی خیابان کارنو بعد از ۱۹۲۷ تغییر کرده؟
-
آدرس دقیقش را دارید؟ چون در آن سالها یک پانسیون دانشجویی داشتیم، اما در خیابان کارنو نبود.
اطمینان میدهم که جای تردید نیست و کارت پستال هدایت را روی میز میگذارم. با شگفتی عکس سیاه و سفید خیابان کارنو را نگاه میکند، برش میگرداند، آدرس را میخواند و زیرلب تکرار میکند:
- ۲ ثالث، خیابان کارنو!
بلند میشود و یکی از کشوهای باریک کمد چوبی زوار دررفتهای را باز میکند: نقشههای قدیمی شهر کشان. نقشهٔ مقوایی بزرگی را با احتیاط از زیر نقشههای دیگر بیرون میکشد و روی میز میگذارد. خم میشود و پس از چند دقیقه دستش را روی نقطهای میگذارد:
- این راستهٔ خیابان کارنو است. این هم پلاک ۲… ۴… ۶… نه ۲ مکرر دارد، نه ۲ ثالث. فقط ۲!
من هم کنار او روی نقشه خم میشوم. در گوشهٔ سمت راست پایین صفحه، تاریخ ۱۹۳۷ خوشنویسی شده است. میگویم:
-
هدایت از ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ در این خیابان زندگی میکرده است. تاریخ این نقشه هشت سال پس از اقامت اوست. سری به تأسف تکان میدهد.
-
نقشهای قدیمیتر از این ندارید؟
-
نه، متاسفانه! این قدیمیترین نقشهٔ در دسترس ماست.
و آن را با احتیاط دوباره در کشو جا میدهد. میگویم:
-
کتابفروش محل میگفت با خانم مشاور فرهنگی تماس بگیرم. شاید کمکی از دست او بربیاید.
-
کتابفروش محل در عوالم خودشه. او مسئولین شهرداری را نمیشناسد. اینجا کسی دل به کار نمیدهد. همه ادای کارکردن درمیآورند تا حقوقشان را بگیرند و بروند پی کارشان.
از اینهمه بدبینی دلم میگیرد، اما نمیخواهم احساس کند دلسرد شدهام.
- به هر حال سنگ مفت، گنجشک مفت! من ایمیل خانم مارتی را دارم. پیامی برایش خواهم فرستاد.
و کارتپستال هدایت را از روی میز برمیدارم و توی پرونده میگذارم. شتابزده میگوید:
- صبر کنید! یک فکری همین الان به ذهنم رسید. شاید در اسناد مربوط به سرشماری اسمی از هدایت برده شده باشد. به هر حال دانشجوهای خارجی هم سرشماری میشدند. نشانی ایمیلتان را میدهید به من؟
کارتم را میگیرد و خداحافظی میکنیم.
از پلهها که میآیم پایین، خانم بخش فرهنگی از روی میز سر بلند میکند و میگوید:
- روز شما بهخیر! نتیجه گرفتید؟
با دلسردی میگویم، نه! تعجب نمیکند و دوباره مشغول به کارش میشود.
از سربالایی خیابان گالینی2 راه میافتم. سلانهسلانه. انگار توهماتم را در اتاق میراث تاریخی جا گذاشتهام. ۲ ثالث از همان سال ۱۹۳۷ تغییر کرده بوده، اما پانسیون در سال ۱۹۵۱ هنوز وجود داشته است. سر چهارراه پرزیدان ویلسون3 میایستم. یادم میافتد به «طویله» سر نزدهام. تابلوی راهنمای «طویله» را پیشتر سر چهارراه دیده بودم. شاید در آرشیو آنجا نشانی از هدایت و پانسیونش بیابم. از کنار باغ شهرداری به چپ میپیچم. شاخههای پر از شکوفه از روی نردهها یله کرده و گلبرگهای سفیدشان را به دست نسیم سپردهاند. پانصد متر آنسوتر از سه راه کوچکی عبورمیکنم و چند قدم جلوتر، کارتپستال «طویله» را از کیفم در میآورم. خودش است. همان کاخ باشکوه قدیمی با آن دروازهٔ سنگی، اما نه سیاهوسفید و کاغذی بلکه زنده و حیوحاضر.
