از وقتی آقا مهدی زیگزاگدوز کارخانهدار شده بود نه خواب داشت، نه خوراک. البته این چیزی که آقامهدی اسمش را گذاشته بود «کارخانه» یک کارگاه کوچک دوونیم در دوونیم بود با یک میز برش به طول وعرض یک در یک و نیم و یک چرخ خیاطی مشکی سینگر و یک زیگزاگ زهوار در رفته و آن چرخ خیاطی دستی که جهیزیه زنش حوری بود و آقا مهدی یک دینام کوچک بهش وصل کرده بود. فکر کارخانهداری تقریبا دو ماه و نیم مانده به پاییز به ذهنش رسید؛ یعنی همان روز که صاحب کارش، پس از یک هفته ایرادهای بنیاسرائیلی، از کار بیرونش کرد…
ابتدای داستان کوتاه آقا مهدی زیگزاگدوز1 از اکبر سردوزامی، ۱۳۵۹
من وقت نداشتم. روزی ششصدتا بلوز یقه گرد و سه دکمه را که همهی برشکارها تا ساعت هشت شب میبریدند، ساعت چهار تمام میکردم آقا. من وقت نداشتم سانتیمتر به کار ببرم. وقتی مجبور باشی یازده ساعت کار را هفت ساعته تمام کنی، سانتیمتر معنایش را از دست میدهد آقا.
(۳۵)
… گلشیریاش که بزرگ من بود، وقتی میخواست تحقیرم کند میگفت جون به جونت کنند خیاطی.
(۴۲-۴۱)
من هر وقت میآیم داستانی راجع به خیاطها بنویسم، میبینم همهاش عین هم میشود. همهاش فقط و فقط وصف آدمهای حقیر و و پایمال شده است.
(۴۶-۴۵)
اما من هنوز که هنوز است یک خیاط حقیر خاک بر سرم آقا
(۴۷)
بخشهایی از داستان بلند من هم بودم2 از اکبر سردوزامی، ۱۹۹۲
من از این جهان فقط دردم. باور کنید من دلم میخواهد همان دنیای خیاطها و بافندههای ناچیز را ترجیح بدهد به سرتاپای این جهان؛ من ترجیح میدهم جهان همان خیابان سرآسیاب دولاب بود و خیابان شاهآباد که یک پاساژ اقبال داشت و یک کشباف علی عادلی، و اصلاً دانشگاه نمیرفتم که بعد یکی از انقلابیها شوم و باعث شوم این جاکشهایِ علیهِ تمام زیباییهایِ جهان بر من مسلط شوند و بر تمامِ منهایِ مثلِ من.
جهان ارزانی تک تکِ شما دیوثهای این جهان.
من دلم میخواهد زمان برگردد به همان کشباف عادلی با همان علی عادلی که لهجهی ترکیاش ناز و قشنگ و دلپذیر بود؛ دلم میخواهد توی همان کارگاه باشم با مریم دستدوز و آقا مهدی زیگزالدوز و احمد بخارکار و محمود دونه گیر، که کیرش را در میآورد میگذاشت روی میز.
[…]
آهای جاکشها، من اکبر سردوزامی، کیر زیبای محمود دونهگیر را که قشنگ و ناز و بزرگ بود، با خدای شما و جهانِ شما عوض نمیکنم تا وقتی که زندهام!
بخشی از فصل چهارم رمان همهی تکهپارههای زری3 از اکبر سردوزامی، ۱۳۹۹
چهل سال، از ۱۳۵۹ تا ۱۳۹۹، سردوزامی برای «خیاط»ها نوشته است، برای مردم، برای «حقیرها و پایمال شدهها». بیشتر خودش راوی است و گاه راوی کس دیگری میشود یا دانای کلی که همراه شخصیتهاست. مخصوصا در«آقا مهدی زیگزاگدوز» مهری که به «خیاط»ها دارد سرریز میکند. «آقا مهدی زیگزاگدوز» اولین داستان در مجموعهی هشت داستان است که به راه «وجیزه»ای که هوشنگ گلشیری «بر آن دفتر» نگاشته، نرفته است. سردوزامی گرفتار «خاکستری» دیدن نشده و به قول خودش «میانبر» نزده است.
