خوزه امیلیو پاچهکو، شاعر بزرگ مکزیکی، در شعر «بالاترین خیانت» مفهوم انتزاعی «وطن» را به چالش میگیرد. مینویسد: «موطنم را دوست ندارم.» مفهوم مجرد وطن به چشماش غیرقابل درک است. پاچهکو اما در همین شعر حاضر است جانش را به خاطر چند رودخانه، چند انسانِ عزیز، یک شهر هیولایی و خاکستری بدهد. این نگاهِ پاچهکو بیشباهت به برخورد محمود درویش با پدیدهی فلسطین نیست. درویش، فلسطین را از انتزاع خارج میکند و آن را در طعم قهوهی مادرش میبیند و در دریایی که بیشک مال اوست. تبعید اما طعم آن قهوه و بوی آن دریا را از انسان میگیرد و هرچه ملموس به عرصهی انتزاع رانده میشود. لوئیس سرنودا، شاعر تبعیدی اسپانیایی میکوشد حزن این فقدان را با «زبان» تسلی دهد. مینویسد: «زبانم هرگز از سخن گفتن در من دست نکشید.» این زبان همزمان انتزاعی و ملموس است. ولی چه پیش میآید اگر آن زبان هم اشغال شود؟ چنانکه شاملو میگفت:
و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت به بند کشند
و واژگانِ بیآرِش را
به شاعران بگذارند.
چنین غایتی از تبعید، نه جغرافیا دارد و نه بازگشت. این وضعیتِ سرزمینِ ماست. همه در تبعیدیم. یعنی، داخل و خارج وجود ندارد. موقعیتیست که ما را در سراسر خاک، محاصره میکند. به کلمات اشغالی نمیشود دست زد: حقیقت، انقلاب، مقاومت، عدالت، امید و رویا. تمام این کلمات دیگر بوی خون میدهند. دستشان به خون عزیزی آلوده است. باید باروهایی بنا شوند در زبان تا فسخ این تبعیدِ بیمرز را ممکن کنند. آن تبعیدِ دیگر، هیچ بازگشتی ندارد. انسان تبعیدی هرگز به وطن باز نمیگردد. چه در خاک خودش باشد چه در خاک بیگانه. زمان، اجزای ملموس خاک را میبلعد. مینویسیم فقط زبان است که باید بانگ دهل را به صدا در آورد و دیوار حبس این خارستان را بشکند:
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان، گل به گل، از حبس خارستان ما
— مولانا