عرض خیابان را با احتیاط طی میکنم و جلوی در بستهٔ باغ میایستم. سرم را به نردههای خنک میچسبانم و بو میکشم. بوی علف هرسشده در هوا. همهجا ترتمیز و مرتب، همهچیز سر جای خودش است: گلکاری مجلل جلوی ساختمان، چمنهای سبز یکدست و خیابان شنی. عمران و آبادانی، ثمرهٔ تحولی آهسته و نظاممند. فضایی زیبا و بسامان که هدایت روزی چهار دفعه از دروازهٔ آن عبور میکرد، اما هرگز موفق نشد جایی برای خود در آن بیابد. او نیامده بود مهندس عمران بشود. مدرنیزاسیون بدون مدرنیته برایش «طویله» بود. عمران و آبادانیای که او میخواست، سرشتی دیگر داشت. آمده بود بنویسد، کتاب بخواند و با قلم طرحی نو دراندازد… شاید آن بیت فردوسی را در ذهن داشت؟… بناهای آباد گردد خراب… ز باران و ز تابش آفتاب…4
بنای آباد مدرسه عالی عمران اما همچنان سر جای خود استوار ایستاده است، هرچند زنگار زمان حروف تابلوی قدیمی کنار در را مثل خوره تراشیده و برده است. روی کاغذ باد و باران خوردهٔ زیر آن فلشی رسم شده است: ورود از در ساختمان جدید.
از کنار نردههای باغ برمیگردم و به کوچهٔ بغلی میپیچم. ته کوچه، تابلوی طلایی «هنرستان عالی مهندسی عمران» بر سردر ساختمان شیشهای هندسیشکلی میدرخشد. تعدادی دانشجو در گوشهوکنار میپلکند. دانشجوهای همسن و سال هدایت ۲۴ چهارساله! از نگهبان غولپیکر دم در سراغ دفتر اطلاعات را میگیرم. آسانسور انتهای راهرو را نشانم میدهد. به آنسو میروم، درِ هوشمند آسانسور جلوی پایم بیدرنگ باز میشود. بیآنکه بدانم کجا میروم وارد میشوم. هنوز فرصت نکردهام دکمهای را انتخاب کنم که در بسته میشود و چند دقیقه بعد با زنگی ملایم دوباره کنار میرود. صدای دلنشین زنانهای در بلندگو اعلام میکند: طبقهٔ اول، بخش اداری.