سردوزامی خاطرات زندگی خودش و دیگران را به رنج و درد همگانی تبدیل میکند و فریاد میزند. باکی از کاربرد کلمات ممنوع ندارد و خواننده، پیش که می رود، میبیند درگیری نویسنده و راویهایش همه جا با قدرت است، قدرتی که همه جا گسترده شده و میل به سرکوبی دارد. از این لحاظ، سردوزامی نویسندهای است آشنا با انواع حقارتها و رذالتهای ما، نه قدرتمندان حاکم را میبخشد و نه بیقدرتان حقیر را اگرچه همیشه کنار این دومیها ایستاده است. کنارشان است اما فاصلهی خود را هم حفظ میکند تا بتواند ببیندشان، توصیفشان کند و نگذارد صدایشان خفه شود. اگر از قدرتشان سوءاستفاده کنند، باز هم سردوزامیِ نویسنده است که افشایشان میکند. ملیحه تیرهگل به درستی در تفسیر آثار سردوزامی به دو مفهوم فرادست و فرودست اشاره میکند، هر شخصیتی میتواند در موقعیتی فرودست باشد و در موقعیتی دیگر فرادست.4
به آقا مهدی برگردیم و «کارخانه»اش. شخصیتهای دیگر داستانْ زنش حوری، محمد پسرش، ناصر پسر چهارده ساله و خالهاش که پیر است و کسی به او کار نمیدهد و از تاریکی میترسد، و حسینآقای کارفرما هستند. مهدی ماهرترین زیگزاگدوز بازار است:
از همه مهمتر انگشتهای آقا مهدی بود که عجیب کار میکرد و هیچ زیگزالدوزی هنوز نتوانسته بود اینطور انگشت سبابهاش را لای کار بگذارد و با شست و انگشت میانه لبهی کار را میزان کند. یا مثلا درست، سر بزنگاه، کار بعدی را از دست چپ بقاپد و بقاپد، تا وقتی که دیگر توی دست چپ چیزی نماند و او نفس راحتی بکشد و برود سراغ دسته کار بعدی. (۸)
اما صاحب کار او را، با همهی مهارت و تخصصش، بیرون میکند. به محمد، پسرش، قول میدهد: «به خاطر تو هم که شده باید کارخونهدار بشم!» میشود اما شکست میخورد. جایی بین سطور داستان، خواننده مناسبات را میبیند و ساختارها را که ورای توان مرد بیقدرتی مثل آقا مهدی عمل می کنند. خیاطی که سردوزامی آنقدر دوستش میدارد، محکوم است، محکوم به استثمار و استیصال. اما همین آقا مهدیِ سرکوب شده — «خیاط» خوشقلب — میتواند به پیرزن دستدوزظلم کند. آن وقتی است که حسینآقا صاحبکار میآید و کارهایش را ناتمام میبرد و آقا مهدی را مستاصل جا میگذارد:
پیرزن گفت «حالا من چکار کنم؟»
«من چه میدونم؟ هر غلطی دلت میخواد بکن!» بلند گفت. طوری که زن وحشتزده از جا بلند شد، چادرش را برداشت و ازکارخانه بیرون زد. آقا مهدی دندانهایش را به هم فشرد و یک دفعه قیچی را برداشت و کوبید روی زیگزاگ… (۲۱)
قضیه آقامهدی و پیرزن دستدوز را با هم میخوانیم.
