قرن گذشتهی شمسی، سه سال پس از جنگ جهانی اول آغاز شد: از یک سو نوید تغییری بزرگ بر درهای قرن مشت میکوفت و از سویی دیگر فاشیستهای ایتالیایی و نازیهای آلمان اعلام حضور میکردند. هرچه بود، آفتاب، در جغرافیای ما، یک روز از دل کابوسی برمیخاست و روزی دیگر بر شانهی امیدی، فراز میشد. نهضت جنگل از پا میافتاد و افسانهی نیما در جان شاعر نقش میبست. این قرنِ تازه نیز در آمیزهی خوف و رجا سر میرسد: یخهای قطبی آب میشوند و جهان در زمهریرِ سلطهی دروغ، پوپولیسم، فردیتگرایی مفرط و ویروسهای مجازی و حقیقی یخ میزند. در این سرما، شاید حکمتِ کلام یاروسلاو سیفرت دری به روزن امیدی بگشاید. آنجا که نخست، از امیدهای واهی دست میشوییم. مینویسد:
فریبِ آنان را مخور/ که از پایانِ طاعون خبر میدهند:/ تابوتهای بسیار دیدم/ کز آستانهی تاریکِشان میبردند/ که آستانهای یگانه نیست.
هنوز تطاول طاعون است/ و پزشکان/ نامهای گونهگون میدهند، به بیماریها/ تا مانع وحشت شوند./ گرچه مرگ، همان مرگ کهن است/ و نه چیزی دیگر./ مرگی چنان مسری/ که کسی را از آن گریزی نیست.
باطلالسحر این مرگِ مسری، این طاعونِ قرون اما، شاید همانجاست که شاعر به خاطر میآورد:
بدترینها، دیگر گذشتهاند/ با خویش میگویم: پیر شدهام./ بدترینها هنوز در راهند:/ چراکه هنوز زندهام./ اما حقیقت را میخواهی:/ خوشبخت بودهام./ گاه یک روز کامل و/ گاه یک ساعت کامل و/ گاه فقط چند دقیقه.
سراسر زندگیام/ وفادار بودهام به عشق.
وفاداری به عشق. و بر این باوریم که هیچکس، تنها به ساحل نجات راه نمیبرد: سعادت هر انسانی در گروی سعادتِ دیگریست. برآوردنِ بارویی اگر در آغاز این قرنِ تازه ممکن باشد، فقط به مددِ همین مهربانیها و وفاداریهاست. انتشارِ سومین دفتر بارو را با زمزمهی این عبارت از احمد شاملو آغاز میکنیم:
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
ستونها به روال شمارههای قبلی، در طول ماه، بر صفحهی نخست سایت ظاهر میشوند.