راهرویی ساکت با درهای بسته. پیش از آنکه به تابلوی روی درها نگاه کنم، دستگاه آبسردکن کنار پنجره توجهم را جلب میکند. با دیدنش احساس تشنگی میکنم. آب تگری را که به حلق میریزم، حالم جا میآید و چشمم از دریچهٔ کوچک بالای آبسردکن به بیرون میافتد. شهرک کشان از این بالا دهکدهای است در دل درهای دلباز و سرسبز که ساختمان عظیم و رفیع پل هوایی چون بارویی قدیمی، محدودهٔ شرقی آن را ترسیم میکند. پل آبرسانی چون قناتی آسمانی! بنایی در ستایش آب که درست در گودترین نقطهٔ دره آفتابی شده است. «سدی نمناک» که تمدن و هنر و فنآوری هر دوره، با وسایل و امکانات همان دوره لایهای به آن افزوده است. قدمت طبقهٔ زیرین به عهد باستان میرسد، طبقهٔ میانی متعلق به قرون وسطی است و طبقهٔ فوقانی، برای تأمین آب آشامیدنی شهر مدرن پاریس در عصر انقلاب صنعتی، بر دو دیگر بنا شده و سر به آسمان کشیده است. فرق اصلی این اما پل با پلهای معمولی این است که بنای آن بَر آب واقع نشده است، بلکه آب در رگ و پی آن میدود. آب و پل در جسم و جان یکی هستند. چون قناتی که به جای زیرِ زمین با افتخار آسمانها را در مینوردد! در فلات ایران که قلبش کویر است و شمال و غربش کوه، آب هم چون چیزهای باارزش دیگر همواره از انظار پنهان بوده است. هزاران هزار متر شبکه آبرسانی قنات بیش از دوهزار و پانصد سال، آب کوهستان را به اقصا نقاط سرزمین سرازیر میکرده، بیآنکه کسی قادر باشد مسیر دقیق آن را مشخص کند. راهحلی کاملاً متضاد با آنچه روبرویم قد کشیده است…
درِ یکی از اتاقها با سروصدا باز میشود و مرا از دل کویر به زمان حال میآورد. خانمی در حال صحبت با موبایل به راهرو میآید. تابلوی دری را که پشت سرش بسته میشود، میخوانم: حسابداری. اتاق بعدی: امور دانشجویی. چند ضربه به در میزنم، جوابی نمیآید. دستگیره را میچرخانم، قفل است. اتاق بعدی: منشی ریاست. در میزنم. صدایی دعوت به ورود میکند. وارد میشوم. خانمی فربه و عینکی پشت کامپیوتر نشسته است. از این که مزاحم شدهام، عذر میخواهم و میگویم:
- دنبال بخش آرشیو هنرستان میگردم. اطلاعاتی در مورد یک دانشجوی خارجی میخواستم.
خودکارش را لای انگشتها میچرخاند و میپرسد:
-
دانشجوی چه سالی؟
-
۱۹۲۷.
لبخند میزند و میگوید:
-
ما تنها اسناد و مدارک پنجاه سال اخیر را در محل نگهداری میکنیم. اسناد قدیمیتر را به آرشیو منطقهای میفرستیم. و نشانی سایت آرشیو منطقهای را روی کاغذ مینویسد و به دستم میدهد.
-
حتماً تماس بگیرید، کمکتان خواهند کرد.
توی راهرو، خانم حسابدار سرگرم بازی با موبایل است. دوباره سوار آسانسور میشوم و به طبقهٔ همکف برمیگردم. از نگهبان میپرسم:
-
آیا امکان بازدید از ساختمان قدیمی وجود دارد؟
-
ساختمان قدیمی یک سال و نیمه برای تعمیرات بسته شده.
در شیشهای را باز میکنم و دست از پا درازتر بیرون میروم. روی تابلوی تبلیغاتی روبروی در با حروف درشت نوشته است: مدرسهٔ پروژههای بزرگ! پروژهٔ هدایت هم بزرگ بود: تحصیل فوتوفن مدرنیته در آغاز قرن چهاردهم! اما او هم چون اولین دانشجوهای اعزامی به اروپا، حق انتخاب رشته نداشت. مسئول بخش دانشجویی سفارت، بیآنکه نظر او را جویا شده باشد، اسمش را در مدرسهٔ عالی عمران، رشتهٔ مهندسی شهرسازی نوشته بود، اما هدف هدایت چیز دیگری بود. اگر اینجا دانشکده هنر و ادبیات میبود، او حتماً از همهٔ امکانات آن بهره میبرد و تحصیل را رها نمیکرد. اما از علم مهندسی عمران چه نصیباش میشد؟ جز بهانهای برای اقامت در نزدیکی پاریس و آشنایی با ادبیات، موسیقی، فضای هنری دهه بیست و مهمتر از همه نوشتن. نوشتن. نوشتن.