ناصر، پسری چهارده ساله، سفارش خالهی مسنش را به آقا مهدی میکند و میگوید او توقع چندانی برای دستمزد ندارد. خاله سالها دستدوز بوده و حالا که پیر شده و شبها نمیتواند بعد از ساعت ۷ کار کند، صاحبکارها کنارش گذاشتهاند. او کارش را زمانی شروع میکند که آقا مهدی هم درگیر خرابی چرخهایش است و هم با زنش اختلاف پیدا کرده است. خواننده دنیای مهر را در توصیفی که سردوزامی از خاله میکند میبیند:
پیرزن چادرش را برداشت… گره لچک سفیدش را محکم کرد. موهای حنایی رنگش را که روی پیشانیش افتاده بود زد زیر روسری. توی نگاهش یک جور وحشت بود. وحشت پذیرفته نشدن. یا شاید وحشت از شب که پسر گفته بود و بالاخره میآمد. (۱۹)
و بعد که کارش را شروع میکند:
حالا پیرزن یکبند حرف میزد. از شب میگفت و از تاریکی و از وحشت که توی نگاهش بود و از صاحبکارهایی که یکی یکی عذرش را خواسته بودند و انگار همهی اینها را برای این میگفت تا قلب آقا مهدی فشرده شود و فشردهتر و سوزشی درون سینهاش حس کند و از کارگاه بیرون زند و از راهرو هم و توی پاگرد کنار پنجره بایستد و دندانهاش را بر هم بفشارد و بزاق دهانش را فرو دهد و خیره شود به چشمهای کوچک و میشی خودش که روی پنجره مانده است… (۲۰)
این همان خیاطی است که سردوزامی عاشق اوست، کسی است که درد دیگران درد خودش است، همانی است که بعد از دههها زندگی در دانمارک، هنوز حسرت کنار او بودن را میخورد: «… من دلم میخواهد همان دنیای خیاطها و بافندههای ناچیز را ترجیح بدهد به سرتاپای این جهان…» به علاوه، حالِ خالهْ آیندهی آقا مهدی هم هست.
داستان «آقا مهدی زیگزاگدوز» ناتمام میماند و خواننده را سرگردان میگذارد. آقا مهدی یک جمله میگوید:
حالا همانطور که به زیگزاگ اوراق شده نگاه میکرد یک چیز را فهمیده بود، اینکه: «این راه دهن سرویس کردن نیس!» (۲۲)
سال ۵۹ که سالِ راهحلهاست، آقا مهدی از شکستن ماشین و ابزار کار ناامید میشود و میفهمد کاری که میکند به زندگی بهتر راه نمیبرد. متاسفانه نویسنده داستان را همانجا متوقف میکند و نمیگذارد پیشتر برود.
سردوزامی بعد از تبعید، نویسندهی دیگری میشود. نوشتههایش در تبعید نشان میدهند که سانسور تا کجا موضوع و چگونگی نگارش را به او تحمیل میکرده است. شیوهی نگارش او بعد از تبعید روشن و پر از خشم و استیصال و کلمات برایش سلاح جنگ با قدرت و به ویژه قدرت مسلط سیاسی و مذهبی و فرهنگی است. طرفه آن که نام سایت او و نام ستون او در بارو هم «کلمات» است، کلماتی رکیک، سرکش، پر از خشم، پر از شفقت، پر از درد. کلمههایش در موقعیتهای متفاوت معناهای متفاوت دارند. او در داستان من هم بودم واژهی «کونده» را در پیشزمینهای مینشاند و آن را نشانهی دوستی میکند:
همسایه من هر وقت سیگار نداشت، سرش را از پنجرهی طرف حیاط خلوت بیرون میآورد و داد میزد کونده، های کونده. میگفتم کیرم تو کونت مونده. میگفت یه سیگار بنداز پایین کونده. کونده اصلا فحش نبود آقا. کونده کلمهی مهربان شوخی بود. کونده کلمهای خیلی خیلی شاد بود آقا. (۲۵-۲۴)
کلمات رکیک در زبان سردوزامی جاهایی حتی مایهی افتخار هستند؛ مثل جایی که در همهی تکهپارههای زری از فریدون فرخزاد یاد میکند. پایینتر در اینباره خواهم نوشت.
