سگ کور
در محوطهی جلو مرکز خرید محلهمان، چند زن و بچه دورهم حلقه زده بودند. هرکس دیگری هم جای من بود کنجکاو میشد ببیند وسط دایره چه خبر است. رفتم جلو، کنار آنها ایستادم. یک پسر ده دوازده ساله، نسبتاً قد بلند با موهای بور، سر طناب سگ کوچولوئی را در دست گرفته بود و زنی که بچهاش زار میزد و گوله گوله اشک میریخت، داشت به پسرک میگفت چرا جلو سگش را نمیگیرد که بچه مردم را گاز نگیرد.
(ادامه…)نجواهای راویانی که فاجعه را زیستهاند
نقد و نگاهی بر نمایشنامۀ «بهار هر سال…» اثر محسن یلفانی، نشر ناکجا، پاریس، ۲۰۱۹
«بهار هرسال…» نمایشنامه است. نمایشنامه را باید در صحنه دید. نمایش در صحنه هستی واقعی متن را نشان میدهد. متن به تنهایی و روی کاغذ نمیتواند تمامی آن چه را که با کمک کارگردان و در بازی و حرکت بازیگران به نمایش درمیآید برابرت بگذارد. اجرای نمایش از متن، نگاه کردن به آن از فاصله و زندگی بخشیدن به آن است. نمایش به هنگام اجرا، زوایا و اعمالی را که در کلمات متن پنهان و بیحرکت مانده به حرکت درمیآورد و پدیدار میکند.
(ادامه…)قصر کافکا
رمانی برای خندیدن به مضحکهٔ واقعیت
کوشش برای فراهم کردن خلاصهای از رمان قصر کافکا در همان آغاز نوشتن با دشواری روبرو میشود. منتقدی که میخواهد کتابی حدود ۴۰۰ صفحه را در چند صفحه به کوتاهی شرح دهد، کتابی که اجزاء آن، حتی خرده دیالوگهایش، چون آجرهای دقیق یک ساختمان بلند نقشی مهم در حفظ این ساختمان دارند، نمیداند با این پارهآجرهای بهظاهر کوچک که ناچار به حذف آنهاست چه کند یا کدام را حداقل برگزیند.
(ادامه…)دور از مادر، یله بر یالهای پریشان اندوه
تحشیهای بر «بهیاد انگشتهای نسخه نویسم»، تازهترین مجموعه داستان اکبر سردوزامی؛ نشر افرا، کانادا
وقتی شروع کردم به نوشتن، قصدم نقد و بررسی مجموعه داستان «به یاد انگشتهای نسخه نویسم» از اکبر سردوزامی نبود. جمع و جور کردن یادداشتهایم بود از فکرهای آنی و لحظهای که در حاشیهٔ صفحات این کتاب نوشته بودم. بطور معمول این کار را میکنم. با کارهای اکبر سردوزامی کم و بیش آشنایم، با نوع نوشتناش و آنچه دنبال میکند و چه برخوردی با داستان دارد. با علاقهای خاص کارهایش را میخوانم.
(ادامه…)رحله
شبی دیرند و ظلمانی بود. جز آوای عجیبی که به سختی از لایههای ضخیم تاریکی میگذشت و بریده بریده به گوشم میرسید صدایی دیگر نمیشنیدم. نمیدانستم کجایم، از کجا آمدهام و چگونه پایم به آن مکان بلند رسیده است. آنقدر منتظر نشستم بیدار، تا تاریکی هوا از غلظتش کاسته شد. آنوقت در آن فضای نیمه روشنی که فکر میکردم سپیده دمان باشد با نگاه به اطراف متوجه شدم در شبه جزیرهای هستم و صدایی که میشنیدم برخورد موجهای دریا با صخرههای سنگی ساحل بود.
(ادامه…)خانهی گوشت
ترجمهی داستانی از «یوسف ادریس»
انگشتری پای چراغ است. سکوت مستولی و گوشها بسته. انگشتی پیش رونده و لغزان روی انگشتر. مردن نور چراغ در سکوت. تاریکی. در تاریکی چشمها نیز کورند.
بیوه زن و سه دخترش. خانه تنها یک اتاق دارد. ابتدا سکوت است.
بیوه زن لاغر و لندوک است. پوست روشنی دارد و سی و پنج ساله است. دخترانش همه بلند قد و رسیدهاند. سیه پوشند. جامهی بلند و سیاهشان چه وقت عزا و چه غیر از آن از تنشان نمیافتد.
(ادامه…)