سلولها جاودان شده، از مرگ تن زدهاند. رشد میکنند، گوش به فرمان خودکشی نمیدهند و از آپوپتوزیس سرپیچیدهاند. تکثیر شدهاند، توده بر توده اندامها را فتح میکنند. هدفشان تملک تن. مانعشان: سربازهای وفادار شناسایی در سیستم ایمنی. اما آن که میخواهد از روند عادی بیرون بزند، راه گذر از مانع را پیدا میکند، پنهان میشود، برای سربازها کمین میکند، میکشدشان و تکثیر میشود.
صفری میان دو هفت. پروازی در صعود. باد است که بر بالها میتازد. نجوایی از دوست: «تاج گلش پلاسید و فروریخت، هالۀ گرد سرش جلا و تلألو خود را از دست داد، تمام شادمانی و رضایت از حضور در بهشت از دلش بیرون شد.» نجاتدهنده به دام سلولهای طاغی گرفتار. میان آسمان در اندیشه: «ای زرتشت، راست گفتی. هنگامی که آرزوی اوج گرفتن آغاز شد اطمینان به خود را از دست دادم و اینک از اعتماد مردم نیز بیبهره ماندهام.» سلولهای طاغی عقوبت گناهند یا سبب زوال؟ چرا بهکین چنین رو به تکثیر و جداسری آوردهاند؟ من که به نور خیره مانده بودم، چه شد که مغاک چشم از من برنداشت؟ مغاکی از درون، مغاکی از بیرون. شاید جایی ایستاده بودم که خود مغاک بود و چه فایده اگر از مغاک به نور چشم بدوزی؟
زن، دست او را در دست میگیرد. گرمای دستش هنوز یادآور شکوه است. حرفهایش بازآفرینندۀ بهشت: «کسی را دوست میدارم که از ژرفای جان رنجها را پذیراست و کمترین رخدادی او را نابود تواند کرد. پس شادمانه پای بر پل میگذارد».
سلولهای طاغی اصول خود را دارند: توالی تقسیمهای نامحدود، هدفی نیست جز ماندگاری، میخواهند به جاودانگی برسند اما چشمی برای دیدن تن ندارند و عاجزند از فهم گره خوردن هستیشان به هستی تن.
سرطان به بافتهای مجاور حمله میکند، پیشبرندهترین اصل آن بیقانونیست. سلولهای سرطانی قانون چسبندگی به سلولهای مجاور را زیر پا میگذارند و از تنۀ سلولی جدا میشوند و به نقاط دیگر مهاجرت میکنند و همۀ بافتها را آلوده میکنند.
چهاری میان دو هفت. پروازی در سقوط. توفان است که میان بالها میپیچد. میگویند که از نشانههای زوال فرشتگان این است که «با هر چرخش و پرش فرشته، آهنگی بسیار زیبا نواخته میشود که هیچ موسیقیدان یا گروه نوازنده و خوانندهای نمیتواند آن را تقلید کند؛ ولی به هنگام فرارسیدن لحظۀ مرگ آوای موسیقی رفته رفته فرو مینشیند و صداهای ناهنجار و خشمناک جایگزین میشود.»
درون منسجم، هیچ سلولی بهجبر تمرد در پیش نگرفته. بیرون منسجم. اختیار بر اسب مراد. طوفان برنده است. «همچون تندباد خشمگینانه درختان را از جای میکنَد و از آنان که در نیرنگبازی و خروش همراهش نیستند کین میستانَد».
چون به مغاک خیره شوی و خود مغاک باشی، همدستی هولناکی همه چیز را فرو خواهد برد، چون سیاهچالهای برای جذب هر چه نور.
با تقسیم سلول، تلمیرهای آن کوتاه میشوند. تلمیِر چیست؟ پایانۀ فیزیکی کروموزمهای خطی که از یک توالی غیرکدکننده تشکیل شده است. وقتی تلمیِرها به اندازۀ کافی کوتاه شوند، سلولها میمیرند. سلولهای سرطانی راهی برای ترمیم تلمیِرهای خود پیدا کردهاند تا با تقسیم سلول، کوتاه نشوند. بنابراین، سلول سرطانی نمیمیرد. در تن جاودانه میشود. اما تن را به هلاکت میرساند و خود با آن هلاک میشود.
پنجی میان هفت و دو. پرواز نه. سوختن پروانهها. نه بادی و نه طوفانی. دَمی بر آتشی میان بالها. «آنجا جزیرۀ گورها، جزیرۀ خاموشی و آرامش است. پیکرههای مردۀ جوانیام نیز آنجا غنودهاند.» «تیرها در حالی به سویتان نشانه رفتهاند که نرمتر از حریر و رقیقتر از خندهای هستید که نگاهی سنگدل آن را از بین برده باشد.»
میان جبر و اختیار، کدام با من همراه بوده، کدام بر سر جنگ؟ سلولهای طاغی را باید ببرم آن سر دنیا بسپرم به تیغ جراح. سرطان پانکراس. امیدی نیست؛ میدانم. اما میان سیاهی سایۀ مرگ همیشه برای خود دریچهای باز کردهام و گفتهام شاید. اینجا همه به جز من سوی آیندهای میروند که آن سر دنیا ساختهاند. یا سوی آغوشهایی که آن سر دنیا منتظر گذاشتهاند. اما من فقط برای نگاه کردن از تنها دریچۀ باقیمانده راهی شدهام. نجات از مرگ. «هر چیز — حتی شر- آیندهای دارد». میان عزم رفتن و ماندن کدام به جبر بوده، کدام به اختیار؟ در گریز از مرگ اختیار چه معنایی دارد؟
رفتن اما سقوط در جبر سوختن و خاکسترِ ماندن. از مغاک گریخته اما چه چاره با مغاکی که به دنبال میآید؟
ددالوس به ایکاروس گفت که مبادا به پرهایت غره شوی و سر سوی خورشید بگیری که موم را آب کند و پر را جدا و تو را سرنگون. ایکاروس دست کشید زیر گلوی خود. توده هنوز آنجا بود. نه باد غبغب بود و نه غمباد. لنفومای هوچگین. ایکاروس میدانست که وقت زیادی نمانده است. پس برای ددالوس سر تکان داد اما در دل تصمیم گرفت که پرواز کند. تا اوج. تا خود نور. سلولها انقدر تکثیر شده بودند و بیماری آنقدر پیش رفته بود که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت جز همین پرواز. از لحظهای که این را فهمیده بود، زندگی شکل دیگری شده بود. مرگ که سرک میکشد حتی اگر در هزارتو باشی، همه چیز رنگ میبازد. بساط بازی از روی میز به زمین ریخته میشود و صدایی میگوید: بازی تمام شد. و میان هیاهوی دیگران که هنوز مشغول بازیاند، میخورند و مینوشند و میخوابند و بیدار میشوند، خود را میبینی که ایستادهای و بازیات تمام شده و همه چیز به جدیترین هیبت ممکن درآمده است. انگار پردهها به چشمبرهمزدنی کنار رفته باشد و برهوت بر صحنه ریخته باشد و کسی کاسهای در مشتت گذاشته باشد و گفته باشد: بگیر. سهم باقیماندهات. و تو کاسه را بر زمین کوبیده باشی و بالها را و خیال پرواز را محکم در آغوش کشیده باشی.
ایکاروس پرواز کرد. تا آنجا که چشم هیچ مغاکی به آن محرم نبود. موم آب شد و پر سوخت و او به آبی پهناور پیوست.
پانوشت
قطعات از:
-
چنین گفت زرتشت، نیچه
-
زوال فرشته، یوکیو میشیما