سردوزامی زبان آزاد میخواست. در ایران که بود، قدرتهای سیاسی و فرهنگی او را الکن میخواستند. سردوزامیِ تبعیدی خاکش را واگذاشت تا زبان آزادش را بازیابد. ملیحه تیرهگل بهترین توصیف او از کارهای خودش را اینجا مییابد: «… «زنده باد دانمارک» که به پناهجویان پناه میدهد؛ که در آن «هیچ برادری نگران نان فردای خواهرش نیست»؛ که «تئاترش "عباس آقا کارگر ایران ناسیونال"/ بدون هیچ وحشتی از هیچ چماقدار جاکشی/ به روی صحنه میرود»؛ که سینمایش «گوزنهایش را سانسور نمیکند و به آتش نمیکشد»؛ که «سینما و تئاتر و ادبیاتش/ نیازمند مامائی نیست/ که شریفی تک/ یا که جاکشی به کمال باشد»؛ که «سعید سلطانپورش را به گلوله نمیبندد/ و کانون نویسندگانش را تخته نمیکند»؛ که پیش از تولد بچه، حقوقش و شیرش و بهداشتش تأمین است؛ که به دخترانش آموزش جنسی میدهد تا مانند لیدوش فریب نخورند؛ «زنده باد دانمارک» که «خیاط کُش نیست». و از آن جا که هیچ پدیدهای یکسره مقدس نیست: «اما به گزارش حقوق بشر/ حقوق مرا نقض میکند.» (برادرم جادوگر بود، صص ۲۳ تا ۴۲). پارادوکس عجیبی است: سردوزامی که در ایران مجبور بود داستان «آقا مهدی زیگزاگدوز» را ناتمام بگذارد و چاپ همان داستان ناتمام را موفقیتی بداند، در دانمارک هر چه خواست نوشت اما برای سالها صدایش به ایرانیان نرسید، صدایی که بانگ بلند بیصدایان بود اگرچه به خشم و استیصالْ به گوش آنها نمیرسید. حالا به مدد دنیای مجازی، کارهایش را همه میتوانند بخوانند. آخرین رمانش، همهی تکهپارههای زری، باز هم نقبی است به زندگی خودش و خاطراتش در کنار روایتهایی که زری از زندگی قربانیان جمهوری اسلامی جمعآوری میکند.
رمان از کشتهْ به ظلمهایی شروع میشود که «معطلند» زری آنها را روایت کند: طاهره و مینو و بهمن اخضری5. رد پای بهمن اخضری در داستانهای دیگر سردوزامی هم هست:
وقتی کامران و بهمن اخضری بحث میکردند، تازه من فهمیدم که نیچه هم وجود داشته… رفتم بفهمم نیچهای که بهمن اخضری میگوید، چه گفته است. (من هم بودم، ۳۷)
دو ویدئو هم دربارهی او پر کرده است. بهمن اخضری پزشک مردمدوستی بود که همراه پنج نفر دیگر روز ۲۸ مرداد ۱۳۵۹ به قصد کمک به کردها روانهی کردستان شد، پاسداران دستگیرش کردند و خلخالی روز سوم شهریور همان سال صحرایی و سرپایی با همراهانش اعدامش کرد. داستان، داستان همین روایتهاست و زیستن شبانهروزی زری با آنها و همراهی سردوزامی با زری و استیصال و خشم. خشمی که تابوهای قاتلان را در حلق خودشان فرو میکند وقتی از فریدون فرخزاد حرف میزند:
ترجیح میدهم همان کونی باشم که با ضربههای شلاق هی به من فرو کردید. ترجیح میدهم کونی تر از فریدون فرخزاد باشم که عاشق رقص و شعر و ترانه بود و پلیس آلمان گفته سی و هفت بار با کارد آشپزخانه هی فروکردهاید توی تنش؛ کونی! کونی! سی و هفت بار تمام هی کونی!