به همین خاطر «بعدازظهرها را به پاریس میرفت» تا در کافهها یا کنار رود سِن5 کتاب بخواند، با متنهای بنیادین ادبیات غرب اشنا بشود، سینما برود، از موزهها بازدید کند و مهمتر از همه آزادی را تجربه کند. آزادی خواندن و نوشتن، آزادی خود بودن و حتی آزادی عاشق شدن… ترز6، دختر صاحب پانسیون ۲ ثالث، که برای دیدنش غروبها هدایت با شوق و ذوق خود را به زیر پل کشان میرساند تا پنهانی به او عشق بورزد. عشقی ناکام که به اعتراف خودش دوبار به خاطر آن اقدام به خودکشی کرده بود.
یاد عکسی از ترز میافتم که روی نت پیدا کردهام. روی نیمکت بیرون در مینشینم و پرونده عکسها و کارتپستالها را باز میکنم. دو عکس از ترز و مادرش در کنار هدایت. دو عکس به فاصلهٔ چند ثانیه! یکی از دو عکس مربوط به آلبوم خانوادگی یکی از بستگان هدایت است، اما آنچه نظرم را جلب میکند، تاریخ دقیقی است که روی آن دیگری نوشته شده است: ۲۸ مه ۱۹۲۸! کمتر از یک ماه پس از خودکشی اول در رودخانهٔ مارن، بهقول خودش «یک دیوانگی که به خیر گذشت» یا به قول عیسی خان، «غرقاب»… کمتر از یک ماه پس از آن ماجرا، هدایت کنار ترز و مادرش به پیکنیک نشسته است و به نظر راضی و سرحال میرسد. آیا ترز از «غرقاب» او خبر داشت؟ آیا مادر ترز از رابطهٔ آن دو آگاه بود؟ دوباره به عکسها خیره میشوم. پیکنیک در دل درهٔ سرسبز بیِور7، یا شاید سیزدهبهدری نمادین در باغچهٔ پانسیون ۲ ثالث. آیا قرار بود نحسی غرقاب را به در کنند؟ غرقابی که سرانجام او را با خود به اعماق کشید و هستیاش را «سر چنگکی باریک در ته چاهی عمیق و تاریک» به تعلیق درآورد؟
ناگهان پرسشی به ذهنم میرسد. آیا ترز زنده است؟ نه، نمیتواند زنده باشد. عکس متعلق به تقریباً نود سال پیش است. اگر آن زمان ۱۸ یا ۱۹ ساله بوده، الآن باید صد و هفت هشت سال داشته باشد. آیا هدایت از ایران برایش نامه مینوشته است؟ آیا او کتابهای هدایت را میخوانده است؟ آیا به رمز و راز بوف کور پی برده بوده است؟ اگر هم زنده باشد، اکنون لابد در چاردیواری اتاقی دورافتاده واقع در خانهٔ سالمندان مبتلا به آلزایمر نشسته است و مثل کسی که زنده در قبر گذاشته باشند، متوجه آنچه در اطرافش میگذرد، نیست. آلزایمر یا همان «خواب فراموشی» که آرزوی راوی بوف کور بود.
موقعیتی برزخی میان دنیای زندگان و مردگان. رانده از یکی، مانده از دیگری. نفس میکشد بیآنکه زندگی کند. نگاه میکند بیآنکه ببیند، با «چشمهایی که مثل دو گوی الماس در اشک» انداخته باشند. مهیب و مضطرب، خیره به منظرهای که دیگران قادر به دیدناش نیستند: پیکنیک در درهٔ بیور در کنار عشق دوران جوانی. شاید نسخهای از این عکس در آلبوم خانوادگی ترز حفظ شده باشد. شاید با دیدن آن، لبخند مدهوشانه و بیارادهای کنار لبش بنشیند، مثل اینکه به فکر شخصی غایب بیافتد… به چهرهاش خیره میشوم. «صورتی بچگانه… آرام و بیتکلف»!…
پرونده را جمع میکنم و به سوی میعادگاه عشاق راه میافتم. سر چهارراه پرزیدان ویلسون تلفنم زنگ میزند. شمارهای ناشناس! دودلام پاسخ بدهم یا ندهم. اگر چراغ عابر پیاده قرمز شود، پاسخ میدهم…
مسئول «میراث تاریخی» است:
-
مزاحم نیستم؟
-
نه، برعکس!
