اگر روزی شاملو میتوانست بنویسد: «سپاه کفنپوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمدهاند»، متاسفانه امروز نمیتوانیم به دسته یا یگان روشنفکرانی اشاره کنیم که در این نبرد نابرابر به هیچ میدانی پا نهاده باشند. میشود از چهرههای منفردی گفت که هریک جداجدا در غم خویش میگدازد. شاید از همان آغاز، نه دستهای در کار بود و نه سپاهی. در خوزستان، در لرستان، در تمام آن خاک اشغالی، غریو مردم از دردیست سخت ساده: نیازهای نخستین هر جاندار تا بر این کرهی خاکی زنده بماند — آب و نان، حق سادهی حیات. اگر در اسپانیای فرانکو، یا شیلی پینوشه، استمرار دیکتاتوری در وعدهی آب و نانِ بیشتر بود، دیکتاتورهای وطنی ما، به این وعدهها و وعیدها هم دیگر نیازی ندارند: به قصد غارت آمدهاند و فاش میگویند. کالایی شدن همه چیز، از هنر و ادبیات و تفکر، تا حتی تعهد و مقاومت، دستِ دیکتاتور را باز گذاشته تا هر دنج و پستوی وجود ایرانی را اشغال کند. دیگر حتی نمیشود، عشق را هم در پستوی خانه نهان کرد — آنجا هم اشغال شده است. مادام که روشنفکران، نقشِ خود را در تثبیتِ رزومه ببینند، فعالان سیاسی به هورا و هیاها، لایک و ریتوئیت دلخوش باشند و مبارزان، اثباتِ حقانیتِ خویش را در شمارش روزهای شکنجه بگذرانند، همهمان در بازی رقابتی مضحک به قهقرایی سقوط میکنیم که اینک شاهد آنیم. دیکتاتور در افغانستان پیشروی میکند، در عراق و سوریه، و ایران هم که ملک طلق اوست. همه از وقاحت حاکم خبر داریم. اطلاعات اما، فینفسه رهایی بخش نیست. حالا دیگر، این پادشاه عریان، روز به روز، کمتر نیازی میبیند به بزکدوزک بیداد. به خیاطباشیها، آرایشگران و مالهکشان هم چندان احتیاج ندارد.
در برابر غریو قحط، غریو عطش، چگونه میتوان با کلام راهی جست؟ شاملو نوشته بود:
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است -
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
در هنگامهی همهی سکوتها، در سکوتِ آب و گندم و آفتاب و انسان ایستادهایم و فاجعه را باور داریم. میپرسیم: چقدر هر کداممان میتوانیم پیرامون خود را انسانیتر کنیم؟ اگر دیروز لنگستن هیوز مینوشت:
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را دیگربار باز پس بستانیم.
امروز میتوان پرسید: هرکداممان، چگونه میتوانیم «خود» را از اشغالِ دیکتاتور باز پس بستانیم، «انسان» را باز پس بستانیم؟ آن رویا، آن بذر جاودانه، یک روز از اعماقمان خواهد شکفت: آن تنها سخن که به کار میآمد و در میانه نبود، آزادی، چنان پرندهای از درونمان پر خواهد کشید.