اینجاست که سردوزامی برای آدمها، مردم، خیاطها، آقا مهدی زیگزاگدوز، زری، و خودش گریه میکند:
برای همین سالهاست حال من بد است.
برای همین سالهاست حال زری بد است و گاهگاه گریه میکند.
برای بهمن اخضری گریه میکند.
برای طاهره میر احسان6 گریه میکند.
برای مینو ستوده7 گریه میکند.
برای صدیقه فلکرو8،
و برای فریدون فرخزاد که سی و هفت بار کارد آشپزخانهاش را توی تنش فرو کردند گریه میکند زری.
این اسمها واقعیند. هر کدام از ما میتوانیم با یک جستجوی ساده بهمن و طاهره و مینو و صدیقه و فریدون را بشناسیم. سردوزامی آنها را زنده میکند و جلوی چشم ما میگذارد تا همراهش خشمگین شویم و درد بکشیم. او با کلماتش قاتلان آنها و قدرتمندان پشتیبان آنها را به صلابه میکشد.
از زمانی که هوشنگ گلشیری «وجیزه»ای بر هشت داستانی نوشت که اولینش «آقا مهدی زیگزاگدوز» بود تا امروز، سردوزامی مدام از نگاه خاکستریِ آن وجیزه دورتر شده است. کاری که سردوزامی میکند ساختن متنهایی مهربان اما تند و تیز و رهاییبخش است. خودش را جدا از حقارتهایی که توصیف میکند نمیبیند اما هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگران سختگیر است. رهایمان میکند از نثر مرسوم، از معانی معمول، از زبان حاکم که میخواهد اخلاقی و غیراخلاقی را تعیین کند. دنیای سردوزامی دنیای موقعیتهاست، هر شخصیتی و هر کلمهای بسته به موقعیت معنایی متفاوت پیدا میکند. موقعیتها هستند که به کلمات و حرکات معنا میدهند. نمیتوان موقعیتها را با رنگها توضیح داد اما شخصیتها سیاه و سفید دارند؛ حتما آن که بهمن اخضری و مینو ستوده را اعدام و فریدون فرخزاد را کاردآجین میکند سیاه اندر سیاه است.
پانوشت
«آقا مهدی زیگزاگدوز» اولین داستان از مجموعهی هشت داستان است که با مقدمهی هوشنگ گلشیری منتشر شد.\ هشت داستان، تهران: اسفار، ۱۳۶۳، ص ۲۲-۱.
سردوزامی، اکبر. من هم بودم، استکهلم: آرش، ۱۹۹۲.
https://m.ooyta.com/filemanager/file/7/20715-03310.pdf
تیرهگل، ملیحه، «آثار اکبر سردوزامی، سوگوارهی افول» (بخشی از جلد نهم مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید (۱۳۷۵-۱۳۵۷)، نروژ: نشر آفتاب، ۱۳۹۸)
http://www.asar.name/2015/03/m-tirehgol.html
اکبر سردوزامی در دو ویدئو دربارهی دکتر بهمن اخضری حرف زدهاست:
https://www.youtube.com/watch?v=ggc-DTbLHQQ
https://www.youtube.com/watch?v=SQW3lUybJ3I
شرح حال طاهره میراحسان را در صفحه یادبود امید، بنیاد عبدالرحمن برومند بخوانید:
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4705/zahra-tahereh-mirehsan
شرح حال مینو ستودهپیما را در صفحه یادبود امید، بنیاد عبدالرحمن برومند بخوانید:
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4543/minu-sotudehpeima
شرح حال صدیقه فلکرو را در صفحه یادبود امید، بنیاد عبدالرحمن برومند بخوانید:
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4992/sediqeh-falakru