-
میخواستم بگویم… در اسناد سرشماری سال ۱۹۲۶، پلاک ۲ ثالث خیابان کارنو به ثبت رسیده، اما نشانی از دانشجویی به نام صادق هدایت در مدارک نیست. تعجبی البته نداره، چون خودتان هم گفتید او سال ۱۹۲۷ وارد کشان شده. در سرشماری بعدی اما که پنج سال بعد انجام گرفته، نشانی از ۲ ثالث نیست، نام صادق هدایت هم برده نشده، چون لابد او به ایران برگشته بوده.
میگویم:
-
متاسفانه هیچجا از او نشانی نیست! تلاش کردم آرشیو مدرسهٔ عمران را ببینم، اما گویا اسناد دههٔ بیست در ادارهٔ مرکزی نگهداری میشود. در گزارشی خوانده بودم که در سال تحصیلی ۱۹۲۶-۱۹۲۷، چهار دانشجوی ایرانی آنجا تحصیل میکردهاند که تنها نام و نشان سهتای آنها روشنه. سه خواهر و برادر ارمنی. اما از چهارمی هیچ اطلاعی در دست نیست. به هر حال ممنون که پیگیری کردید.
-
خواهش میکنم، بازهم میگردم. از چند نفر دیگر هم خواهم پرسید، شاید نام هدایت را شنیده باشند یا از اقامت نویسندهای ایرانی در کشان خبر داشته باشند.
تشکر میکنم و خداحافظی. ظاهراً دغدغهٔ جستجوی هدایت به او هم سرایت کرده است. دستکم از این پس من تنها نیستم که در کشان دنبال هدایت میگردم.
از چهارراه پرزیدان ویلسون عبور میکنم، از جلوی کافهٔ نعل اسب رد میشوم و خیابان را به سوی پل هوایی ادامه میدهم. نرسیده به پل، کنار پیادهرو میایستم. سایهام روی زمین کشاله میکند و تا پای دیوار سنگی پل میخزد. لای «آشنایی»8 را از صفحهای که علامت گذاشتهام، باز میکنم:
«رسیدیم زیر یک پل سنگی که از زیرش خیابان آسفالتهای میگذشت. هدایت مدتی به گوشه و کنار خیره شد: «آن سکوی زیر پل را میبینی؟» سکویی بود پهن و بلند که در واقع حامل پایهٔ پل بود. «اینجا محل قول و قرارهای من با معشوقهام بود. از ترس ننه و باباش که نمیخواستند دخترشان به چنگ یک شرقی وحشی بیافتد، غروبها دزدکی به اینجا میآمدیم.»
از خیابان آسفالته زیر پل رد میشوم. نگاهی به دوروبر میاندازم. خورشید دارد ته دره آهسته غروب میکند. دنبال سکوی سنگی میگردم. از پشت دیوارهٔ پل چند قدم پایین میروم. چند متر دورتر، به تاقی دیگری میرسم و دو سکوی پهن و بلند که با چند پله به فضایی پایینتر از سطح پیادهرو منتهی میشود. سمت چپ دری قدیمی در دیوار سنگی تعبیه شده است و سمت راست تاقیای کوتاه اما مسدود. پارهسنگهای عظیم و قوس و کمانهای دیوار متعلق به دوران باستان باید باشد. مجذوب خزهٔ موذی لابلای جرز سنگها شدهام که خشخشی میشنوم. پایین را نگاه میکنم. در فرورفتگی دیوار، در پناه پایهٔ عظیم پل، دختر و پسری در گوشهای دنج و پنهان نشسته و مثل نر و مادهٔ مهرگیاه به هم پیچیدهاند. خشکم می زند. پسر کلاه شاپوی لبهداری بهسر دارد. یک قدم عقب میروم و به دیوار تکیه میدهم. نمیخواهم مزاحم خلوت عاشقانهشان بشوم. دختر مثل گربهای ملوس در آغوش «شرقی وحشی» لمیده و سرش را روی سینهاش گذاشته است. چیزی زیر لب نجوا میکند. لبهٔ پهن شاپو نمیگذارد صورتش را ببینم. تنگ غروب دلم میگیرد از این عشق نافرجام که باعث خودکشی در ۲۴ سالگی میشود!… یادم میافتد که دلیلش تنها شکست عشقی نبود، وگرنه در ۴۸ سالگی دوباره دست به این کار نمیزد. یاد راوی زندهبهگور میافتم: کسی تصمیم به خودکشی نمیگیرد. خودکشی با بعضیها هست، در خمیره و سرشتشان است. نمیتوانند ازش بگریزند…
«شرقی وحشی» هم نتوانست از آن بگریزد. از آن موقعیت برزخی که گرفتارش بود. از نبودِ سرنوشت که بهشدت حس میکرد: از شرق آمده، به غرب نرسیده. «رانده از یکی، مانده از دیگری!» مثل زنده بهگور، کسی که نه میتواند نفس بکشد، نه بمیرد، فقط باید جان بکند. آن هم در ۲۴ سالگی! شاید به همین خاطر، دو سال بعد، در سپتامبر ۱۹۳۰، ناامید و دلسرد تصمیم به بازگشت گرفت. راه دیگری نبود. تصمیمش را همینجا به ترز اعلام کرده بود. صدای رازونیاز عاشقانهشان را میشنوم. ترز، تنها دختر خانواده، نمیتوانست پدرومادرش را رها کند و همراه صادق به ایران برود. خانوادهٔ صادق هم هرگز عروس فرانسوی را برنمیتابید. معضلی از نوع تراژدیهای کورنِی9! آیا راه سومی وجود نداشت؟ «بسه! ولش!… برگردیم!» فرزانه در «آشنایی» مینویسد:… ناگهان برآشفت. نگاهش را برگرداند و لحنش عوض شد… بسه! ولش! دارد غروب میشود. برگردیم پاریس…
از روی سکو بلند میشوند، از پله بالا میآیند و آهسته و ناامید از کنارم میگذرند. صدای قدمهایشان پشت دیوار پل طنین میاندازد. با فاصله از پیشان راه میافتم. دستکم جای پانسیون را یاد خواهم گرفت. کوچهٔ سربالایی کنار پل خلوت و سوتوکور است. از خیابان اصلی پرهیز میکنند، مبادا با آشنا روبهرو بشوند. سر در آغوش هم سلانهسلانه بالا میروند. سروکلهٔ زنی با زنبیل خرید از ته کوچه نمایان میشود. دلم میلرزد. نکند بشناسد و خبرچینی کند؟ آماده میشوم توجهش را به سمت خودم جلب کنم. زوج عاشق زیر شاخههای پر شکوفهٔ درختی که از پشت دیوار کوتاه زیر پل سرک کشیده است، میایستند و بوسهای طولانی از هم میگیرند. زن زنبیل به دست از کنارم رد میشود. شش دانگ حواسش به موبایلش است. چند لحظه بعد عشاق از هم جدا میشوند، انگار دستی عظیم تن یکی را از آغوش دیگری بیرون کشیده باشد. ترز، مجروح و آشفته، با قدمهای ریز و تند به راه خودش ادامه میدهد و صادق از همانجا برمیگردد. میخواهم بدوم و جلویش را بگیرم… ولی جلوی جوان ۲۴ سالهٔ ناکامی را که خودکشی در سرشتش است، چطور میتوان گرفت؟ مردد میمانم. آیا میتوانست در برابر سرنوشت بایستد؟… به سوی ترز برمیگردم و شتابان از شیب کوچه بالا میروم. میخواهم چیزی به او بگویم، چیزی که شاید مرهمی بر درد امروزش نباشد، اما پیش از آنکه به آلزایمر مبتلا شود، باید بداند. به سرعت قدمهایم میافزایم. میخواهم اسمش را فریاد کنم، اما از دو دانشآموزی که جستوخیزکنان از پیچ کوچه میپیچند، شرم میکنم. از کنارشان میگذرم و خودم را به ته کوچه میرسانم… هنوز دو قدم نرفتهام که یورش آهنی قطار سریعالسیر پاریس که نفیرکشان وارد ایستگاه موازی با کوچهٔ بالایی میشود، سایهٔ ترز را میروبد و میبرد.
چشمم به ساعت روی دیوار ایستگاه میافتد. دیروقت است. نفسزنان از پلهها بالا میدوم و پیش از آنکه درهای آهنی و سنگین واگن بسته شود، با گامی بلند به داخل میپرم. ترن بیدرنگ راه میافتد و با سروصدا در خم مسیر راهآهن کشوقوس میآید. سرم را به شیشه میچسبانم و به پشت سر نگاه میکنم: درهٔ بیِور حالا در تاریکی غلتیده و پل آبگین چون استخوان دندهٔ جانوری افسانهای در گودترین نقطهٔ آن از پای درآمده است.
ته دل به خودم میگویم کاش ترز میدانست هدایت، دو هفته پیش از خودکشی، برای یافتن او به کشان بازگشته بود.
فرجام کار
یک سال و اندی پس از اولین دیدارم از کشان و چندین ملاقات با مشاور فرهنگی، خانم مارتی، و برخی از اعضای شورای شهر، سرانجام در ژانویه ۲۰۱۷، شورای شهر کشان به منظور بررسی کارشناسانهٔ درخواست من مبنی بر نصب لوح یادبود به نام «آقای صادق هدایت، نویسندهٔ ایرانی» در محل اقامت او در خیابان کارنو، نشستی برگزار کرد.
در این نشست، پس از توضیحات مسئول دفتر میراث تاریخی در مورد تاریخچهٔ پانسیون خانوادگی بُن اَکوی (خوش آمدید) واقع در «۲ ثالث سابق» خیابان کارنو و نمایش کارت پستال تبلیغاتی آن که در آرشیو منطقهای یافته بود،
با توجه به این که پانسیون مزبور سالها پیش منهدم شده بود، شورای شهر نصب لوح یادبود را در خیابان کارنو ناممکن ارزیابی کرد.
در عوض، درخواست برگزاری هفتهٔ یادبود صادق هدایت در یکی از سالنهای شهرداری مورد موافقت آقای شهردار و شورای شهر قرار گرفت.
پینوشت
«در جستجوی ۲ ثالث» در آوریل ۲۰۱۶ در مراسم بزرگداشت صادق هدایت در خانهٔ شعر پاریس خوانده شد.
«هدایت در کشان» و «اتاق میراث تاریخی» در آوریل ۲۰۱۷، در هفتهٔ یادبود او در کتابخانهٔ مرکزی کشان و خانهٔ شعر پاریس.
در طول ماه آوریل ۲۰۱۷، سایت شهرداری کشان و روزنامهٔ محلی آن با عکس و تفصیلات از زندگی و آثار «صادق هدایت، نویسندهٔ بزرگ مقیم کشان» یاد کردند و نودمین سالگرد ورود او به شهرشان را بزرگ داشتند.
پانوشت
Les carnets de Malte Laurids Brigge, Rainer Maria Rilke, 1910
Gallieni
Président Wilson
پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و بارانش نیاید گزند
Seine
Thérèse
La Bièvre
آشنایی با صادق هدایت، م.ف.فرزانه، پاریس ۱۹۸۸
Pierre Corneille (1606-1684)